
رمان عقاب های آزاد پارت 6 تا 10 | مجموعه وحشی
تابین از زیر پتو گفت– بابا بفهمه سر هر سهمون رو گوش تا گوش میبره
میروتاش جوابش را داد– راه بی خطرتر اینه که کاملا مستقیم بریم به پسره بگیم مریدا واسه یه شب میخوادش!
مریدا با نیش باز زیر پتوی گرم و نرمