
رمان عقاب های آزاد پارت 96 تا 105 | مجموعه وحشی
بدنی درشت جسه و ورزیده داشت، شقیقههایش سفید بود ولی از آنموقع که مریدا به یاد می آورد گذر عمر چیزی از جذبه و ابوهت لردهکتور کم نکرده بود، ترکیب چهرهاش بینهایت به ماروین شباهت داشت و چشمان کشیدهاش چه بسا از او هم نافذتر بود، مردی که با وجود تحمل ضربهی سنگین چند روز پیش هنوز محکم و سرپا بنظر می رسید. دیگر افراد حاضر در جلسه رؤسای هشت حزب، یازده وزیر و دو لرد دیگر بودند، لرد نولان نیامده بود، درواقع آنها از لرد هکتور هم انتظار نداشتند امروز حضور پیدا کند. حاضرین از جاهای خود برخاسته و به نشان احترام سر خم کرده بودند، پادشاه و شاهزاده طبق قائده در صدر میز حاضر شدند و پیش از اینکه بنشینند کرالن رو به لرد هکتور گفت– از لرد هکتور تشکر میکنم که با وجود شرایط خانوادگی که درحال حاضر دارن اینجا حضور پیدا کردن
هکتور تعظیم کوتاه موقرانهای کرد و گفت– مراتب ادب و احترام منو بپذیرید سرورم، عذرمیخوام که برای جلسهی قبلی حاضر نشدم. از جانب لرد نولان هم پوزش میخوام ایشون شرایط روحی مناسبی نداشتن
کرالن با اشارهی دست او و بقیه را دعوت به نشستن کرد و گفت– درک میکنم، لطفاً همگی بشینید
بعد از اینکه پادشاه در جایگاه خود و مریدا سمت راستش نشست، بقیهی حضار هم بر صندلیهای خود برگشتند، مریدا سعی میکرد اصلا به کسی نگاه نکند ولی درواقع تمام حواسش به سر ویلبرت بود، خداراشکر که غیر از وزیر اعظم، لرد هکتور هم حضور داشت، حالا احساس پشت گرمی بیشتری میکرد!
کرالن– بسیار خب…
پادشاه به تختش تکیه زد.
کرالن– در رابطه با جلسهی ناتمامی که سه روز پیش داشتیم دور هم جمع شدیم، نگرانیهای شما نسبت به جانشینی و آیندهی کشور مطرح شد، حالا من از شاهزاده مریدا میخوام جلسهی امروز رو مدیریت کنن و به ما بگن بعنوان ولیعهد چه برنامههایی برای آینده دارن
مریدا که داشت روی چین دامنش دست می کشید اصلا فکر نمیکرد کرالن به این زودی جلسه را به او بدهد، با این اشارهی ناگهانی و حواسهایی که میدانست به سویش جمع شد بیاراده نوک انگشتانش سِر شد! یادش رفت قرار بود از کجا شروع کند، کاش آن کاغذهای لعنتی را با خودش می آورد! نباید دستپاچه میشد، سعی کرد هرآنچه تائوس گفته بود انجام دهد، آنها نباید در چشمها و لحنش ضعف و اضطراب می دیدند. مشتهایش را روی دامنش فشرد و سرش را به نشان اطاعت سوی پادشاه خم کرد سپس رو به جمع گفت:
مریدا– در رابطه با اجرایی شدن برنامهها من ترجیح میدم اولویتها رو بر اساس اقتضاء زمان مشخص کنم و پیش از هرچیز به مسئلهای بپردازم که برای عموم مردم اهمیت بیشتری داره، همونطور که همگی مطلع هستید خصومتی بین دو ارگان مهم حکومتی یعنی ارتش و گارد سلطنتی وجود داره، مدتی پیش من پیشنهاد برگزاری رقابتهای نمایشی بین این دو ارگان رو مطرح کردم و اعلی حضرت از این پیشنهاد استقبال کردن
همانطور که انتظارش را داشت حضار کمی جا خوردند، آنها در جلسهی پیش صراحتاً اعلام کرده بودند شاهزاده مریدا نباید در مسائل نظامی ورود پیدا کند و او حالا در همین ابتدای کار ارتش و گارد سلطنتی را به میان می کشید!
مریدا– از اونجایی که ارتش و گارد سلطنتی برقرار کنندهی امنیت داخلی کشور هستن، اختلاف مابین این دو ارگان میتونه باعث به هم خوردن آرامش عمومی در جامعه بشه و به مرور زمان اعتماد مردم رو نسبت به دستگاه امنیتی و دفاعی کشور کمرنگ کنه. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای مراحل مقدماتی رقابتها در مناطق مختلف کشور اردو بزنیم، درواقع با عمومی کردن این رقابت در سطح کشور هم به نوعی مانور نظامی کاملی خواهیم داشت که توسط مردم رصد میشه تا به مهارتهای رزمی ارتش و گارد اعتماد بیشتری پیدا کنن و هم با گروهبندی مختلط نیروهای دو ارگان باعث ایجاد رفاقت و همکاری بین گارد و ارتش میشیم
متوجه چپ و راست شدن نگاههای حضار بود، تعداد کمی از آنها بیطرفانه گوش میدادند و الباقی به وضوح گاردی ناراضی داشتند. لرد هکتور که مابین دو لرد مسن کابن و نوادین نشسته بود و به نوعی از جزئیات جلسهی چند روز پیش خبر نداشت از او پرسید:
لردهکتور– اینکه برای قانع کردن افکار عمومی نسبت به اتحاد نیروهای گارد و ارتش، اونا رو بطور مختلط گروه بندی کنید فکر زیرکانهای بنظر میرسه ولی از داخل کنترل این گروهها اونم در چنین سطحی که قرار رقابت بزرگی باشه کار خیلی سختیه. شما چطور تضمین میکنید که برگزاری چنین رقابتی نتیجهی معکوس نده؟
میدانست که میشود روی این مرد حساب کرد، او با سوالش درواقع نشان داد طرح مریدا را جدی گرفته و ورودش به چنین حوضههای مردانهای را بلامانع میداند.
مریدا– تصمیم دارم خودم شخصاً بعنوان ناظر در محل رقابتها حضور داشته باشم. فکر میکنم این هم برای عامهی مردم و هم نیروهای نظامی خوشایند باشه با شاهزاده و ملکهی آیندهی کشورشون بیشتر آشنا بشن
بااین حرف مهر نهایی را زد و اعلام کرد با رؤسای احزاب و درخواستهایشان سر مخالفت دارد! وزیر الفونسو چیزهایی زیر گوش سر ویلبرت پچ پچ میکرد، در مکث کوتاهی که پدید آمد اکثر حضار با تحیر و نارضایتی به یکدیگر می نگریستند! یکی از وزراء گفت– عذرمیخوام شاهزاده خانوم، قصد دارید شخصاً در رقابتهای نظامی حضور داشته باشید؟ آیا برای شما دور از شأن نیست؟
و بلافاصله بعد از او وزیر آلفونسو گفت– شاهزاده مریدا ما انتظار داشتیم شما در این جلسه به مسائل مهمتری بپردازید. موضوع جانشینی هنوز برای ما مجهول باقی مونده!
مریدا که درست از همان ابتدا منتظر میان کشیده شدن این موضوع بود گفت– گفتههای شمارو کاملا صحیح میدونم که تاکید کردید من بعنوان یه الگو در جامعه موظفم ارزشهای انسانی و خانوادگی رو برای مردم یادآور بشم، فکر میکنم ازدواج و مادر شدن مسئلهی بسیار مهم و سرنوشت سازی برای سلطنت و کشور باشه به همین خاطر به هیچ وجه نمیخوام عجولانه در اینباره تصمیم بگیرم. چه بسا درحال حاضر نسبت به مواجهه با بحران های سیاسی کشور کمی بیتجربه هستم و چنانچه ازدواج من باعث ایجاد ناآرامی در دربار و احزاب مختلف بشه برای جبرانش باید راه طولانی رو طی کنم
سپس یک راهکار سیاسی را میان کشید و پیش از اینکه کسی فرصت حرف زدن پیدا کند با اشاره به شخص پادشاه گفت– بعلاوه اعلی حضرت پادشاه درحال حاضر بسیار جوان هستن و میتونن سالهای سال سلطنت کنن، با این وجود من نگرانی شما در رابطه با موضوع وراثت و جانشینی بعد از خودم رو کاملا درست و بجا میدونم به همین خاطر چنانچه تا زمان تاجگذاری صاحب فرزند نبودم قطعا با مشورت شما یکی از پسران خانوادهی سلطنتی رو به فرزند خواندگی میگیرم
اخمها کمی شکست، سر ویلبرت که آمادهی حرف زدن بود لب فرو بست و نیم نگاهی به وزیر آلفونسو انداخت، مریدا دقیقا میدانست چه در ذهن آنها می گذرد!
وزیر آلفونسو– درحال حاضر جناب هری پسر ۱۲ سالهای دارن
مریدا سرش را بشکل موقرانهای برای تایید تکان دادو گفت– بله. من پسر جناب هری رو درنظر دارم ولی نمیخوام با قطعی کردن این موضوع از همین حالا امنیت جانی ایشون رو بخطر بندازم بعلاوه هنوز تصمیم نهایی دربارهی فرزند خواندگی ایشون نگرفتم چه بسا شاید در آینده افراد دیگهای در خاندان سلطنتی صاحب فرزند بشن. پس ترجیحاً در اینباره بیشتر صبر میکنم
او اصلا به هیچ وجه قصد نداشت پسر هری را به فرزند خواندگی بگیرد، این را گفت که موضع سر ویلبرت و همپیاله هایش را کمی نرم کند! وزیر اعظم که تاکنون ساکت بود از او پرسید– غیر از ایشون چه اشخاصی مدنظر شما هستن شاهزاده مریدا؟
مریدا بالحنی بیطرفانه که مقصود اصلیاش را پنهان کند گفت– افراد زیادی هستن، مثلا جناب رابرت هم هنوز ازدواج نکردن، بعلاوه لرد هکتور که امروز بین ما حضور دارن هنوز میتونن بچهدار بشن
تمام نگاهها ناگهان سمت لرد هکتور چرخید و خوده او هم که انتظار شنیدن این حرف را نداشت به مریدا نگریست. دروغ که نگفته بود! لردهکتور هم خون سلطنتی داشت!
سر ویلبرت بلافاصله در اینباره موضع گیری کرد و گفت– عذرمیخوام که چنین چیزی رو مطرح میکنم ولی مدتی پیش شنیدم جناب ماروین هم جزو مردانی بودن که برای ازدواج با شاهزاده مریدا پیشنهاد شدن. اگرچه لرد هکتور با خاندان سلطنتی نسبت خونی دارن ولی همسر ایشون یک زن عامی هستن و این برخلاف قوانین وراثت ماست. کسی که برای ازدواج و یا فرزند خواندگی انتخاب میشه باید از هر دو طرف اشراف زاده باشه. البته لرد هکتور هنوز شانس بچهدار شدن دارن ولی ما درصورتی فرزند ایشون رو بعنوان جانشین شما می پذیریم که از یک همسر اشراف زاده بدنیا بیان. در غیر این صورت شما قوانین وراثت رو نقض کردید
پادشاه آرام در صندلی اش جابهجا شد، مریدا که نزدیکش نشسته بود لبخند محوی بر چهرهاش دید که بنظر می رسید سعی دارد پنهانش کند. حضار باره دیگر درحال پچ پچ بودند، لرد هکتور کمی اخم کرده بود و بجای مریدا و کرالن به سطح میز و حاشیههای کتش می نگریست، سر ویلبرت بالحنی امیخته به کنایه گفت– فکر نمیکنم اعلی حضرت و شاهزاده اِبایی از نقض قوانین وراثت داشته باشن، چه بسا به تخت نشستن شاهدخت پیش از این در قوانین ما نبوده و بعلاوه بعد از اینهمه مدت هنوز از نَصَب دقیق مادر هم ایشون خبر نداریم
تپش قلبش داشت تند میشد، میدانست مقابله با احزاب تصمیم بسیار سختیست ولی قصد نداشت کوتاه بیاید، همانطور که تائوس هم گفته بود او نمیخواست تسلیم خواستههای این جماعت شود. شاید تصمیمش پادشاه را هم مأیوس کرده بود چراکه ترجیح میداد مریدا ازدواج کند، ولی او تصمیم گرفته بود اگر لازم شد حتی مقابل پادشاه هم بایستد، چراکه باور داشت برای اثبات لیاقت و ارزشهای خودش، نیازی به مخفی شدن پشت یک مرد ندارد!
پادشاه– خاندان سلطنتی همیشه برای رؤسای احزاب به ویژه شما و پیشینیانتون احترام ویژهای قائل بوده سر ویلبرت
نگاهها بسمت پادشاه چرخید، بعد از اینهمه سکوت و صبوری، اکنون اخم تندی بر چهره داشت که باعث شد حضار کمی جا بخورند.
کرالن– ولی گویا شما پیش خودتون این احترام رو ضعف تلقی کردید چراکه در طی این جلسات صراحتاً شاهزاده و شخص من رو مؤاخذه می کنید. شما برای تبادل نظر اینجایید نه تعیین تکلیف!
خشمی که پادشاه بر سرویلبرت گرفت کمی جمع را ناآرام کرد، درنهایت درحالی که تک تک حضار را از نظر می گذراند با لحنی قاطع گفت:
پادشاه– تصمیم نهایی با منه، و قطعا بطور کامل از شاهزاده حمایت میکنم
چشمهای مریدا برق زد، لبش را گزید تا ذوق زدگیاش را پنهان کند، سر ویلبرت با جسارت ادامه داد– سرورم افکار عمومی این کشور هنوز توانایی پذیرش سلطنت یک زن رو ندارن، شاهزاده بدون حمایت ما نخواهند تونست…
کرالن با لحنی تندتر و صدایی بلندتر از قبل حرف او قطع کرد و گفت– پایان جلسه!
همه ساکت شدند، پادشاه با همان اخم و جدیتی که در خود داشت از جا برخاست و میز را ترک کرد، مریدا نیز بلافاصله بلند شد و پشت سر او به راه افتاد، از سالن جلسه بیرون آمدند و پیشاپیش ملازمان بسمت اتاق پادشاه رفتند، قلب مریدا هنوز تپش تندی داشت، هم از هیجان و هم به این خاطر که از حالا به بعد رؤسای احزاب هر واکنشی ممکن بود نشان دهند!
وقتی به اتاق کرالن برگشتند تائوس هنوز آنجا بود، مقابل پنجره ایستاده بود و با ورود آنها بسمتشان چرخید، کرالن درحالی که بسمت میز کارش می رفت خطاب به مریدا گفت– فکر زیرکانهای بود! حقیقتاً هکتور هنوز میتونه بچه دار بشه
کرالن بسیار سرحال بنظر می رسید! تائوس نگاهی به مریدا و سپس همسرش انداخت و پرسید– چی شد؟
کرالن پشت میز کارش نشست و به صندلی تکیه زد، همانطورکه دستمال گردنش را باز میکرد بالحنی آمیخته به کنایه خطاب به تائوس گفت– هرچی تو گوشش خوندی اجرا شد رئیس تائوس. بهت تبریک میگم، یه وحشی تربیت کردی! این همه آدم دورهش کردیمو رام نشد، میگه راه فقط راهه خودم!
مریدا دامنش را کمی بالا گرفت و نزدیکتر رفت، درواقع او هنوز هم دقیقا نمی دانست تصمیمش تا چه حد خطرناک بوده
مریدا– کاره بدی کردم؟
این را رو به مادرش پرسید ولی پیش از اینکه به او فرصت حرف زدن بدهد برای اینکه تصمیمش را توجیه کند اضافه کرد:
مریدا– من فقط میگم اگه قراره الگو باشم نباید تسلیم شدن رو به دیگران یاد بدم. مامان تو باور نداری من به تنهایی میتونم کشور و اداره کنم؟ تو هم فکر میکنی حتماً به یه مرد نیازه؟
تائوس که سمت راست مریدا کمی آنطرفتر ایستاده بود آهسته گفت– هی.. دخترم
مریدا به او نگریست، داشت بسویش قدم برمی داشت و با اطمینان نگاهش میکرد.
تائوس– میدونی چی یه رهبر رو از بقیه آدما متمایز میکنه؟ تو هستی که تصمیم نهایی رو میگیری. مهمترین چیز دربارهی یه رهبر اینه که زیر فشار تسلیم نشه!
جلوی مریدا ایستادو به چشمهایش نگریست.
تائوس– خودرأی بودن به ضرر تاج و تختت و کشورت تموم میشه ولی از طرف دیگه تو نباید به صرف اینکه تحت فشار قرار گرفتی تسلیم خواستههای زورگویانه بشی
مریدا لبخند زد، حس فاتحانهای داشت! تائوس با تحسین نگاهش میکرد و این برایش یک دنیا بود!
تائوس– تو اونجا چی گفتی که لبخند از لب مادرت کنار نمیره
خط نگاه پدرش را دنبال کرد، کرالن سرش را بر پشتی صندلیاش خوابانده بود و شقیقههایش را مالش میداد بااینحال لبخند محوی هم بر چهره داشت. درواقع خوده مریدا هم متوجه شده بود از موقعی که موضوع لرد هکتور مطرح شد کرالن حال دیگری دارد!
مریدا– دربارهی فرزند خواندگی… گفتم که شاید لردهکتور دوباره بچهدار بشه و…
این را با تردید به پدرش گفت، تائوس چشم از مریدا گرفت و به همسرش نگریست، چند قدم آرام بسویش برداشت و جلوی میزش ایستاد، کرالن درحالی که پیشانی خود را مالش میداد خطاب به تائوس گفت– سر ویلبرت گفت چون لوریانس یه آدم عامیه فرزند لردهکتور درصورتی میتونه جانشین بشه که از یه همسر اشراف زاده بدنیا بیاد
نگاه تائوس عوض شد، تعجبی آمیخته به اخم که مریدا دلیلش را نمی فهمید، این درحالی بود که لبخند کرالن پررنگتر میشد و با اشتیاق خاصی دوباره از روی صندلی برمیخاست.
کرالن– منطقیه! مردم اصلا دیدگاه جالبی نسبت به لوریانس ندارن
کرالن از تائوس رو برگرداند و با تمأنینه بسمت مبلهای راحتی که مقابل شومینه بود قدم برداشت. تائوس به مریدا نگریست و نفسش را مأیوسانه بیرون داد، جوری که انگار از مریدا انتظار چنین کاری را نداشته:
تائوس– با وجود اتفاقی که واسه اونا افتاده فکر میکنی واسه مطرح کردن این موضوع وقت مناسبی بود؟
مریدا بلافاصله برای تبرئه کردن خودش جنبید و گفت– آااا بابا من فقط گفتم اگهههه ایشون بچه دار بشن! اصلا فکر نمیکردم سر ویلبرت پای بانو لوریانس رو وسط بکشه!!
کرالن از آنطرف گفت– سر ویلبرت درست گفت!
تائوس با لحنی سرزنشگرانه گفت– آلن!
کرالن که تازه می خواست روی مبلی بنشیند به تائوس نگریست و دستانش را از دو طرف کمی باز کرد– چیه؟
سپس بالحنی معنادار ادامه داد– خلاصه مصلحت اینه! سرنوشت یه ملت مطرحه! لوریانس میتونه دراینباره گذشــت داشته باشه!
کلمات مصلحت و گذشت را بالحنی تاکیدی بیان میکرد جوری که انگار به تائوس کنایه میزد، مریدا اصلا دلیلش را نمی فهمید!
کرالن– خدای من! چه دنیای کوچیکی داریم!
درحالی که سرش را به طرفین تکان میداد و لبخند پررنگی بر چهره داشت روی مبل نشست. تائوس علاقهی زیادی به لوریانس داشت، میگفت او را خواهر خودش میداند، درست برخلاف او کرالن هیچ وقت حوصلهی حرف زدن دربارهی این زن را نداشت، موضوعی که مریدا و برادرانش درک نمی کردند چراکه لوریانس همیشه احترام ویژهای برای خانوادهیشان قائل میشد.
کرالن– واسه چی اینجوری نگام میکنی؟ یه روزی تو بخاطر مردمت تصمیم گرفتی امروزم نوبت منه!
کرالن این را در جواب به نگاه خیره و معنادار تائوس گفت. وقتی مدتی گذشت و دید شوهرش کاملا عصبی و دلخور بنظر می رسید چشمانش را در قاب چرخاند و با کلافگی نفسی بیرون داد، کمی بیشتر در مبل فرو رفت و با حالتی آمیخته به گلایه گفت:
کرالن– خدایا… اون زن از آسمون افتاد پایین که همیشه یه لشکر حامی گردن کلفت داره؟
مریدا همانجا وسط اتاق ایستاده بود و به رفتارهای آنها نگاه میکرد، پدرش ناراحت شده بود و کم کم کرالن هم داشت کلافه میشد، آیا او اشتباه کرد که در جلسه لرد هکتور را به میان کشید؟
– سرورم، لرد هکتور اینجا هستن
صدای ملازم او را به خودش آورد و کمی هم مضطرب کرد، بااینحال بنظر می رسید تائوس و کرالن انتظار داشتند او به اینجا بیاید!
کرالن– راهنماییشون کن
این را با نارضایتی کامل گفت! تائوس آرام به او نزدیک شد و کنار مبل بالای سرش ایستاد، بازوان کلفتش را درهم گره کرده بود و بنظر می رسید فکرش مشغول است. لرد هکتور وارد شد و به آنها پیوست، کاملا دلخور بود و این را پنهان نمیکرد، جلوی کرالن ایستاد و گفت:
لردهکتور– خواهش میکنم نگو داری تو چنین شرایطی انتقام کینههای قدیمی رو میگیری
کرالن حالا که هکتور مقابلش ایستاده بود دیگر آن پوزخند را برچهره نداشت، لحنش آرام بود و نمیخواست یک پدر دلشکسته را آزار بدهد.
کرالن– چنین چیزی نیست
لردهکتور– اما اینطور بنظر نمی رسید که چیزی نباشه!
کرالن چند لحظهای در سکوت به صورت او نگریست و سپس سرش را به زیر انداخت، زهرخند کمرنگی زد و به نقطهی نامعلومی کف اتاق زل زد.
کرالن– بدبختی اینجاست که من هرکاری بکنم نمیتونم به اندازهی همسر شما بی رحم باشم
نفس عمیقش را ارام بیرون فرستاد و درحالی که اکنون صدایش کمی گرفته و ضعیف شده بود ادامه داد:
کرالن– فرقی نداره به چه بهانهای، مصلحت یا انتقام، من اینکارو با هیچ زنی نمیکنم
و بعد درحالی که همچنان نگاهش به زمین بود با حالتی عصبی تاج را از سر برداشت و روی میز گذاشت، بنظر می رسید که بغض کرده و میخواهد این را پنهان کند. لرد هکتور نگاهی به تائوس انداخت و سپس گفت– خدانگهدار
تائوس برایش سر تکان داد و هکتور بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. تائوس داشت به همسرش نگاه میکرد، درواقع به جریان مواج موهای زیتونی ریخته بر شانهاش، کرالن که متوجه نگاه او بود بالحنی آمیخته به دلخوری و کنایه گفت– نگران نباش هیچ خطری آرامش لوریانس عزیزت رو تهدید نمیکنه
کرالن معمولاً اینطور لج نمی کرد، مگر اوقاتی که بطور غریزی به عشق و محبت تائوس احتیاج داشت. حالا تائوس هم درست مثل او مأیوس و غمگین بنظر می رسید، قدم برداشت و به پیش آمد، پای مبلی که او نشسته بود زانو زد تا در مسیر نگاهش باشد و بتواند چشمهایش را ببیند، سپس گفت– واقعا ممکنه یه روزی برسه من این حالتو از چشمات نبینم؟ شاید وقتی مُرده باشم نه؟
دستش را پیش اورد و دستهای کرالن را گرفت، درحالی که با ملایمت و محبت پشت انگشتان او را نوازش میداد سرش را سمت مریدا چرخاندو گفت:
تائوس– عزیزم نمیخوای بری بیرون؟
میخواست با همسرش خلوت کند.
تائوس– اگه میخوای برو خونه
چشمهای مریدا در حدقه گرد شد!
مریدا– واقعا؟؟
تائوس لبخند مهربانی به او زد و گفت– چراکه نه!
پیش از اینکه مریدا از شوق پرواز کند کرالن نیز بسویش نگریست و بالحنی که کلافگی زیادی درخود داشت گفت– برای اوقاتی که تفریح میکنی برنامه ریزی کن، میدونی که قرار نیست مثل قبل باشی
مریدا فوراً گفت– بله! چشم! حواسم… حواسم هست! حتماً به موقع همهی کارامو انجام میدم!
کرالن چشم از او گرفت ولی یک ثانیه نشده جوری که انگار چیز مهمی یادش آمده باشد دوباره گفت– بعلاوه… به پسرا بگو بیان پیشم
و بعد مریدا پیش از اینکه کسی بهانهای برای نگهداشتنش پیدا کند از آنجا بیرون شتافت، شتافتن که نه، درواقع بسمت برادرانش پَر کشید!
.෴℘෴.
« دو سال بعد »
سرجایش از این پهلو به آن پهلو شد، نسیم خنک بهاری از نورگیر بالای چادر داخل می خزید، به پشت خوابید و هوفی کشید، حوصلهاش سر رفته بود! به ساعد دستش تکیه زد و نگاهی به برادرانش انداخت، غرق خواب بودند! تابین حتی در هوای مطبوع بهاری زیر پتوی پشمی بود و میروتاش با بالا تنهی برهنه و دهان نیمه باز. با دیدنشان ناخواسته لبخند شیفتهای زد، هنوز هم گاهی حس میکرد با همان وروجکهای شیرین دوران کودکی طرف است، وروجکهای گردن کلفت دو متری! تازه نیم ساعتی میشد که به خانه برگشته بود، وقتی آمد برادرانش خواب بودند، سیمات به او گفت علتش این است که تازه از شکار شبانه بازگشته اند و تمام شب مشغول کار بودهاند، مریدا هم اصلا دلش نیامد آنها را بیدار کند چراکه تازه اول صبح بود. با خودش فکر کرد میتواند کمی در چادر کنار آنها بخوابد ولی بعد پشیمان شد، حالا که فقط هفتهای یکی دو روز به قبیله می آمد باید از این فرصت محدود بیشتر استفاده میکرد، دوقلوها هم بالاخره دو سه ساعت دیگر بیدار میشدند و دنبالش می گشتند. برخاست و لباسهایش را عوض کرد، بدون کمک پسرها بازکردن بندهای لباس اشرافی سخت بود ولی خلاصه از پسش برآمد و سپس شلوار و روپوش سبک و راحت بومی پوشید، از چادر خارج شدو نگاهی به اطراف انداخت، یک صبح بهاری دلپذیر بود و مردم درحال فعالیت، مریدا از دور روهل فرزند ارشد سیمات و شیگا را دید که همراه گروهی از دختران برایش دست تکان میداد، با یک لبخند تصنعی جواب آنها را داد و سپس رویش را سمت دیگری کرد. از آنجایی که برادرانش پسران رئیس قبیله و وارث میروتاش بودند مریدا فکر میکرد همهی دخترها به آنها طمع دارند، به همین خاطر هیچ وقت با آنها رفاقت نمیکرد که نتوانند از راه او به برادرانش نزدیک شوند! با این همه حساسیتی که داشت گاهی وحشت میکرد که چگونه باید با ازدواج آنها کنار بیاید! قدم زنان بسمت چمنزار رفت تا کمی با خودش خلوت کند، گسترهی دشت پر از غنچههای سرخ شقایق و گل سفید روهل بود، باد خنکی در هوا پیچ و تاب میخورد و عطر شیرین گلها را پراکنده میکرد. مریدا همانطور که غرق تماشای مناظر بکر اطرافش بود از قبیله فاصله گرفت و در دشت پیش رفت، زمینهای آنجا وسیع بود، درست به وسعت یک کشور که در هر منطقهاش آب و هوا و پوشش متفاوتی وجود داشت، قبیله در مناطق هموار نزدیک رودخانه بنا شده بود تا به آب دسترسی داشته باشد و مردم به راحتی کشاورزی کنند. مریدا از مسیر رودخانه رفت و آنقدر ادامه داد تا به حوالی درّهی آروگن رسید، محلی خلوت، خنک، سرسبز و کم درخت که بسیار دنج و زیبا بود. صدای جوش و خروش رودخانه انتهای دره با صدای آواز پرندگان درهم می آمیخت و عطر آب و چمن و شکوفه در فضا می پیچید. چیزی حدود بیست درخت با فاصلههای نه چندان زیاد حاشیهی درّه قد علم کرده بودند که اکنون بر شاخههای بلند بیشمارشان پر از جوانه و برگ بود، زیر سایه سار همین درختان قدم میزد که متوجه شد کمی دورتر مرد جوانی پای یک درخت نشسته و در ارامش به منظرهی مقابل می نگرد، گرومین بود، چشمهایش را بسته و پاهای بلندش را هم بر چمنها دراز کرده بود، نسیم تارهای لخت موهایش را بر نیمرخ زیبایش می رقصاند، مریدا با دیدن او لبخند پررنگی زد و بسویش قدم برداشت
مریدا– هی
گرومین چشم گشود و سرش را سمت او چرخاند.
مریدا– تو هم اینجایی؟
خم شد تا کنار او بنشیند، گرومین کمی خودش را کنار کشید تا مریدا هم مثل او بتواند به تنهی درخت تکیه بدهد و در همین حین جواب داد– آره. بد نیست گاهی آدم با خودش خلوت کنه
مریدا هم مثل او پاهایش را بر چمنها دراز کرد، پاهای گرومین بلندتر بود. دوسال پیش آنها هم قد بودند ولی حالا گرومین کمی بلندتر از او بود.
گرومین– اون دوتا گردن کلفت کجان
این را درحالی که با یک برگ پژمردهی چمن ور می رفت پرسید، مریدا لبخند زد و جواب داد– خوابن. خیلی خسته بودن
نگاهش به گسترهی بکر آسمان مقابل بود. آنجا زیر سایهی درخت، مجاور با خنکای جریان خروشان عمق درّه، همه چیز بسیار آرامشبخش بنظر می رسید
گرومین– اوضاع کشورداری چطوره؟
مریدا آهی کشید و زیرلب نالید– مزخرف، خسته کننده!
با فکر کردن به فشارها و حجم کارهایی که در این دوسال بردوشش بود کاملا از کسالت وا رفت! نگاهش را از مقابل گرفت و به نیمرخ گرومین نگریست، یاد روزهای گذشته افتاده بود، یاد آن تمرین کذایی و قرار شبانهای که آبرو ریزی شد! بیاراده لبخند زد و بالحنی آمیخته به حسرت گفت:
مریدا– خوشبحالت که هرجوری بخوای زندگی میکنی، تنها دلخوشی من برادرامن
به گرومین برای زندگی آزادش حسادت نمیکرد، خوشحال بود که او میتوانست هرطور که میخواهد زندگی کند
مریدا– تو…
حرفش را کامل نکرد، درحالی که به نیمرخ او خیره بود لب گزید و خندهاش گرفت.
گرومین– من چی؟
او هم سر چرخاند و به مریدا نگریست، فاصلهی صورتهایشان کم بود، مریدا جذب قرص صورت او شد، چشمان درشت براق، لبهای کلفت و پرخون، مژگان بلند برگشته، و نوارهای لَخت موهایی که در حاشیه تاب میخورد…
گرومین– توی سرت چی میگذره؟ دنبال دردسری شاهزاده خانوم؟
بخاطر نگاه خیرهی مریدا لبخند معناداری زد و فوراً به جلو مایل شد تا برخیزد.
گرومین– بهتره من برم
گرومین روی زانو ایستاد ولی پیش از اینکه بتواند برخیزد مریدا درحالی که خندهاش گرفته بود به بازوی او چنگ انداخت!
مریدا– آ… نه نه! من فقط کنجکاوم!
درواقع هردو نفرشان می خندیدند، مریدا می دانست که گرومین هنوز بخاطر ماجرای دوسال پیش از او شاکیست، او میتوانست قرار شبانه را قبول نکند ولی درعوض برادران و پدرش را دنبال خود کشانده بود. بازوی گرومین را آرام عقب کشید و وقتی دوباره او را سرجایش برگرداند گفت– من که نمیتونم مثل تو آزادانه خوش بگذرونم… لااقل چند کلمه حرف باهم بزنیم!
گرومین کنارش نشست، مریدا بازویش را رها نمیکرد و به همین خاطر گرومین می خندید. وقتی میخندید چقدر صورتش زیباتر و جذابتر میشد! مریدا هنوز هم میتوانست لحظهای را که در آن تمرین همگانی برجستگی عضو او را پشت خود حس کرد به یاد بیاورد، چه لحظات منحصربفرد و داغی بود!
مریدا– آخرین باری که اینکارو کردی کِی بود؟
داشت با اشتیاق و کنجکاوی به گرومین نگاه میکرد، او به حالتی تصنعی اخم کردو گفت– بازخواست میکنی؟
صورت مریدا از بهانه جویی او درهم رفت و مشتی به بازویش زد!
مریدا– ایش! چه مرگته روما!
گرومین باحالتی حق به جانب شانه بالا انداخت و گفت– نمیشه بهت اعتماد کنم ممکنه به رئیس تائوس بگی، دفعهی پیش مکافات کشیدم!
مریدا با شرمساری هوف کشید و گفت– احمق نشو خودت که دیدی اتفاقی پیش اومد!
گرومین به او چشم غره زد– آوردن برادراتم اتفاقی بود؟
مریدا– حالا که نیستن!
دوباره به بازوی او چسبید و چشمهایش برق زد– بگو دیگه! تو از چند سالگی اینکارو شروع کردی؟
قلبش تند می تپیدو نمیتوانست چشم از او بردارد، گرومین کاملا عادی و آسوده بنظر می رسید ولی مریدا هیجان زده بود!
گرومین– اومممم گمونم… از سه چهار سال پیش
او اکنون ۱۹ ساله بود، بااین حساب کم سن و سال بود که این کارها را شروع کرد! آنوقت مریدا و برادران بیچارهاش….
مریدا– چجوریه؟؟
موهای خود را پشت گوش فرستاد و کمی سرجایش چرخید تا صورت گرومین را بهتر ببیند.
مریدا– منظورم اینه که… چه حسی داره؟
گرومین با تردید گفت– قطعا حسی که پسرا دارن با مال دخترا یکم متفاوته
مریدا اصرار ورزید– خب بگو! نباید اونقدرا فرق کنه! خلاصه لذت بخشه
گرومین لبخند زد و تایید کرد– آره، میشه گفت بزرگ ترین لذت دنیا
دلش غنج زد، کاملا بی دلیل! همانطور مشتاق و منتظر به گرومین نگاه میکرد تا چیزهای بیشتری بگوید، افتضاح بود که مریدا هیچ حق انتخابی نداشت! چه برای ازدواج و چه چیزهای دیگر، حالا هم باید به تعاریف دیگران بسنده میکرد!
گرومین– یه جور مستی واقعی، که آدمو منگ و خراب میکنه.. واسه چن لحظه به حد جنون شیفته و وابسته میشی و بعدش… بوم!
آهنگ گوشنواز خندهی گرومین انتهای این توصیف دلش را بیشتر لرزاند، چقدر بیتاب بود که این “بوم!” رویایی را تجربه کند!
مریدا– تو تاحالا با دخترای باکره بودی؟
گرومین سرش را تکان داد– یبار.
مریدا درحالی که با حاشیهی روپوشش ور می رفت با تردید و دو دلی پرسید– براش.. درد داشت؟
چشمهای گرومین کمی باریک شد جوری که انگار خاطراتش را کنکاش میکرد گفت– نه… بنظر نمی رسید، اعتراضی هم نکرد. دخترا اگه استرس داشته باشن و به اندازه کافی آماده نشن دردشون میگیره، بستگی به مهارت طرف مقابل داره
موقع بیان جملهی آخر با شیطنت و تکبر به مریدا نگاه میکرد و باعث شد او بخندد. قبلاً هیچ وقت اینقدر با گرومین صمیمی نشده بود، ولی همانطور که فکر میکرد او آدم راحتی بود و مریدا درکنارش حس سرخوشی و آرامش داشت. برای لحظاتی طولانی همانطور به گرومین نگاه میکرد، هنوز هم چیزی در دلش پیچ میخورد و غنج میزد، چرا گرومین اینقدر بیخیال و آسوده بود؟ هیچ حسی نداشت؟
گرومین– حالا چرا اینجوری نگاه میکنی
سرشانههای مریدا شل شد و بسمت بازوی او وا رفت، پیشانیاش را بر شانهی او خواباند و با حسرت نالید–…منم میخواااااام
مریدا–…منم میخواااااام
یقیناً اگر درباریان یا مثلاً سر ویلبرت این رفتار را از او میدیدند تا پای سکته پیش می رفتند! در میان آنها اعتراف یک دوشیزه به نیاز جنسیاش کاملاً تعریف نشده و مطرود بود، چه بسا در قبیله هم قانون این بود که دختران و پسران تا پیش از ازدواج خوددار باشند اما خب، از خلافکاران و قانون شکنان چه انتظاری میشد داشت؟ جدای از اینها، مریدا به واسطهی بزرگ شدن با پسرها نسبت به خیلی از مسائل بیتفاوت شده بود و چندان میانهای با شرم و خجالت دخترانه نداشت! شاید درست به همین دلیل بود که گرومین اصلا از حرف او متعجب نشد، درعوض خندید و سرش را به نشان تاسف تکان داد:
گرومین– کشوری که شاهزادهش تو باشی…
کلمهی شاهزاده را با کنایه گفت و به همین خاطر صورت مریدا کمی درهم رفت، سرش را از شانهی او برداشت و با دلخوری نگاهش کرد.
مریدا– شاهزادهها هم آدمن
مریدا از روی رفاقت و صمیمیت با گرومین حرف زده بود، انتظار نداشت او هم مثل دیگران بخاطر بیان احساساتش توبیخ و یا شماتتش کند، آنقدر دلگیر شد که همان لحظه خواست از کنار او برخیزد
گرومین– هی ناراحت نشو…
مچ دست مریدا را گرفت، نه با زور بلکه آرام و ملایم.
گرومین– فقط شوخی بود! تو قبلا بیجنبه نبودی
مریدا با دل پر و نگاه گرفته دوباره کنارش نشست، او قبلا واقعا روحیهی محکمتری داشت، در این دوسال که سعی کرده بود مسئولیت های بیشتری را در قصر برعهده بگیرد آنقدر اشراف زادگان زن بودنش را به عنواین و راههای مختلف پتک میکردند و بر سرش میزدند که حالا واقعا با کوچکترین اشارهای نسبت به جنسیت خودش حس بدی پیدا میکرد. چون او یک زن بود حق نداشت هیچکدام از خواستهها و نیازهایش را ازادنه بیان کند، همه چیز باید در لفافه بیان میشد و جوری صورت میگرفت که سزاوار یک شاهدخت باشد، همه چیز حتی روش راه رفتن، تکان دادن سر، او حتی حق قهقهه زدن هم نداشت و باید به یک لبخند محجوب بسنده میکرد! اینطور تغییر سبک زندگی برای او که ۱۸ سال بیشتر عمرش را در قبیله آزادانه سپری کرده بود احساس خفگی میداد! حالا هم که بسیار کمتر از قبل فرصت داشت به قبیله بیاید و بسیار کم میتوانست مریدای واقعی باشد با خودش میگفت لااقل اینجا بابت هرکاری که میکند شاهزاده بودنش را به رخش نکشند!
گرومین– مریدا؟
مریدا دمق و دلخور به پاهای دراز شدهاش روی چمنها نگاه میکرد.
گرومین– از دلت در بیارم؟
این حرفش او را درعین دمق بودن کمی گیج کرد، چشم چرخاندو به گرومین نگریست، لب زد– چی؟
گرومین درحالی که آرام بسمت او می چرخید زمزمه کرد– یه لحظه صبر کن
مریدا کمی شوکه و معذب شد، پشتش را بیشتر به تنهی درخت فشرد و به حرکات گرومین زل زد، آنقدر نزدیک آمده بود که او نفسش را بر صورت خود حس میکرد، دستش را آرام جلو آورد و با ملایمت روی شکم مریدا گذاشت، از روی پارچهی نازک لباس، گرمی کف دست او را حس میکرد، نوارهای بلند موهایش جلوی چشم مریدا بر باد می رقصید، چشمهای درشتش در میان مژگان بلندش برق میزد، بالحنی صمیمی و خوش اهنگ زمزمه کرد:
گرومین– اجازه هست؟
مریدا که مشامش از رایحهی خنک موهای رهای گرومین اشباع شده بود و نمیتوانست چشم از او بردارد زمزمه کرد–.. اجازهی.. چی؟
مردک چشمان گرومین زیر سایهسار مژگان پرپشتش پایین غلطید و بر بدن مریدا دوخته شد.
گرومین– اجازهی بوسیدنت
دلش پیچ خورد، گرومین و حرکاتش، عطر و بویش، لحن کلامش، همه و همه اغواگرانه بود، مریدا از قرار گرفتن در این شرایط کمی غافلگیر و دستپاچه شده بود، قلبش تند می تپید ولی نه چیزی گفت و نه تکانی خورد، وقتی به قصر برمیگشت دیگر خبری از این خلوت دنج و این احساسات خاص نبود، دل پس زدن گرومین را هم نداشت، این چیزی بود که همیشه میخواست!
با فکر اینکه لبهای او را بر پوست خود حس کند کمی منقلب میشد، همه چیز تازگی داشت و هیجانش را بیشتر میکرد، گرومین آنطوری که او فکر میکرد رفتار نکرد، انگشتان دستش با ملایمت شکم او را مالش داد، سرش را خم کرد و بوسهی ارامی بر شانهی مریدا زد، چقدر آرامش داشت، اصلا عجول و حریص نبود، با او مثل گل رفتار میکرد و قلبش را می لرزاند، درحالی که دستش را بحالتی نوازشگرانه از شکم او بسمت رانش می کشید و بیشتر خم شد و سرش را پایین آورد، چشمان مریدا بیاراده حرکات او را دنبال میکرد، به عرض شانهاش و موهای سیاه بلند پشت کمرش می نگریست، به صورتی که آرام آرام به شکم او نزدیک کرد و بعد غنچهی لبش را بر آن نشاند، از روی لباس شکم او را بوسید، اصلا به ذهنش نمی رسید شکمش جایی باشد که توسط مرد مورد علاقهاش بوسیده شود! از روی لباس! چه مفهومی داشت؟ عادی بود؟
ولی چقدر این را دوست داشت! نفس گرم گرومین از لباسش می گذشت و شکمش را داغ میکرد، با دومین بوسه عضلات شکمش جمع شد، گرومین آرام و با ملاحظه لب و صورتش را به شکم او فشرد، دلش رفت! بوسید، بوسید و بوسید و بوسید، حتی از روی لباس حس بی نظیری داشت، دهانش نیمه باز ماند و نفسش را نگه داشت، نمیتوانست چشم از گرومین بردارد که آرام اما پیوسته شکمش را می بوسید، دستش را پشت کمر مریدا فرستاد و کم کم بالاتر آمد، لبش را از او جدا کرد و صورتش را نزدیک برجستگی سینهی او نگه داشت، مریدا بخاطر هیجان تند نفس میکشید و سینهاش نوسان داشت، گرومین لب پیش آورد و بر هلال سینهی او غنچه کرد، چشمهای زیبایش را با احساس بست و درحالی که از سینهی او بوسه میچید جوری نفس گرفت انگار مریدا خوشبوترین چیز دنیاست و میخواهد عطرش را حس کند، و بعد لب و سینهاش را بر گردی سینهی او فشرد، مریدا به فرو رفتن صورت زیبای او بر نرمی سینهی خود نگریست، اگر از روی لباس اینهمه لذت بخش بود پس…
دستش را بیهوا به موهای گرومین رساند، انگشتانش را لای موهای او فرو برد، درست با همان ملایمت و محبتی که گرومین در رفتارش داشت، دلش میخواست او را به خودش نزدیکتر کند، مثل یک دوشیزهی ساده لوح ۱۳ ساله، حس میکرد به همین زودی دلباختهی این جوانک اغواگر شده! گرومین پس از چند لحظه لب فشردن بر سینهی او کمی فاصله گرفت و سرش را بالا آورد تا صورت او را ببیند، انگشتان مریدا هنوز در موهایش بود، دلش از دیدن لبهای نرم و سرخ گرومین ضعف می رفت، به ریتم تند نفسهای مریدا نگریست و اهسته گفت– بیشتر؟ ممکنه ریون بفهمه
مریدا فوراً سرش را به نشان منفی تکان دادو گفت– میشورم
گرومین لحظهای به عطش او نگریست و بیشتر از این او را منتظر نگذاشت، سرش را کج کرد و ارام به انحنای گردن او فرو رفت، نفسش موهای مواج مریدا را پریشان کرد، لب نرم و داغش بر پوست گردن او بوسه شد و حالا که تسلط بیشتری داشت با حصار بازوانش مریدا را به آغوش خود کشید، بوسههای نرم و پیوستهش تبدیل به مَکِش ملایمی شد و بند دل مریدا را پاره کرد، چشمهایش را بست عطر موهای او را نفس کشید، گرومین کمی بیشتر او را در آغوشش فشرد، آغوشی بسیار متفاوت با پدر و برادرانش، عطر و بویی متفاوت، حسی جدید و متفاوت! حسی آمیخته به خلسه و نیاز و لذت و وابستگی! مریدا کاملا خودش را به آغوش گرومین سپرده بود، آغوشی که گاه تنگ و گاه ملایم میشد، او را بخود میفشرد و با حرکت لبهایش رها میکرد، تمام تنش داغ و ملتهب شده بود، هربار که گرومین با فشار بازوانش تن او را به سینهی سفت خود میمالید دلش میخواست ذوب شود…
گرومین–..خوشت میاد؟
درگوش مریدا نجوا کرد.
مریدا–…هوم…
با پلکهای خمار و نفس ملتهبش جواب داد. گرومین همانطورکه او را در آغوش داشت و نوازش میداد سر از گریبانش دراورد، به چشمهای خمارش نگریست و لبخند کمرنگی زد
گرومین– تو دختر داغی هستی
برخلاف مریدا که احساساتش افسارگسیخته شده بود گرومین اگرچه با مهربانی و ملایمت رفتار میکرد ولی هیچ شهوت و نیازی در نگاهش نداشت، او آرام و مسلط بود، بازوانش کم کم از دور او باز شدند وقتی مریدا دید او درحال جدا شدن است ناخواسته گفت– نه
دستانش پیراهن گرومین را دو سمت پهلو مشت کرده بودند، هنوز با دهان نفس می کشید و چشمهایش بر چشمان گرومین بود
گرومین– مریدا پدرت…
نگذاشت او ادامه دهد، فوراً گفت– نیست! پیش مامان تو قصره!
گرومین– ریون و عقابا!
مریدا با دلخوری اخم کرد– چرت و پرت نگو روما! تا بابا نباشه اونا اینجا نمیان!
لب رودخانه، بالای درّهی آروگن، نزدیک جریان خروشان آب، عقابها اصلا هیچ وقت به این حوالی نمی آمدند!
گرومین– به هرحال برادرات که هستن
مریدا– اونا تا حد بیهوشی خوابن به این زودی بیدار نمیشن
نگاهش ملتمسانه به چشمهای گرومین دوخته بود، هنوز در حریم گرم آغوش او بود، میدید که گرومین برای ادامه بیمیل است او اصلا اشتیاق مریدا را نداشت، شاید هم از ترس پدر و برادرانش بود
مریدا– ..تو میترسی؟
این را با دلخوری گفت، گرومین آهسته از او جدا شد و با دور شدنش حسرتی در دل مریدا پیچید.
گرومین– من ترسو نیستم ولی خوابیدن با یه شاهزاده پر از دردسره!
باز هم شاهزاده بودن او را میان می کشید، داشت قلب او را می شکست، آنهم حالا که اینقدر نسبت به گرومین احساس نیاز میکرد.
مریدا– چه دردسری؟ جوری میگی شاهزاده انگار من اینجا غریبهم!
آنقدر با گرومین احساس صمیمیت میکرد که خودش را به آغوشش سپرد و بی پرده برای رابطه خواهش کرد، حالا با عقب کشیدن او واقعا حس میکرد غرور دخترانهاش خدشهدار شده!
مریدا– تو از من خوشت نمیاد
خیلی زود از این حس تلخ پس زده شدن بغض کرد، به چشمهای گرومین که نگاه میکرد هیچ تمایلی نمیدید او از همان اول هم نمیخواست با مریدا باشد!
مریدا– چرا؟
گرومین هوفی کشید و نگاهش را از او گرفت– از کجا به این نتیجه رسیدی؟
ولی منتظر جواب نماند، از جایش بلند شد و پیراهنش را تکاند، مریدا هم بلافاصله برخاست، چقدر احمق بود که خودش را بازیچه قرار داد، یک روزی خوده گرومین خواهان او بود اما اکنون اینطور پسش زد! حالا هم به همین راحتی راه افتاده بود تا از او دور شود، مریدا پشت سرش قدم برداشت
مریدا– فقط بگو واسه چی؟
قلبش زیر گلویش میزد، حال بدی داشت، میخواست بداند واقعا چرا گرومین اینطور او را به بازی گرفت و بعد پس زد! گرومین حتی به سویش برنگشت، مریدا بازویش را گرفت و متوقفش کرد، جلویش درامد به صورتش که برخلاف چند دقیقه قبل خالی از احساس بود نگریست.
مریدا– بابام.. برادرام یا عقابا… اینا بهانهست! مشکلت چیه تو عمداً منو تحقیر کردی..
گرومین نفسی بیرون دادو برای اینکه نگاهش با او تلاقی نکند بسمت دره نگریست، مریدا مصرانه همانجا منتظر ایستاده بود تا جوابی بگیرد، درنهایت گرومین پرده ها را کنار زد و اینبار رک و راست گفت:
گرومین– چرا فکر میکنی اینجا خونته؟ چرا فکر میکنی همه عاشقتن؟ نه اینطور نیست. این اجتماع بزرگتر از چیزیه که تصور میکنی، اجداد ما بخاطر پدران تو زجرهای زیادی کشیدن. توی این قبیله هم هنوز خیلیا هستن که از تو و مادرت خوششون نمیاد ولی به احترام رئیس تائوس سکوت میکنن
انگار چیزی از قلبش کنده شده و سقوط کرد، برای لحظهای تهی و خالی شد، او فکر میکرد موضوع باید یک خصومت ساده و حل شدنی باشد، نه چیزی که او در وقوعش هیچ نقشی نداشت!
مریدا– از من بخاطر گناهی که اجدادم مرتکب شدن بدت میاد؟
گرومین دست راستش را کمی بالا آورد و گفت– بسه مریدا. نمیخوام دربارهش حرف بزنم
مریدا کوتاه نیامد، نه تنها گلویش بلکه تمام سینهاش انباشته از بغض شد، او فکر میکرد مردم این قبیله خانوادهاش هستند! اصلا تصورش را نمیکرد عدهای به زور او و مادرش را تحمل میکنند!
مریدا– میخوای الان انتقام اجدادتو بگیری؟ من آخرین شاهزادهی این پادشاهی هستم
یک قدم عقب رفت، نگاهش را به گرومین دوخت و با لجاجت ادامه داد– جونمو میدم دستت، انتقام بگیر
گرومین کلافه بنظر می رسید، شاید با خودش میگفت مریدا بچه شده و انتظار دارد او نازش را بکشد، اشتباه نمیکرد، مریدا دقیقا نیاز به چنین چیزی داشت! میخواست گرومین او را بغل کند و بگوید غلط کرده!
مریدا– هیچ شاهدی اینجا نیست. پرتم کنی حتی اصیل زاده ها هم نمیتونن جنازم رو پیدام کنن، اگه واقعا ازم کینه داری پس انجامش بده
به لب درّه رسیدو درحالی که مردمک چشمهایش از پردهی اشک تار بود به پایین نگریست، از جریان خروشان و کوبندهی قعر درّه باد سرد و شدیدی بسمت بالا می لولید
گرومین– تمومش کن مریدا من فقط صادقانه جوابتو دادم!
چرخید و به گرومین نگریست، آنقدر جای خطرناکی ایستاده بود که او را تحریک کند و واقعا هم اثر کرد، گرومین درحالی که بسوی او می آمد با گلایه گفت– هیچ معلومه چیکار میکنی؟!
مریدا با بغض به او نگاه میکرد، این اولین بار بود که مقابل کسی چنین ضعفی نشان میداد، اولین بار بود که این نوع از دلشکستگی را تجربه میکرد. گرومین درست جلویش ایستادو به چشمهای برق افتاده از اشکش نگریست.
مریدا– چرا تحقیرم کردی؟… میتونستی بهم دست نزنی!.. عمداً تحقیرم کردی… اینقدر ازم بدت میاد؟
گرومین چشم از او گرفت و به چمنهای زیر پایشان نگریست، مریدا همانطور منتظر و دلشکسته به صورت زیبای او می نگریست، به لبهای سرخی که چند دقیقه پیش قلب او را بوسیده بودند!
گرومین– کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند
نفس آرامی گرفت و دوباره به مریدا نگریست.
گرومین– کاش میشد تاریخ رو از نو نوشت
نگاهش با نگاه مریدا تلاقی کرد، پوزخند گنگ و گیج کننده زدو پیش از اینکه مریدا مجال تجزیه و تحلیل پیدا کند دستانش با قدرت روی سینههای او ستون شد، خشک و بیرحمانه مریدا را به عقب هل داد، با یک نهیب سریع و تمام کننده، با فشار بازوان گرومین به عقب پرت شد و تنها یک لحظه بعد، زیر پایش خالی بود!
آخرین نگاهش به صورت سرد گرومین شبیه مواجه شدن با فرشتهی مرگ بود، با تن یخ زده، چشمان در حدقه گرد شده و کالبدی جدا شده از روح! دستانش متحیر و وحشت زده در پی چنگ انداختن به ریسمان زندگی بسمت گرومین در هوا معلق ماند و لحظهای بعد توسط جاذبهی زمین با نهایت سرعت بسمت قعر درّه بلعیده شد! سقوطی که تداعیگر قبض روح شدن بود، وحشت محض به بند بند وجودش رسوخ کرد، چنان با شدت به زیر کشیده میشد که ذهنش تنها در یک لحظه تصویر جسم متلاشی شده بر کنارهی صخرهها را پیش چشمانش نقش زد، قلب و روحش تا زیر گلویش بالا آمد، صدای امواج کوبنده و خروشان رودخانه با حس سردی منجمد کنندهی آب یکسان شد، به خودش آمدو دید در آب غوطه ور است، جوش و خروش رودخانه او را مثل برگی ضعیف و سبک در مشت پرقدرت خود اینطرف و آنطرف میزد، دست و پا انداخت و بی اراده بدنبال هوا گشت، رودخانه عمیق و عریض و مهیب بود! مثل یک چاه پیش چشمش آنقدر پایین می رفت که تاریکی رعب انگیزی احاطهاش می کرد، هیاهوی امواج افسارگسیخته در سرش غوغا به پا کرده بود، داشت جان میداد که از پس قدرت امواج بربیاید اما نمیتوانست غلبه کند، این لحظه یا لحظهی بعد زمان مرگش بود، حتی میدانست شانس زنده ماندن ندارد اما جسمش بنا به غریزهی بقاء بیامان تقلا میکرد! امواج او را به کنار کوبیدند، از بازوی راست به تخته سنگ بزرگی خورد، پیش از اینکه دوباره توسط جریان آب بلعیده شود به تخته سنگ چسبید و نفس گرفت، حالا که سر از آب دراورده بود نگاه وحشت زدهای به اطرافش انداخت، دیوارهای سنگی دو سمت درّه سر به فلک کشیده بودند! آنقدر بلند و مخوف که انگار او آنجا در شکاف هستهی زمین گیر افتاده بود! تنهی درختان سرنگون شده رودخانه که هریک قطر یک ستون سنگی را داشتند به راحتی روی امواج آب می غلطیدند و به صخره ها میخوردند، فشار آب بیامان و دیوانهوار بود! درحالی که تمام تنش می لرزید همهی توانش را جمع کرده بود تا از تخته سنگ جدا نشود، آب شفاف و سرد بود اما آنقدر عمیق که بسترش در تاریکی محو میشد، فشار سرازیری امواج و قوسی که درّه داشت موجب میشد ذرات برخاسته از سطح آب بشکل مِه رقیقی توسط تندباد به چرخش درآیند، برخلاف آرامش دشتهای بالای درّه، اینجا جهنمی برپا بود! نمیدانست چکار کند، نمیدانست چقدر میتواند خودش را آنجا نگاه دارد، اکنون که مرگ را پیش رویش میدید دیگر حتی به گرومین هم فکر نمیکرد، یک تنهی بلند درخت توسط امواج تند تیزی درست پشت سرش از قوس رودخانه می گذشت و با سرعت درحال پیش امدن بود، اگر به او میخورد ظرف یک ثانیه کمرش را نصف میکرد! مغزش برای یافتن راه حل یاری نمیداد، پیش از اینکه محل برخورد تنهی درخت شود بی اراده تخته سنگ را رها کرد و بلافاصله رودخانه او را به درون خود کشید، غوطهور شد، غلتید، چرخید، دست و پا زد، ریهاش پر از آب بود و از درد درهم می پیچید، جوری توسط مشت قدرتمند و بیرحم طبیعت درحال مچاله شدن بود که مجال نفس کشیدن هم نداشت! یک جسم قطور و محکم از زیر شکمش او را به بالا هل داد، ابتدا فکر کرد تنهی یک درخت است خواست سوارش شود و از آن بعنوان پناهگاه استفاده کند، ناتوان و از نفس افتاده به آب نگریست و سمت تنهی درخت چنگ انداخت، ناگهان متوجه حرکت غیرمعمول و کنترل شدهی تنهی درخت شد که انگار جوش و خروش رودخانه تاثیری رویش نداشت، رو به جلو در بستر رودخانه حرکت میکرد، مریدا در آب معلق خورد و دوباره غوطهور شد، دست و پا زد و هماهنگ با جریان آب دوباره بالا آمد، چشمهایش با تحیر تنهی درخت را دنبال میکرد، اما نه، تنهی درخت نبود! موجود غولپیکری میدید، قطر جسم کشیده و سیاهش سه برابر تنهی یک درخت بود! تمام تنش یخ زد و کرخت شد! چشمهایش در حدقه چرخید، درحالی که تقلا میکرد روی آب بماند با نگاهش جسم بزرگ جانور را دنبال کرد، بدنش تا چشم کار میکرد زیر آب ادامه داشت، یک مار بود! شبیه هیولاهای برآمده از کابوسها! یک هیولای سیاه عظیمالجسه که بشکل مرموز و رعب انگیزی در بستر تاریک رودخانه پنهان بود!
مریدا–..بابا…
با وحشتی کرخت کننده ناخوداگاه لب زد، از میان مژگان خیس و موهایی که به صورتش چسبیده بود بسختی میدید، چانهاش بلافاصله از بغض لرزید و یک ثانیه بعد زد زیر گریه، در محاصرهی جریان خروشان آب، در رودخانهای که بستر زندگی یک هیولا بود، داشت از وحشت جان به سر میشد!
مریدا–…باباااااا….
این را با وحشت جیغ زد ولی صدایش در هیاهوی امواج کوبندهی رودخانه خفه شد، هیچکس صدایش را نمی شنید، هیچکس او را آنجا نمی دید، داشت از وحشت فلج میشد، تقلا میکرد به
حاشیه برود و از مار فاصله بگیرد، دیگر حتی اهمیت نمیداد اگر به صخرهها بخورد و استخوانهایش بشکند، آنقدر از این مار عظیمالجسه وحشت کرده بود که فقط میخواست از مهلکه بگریزد!
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
Leave a reply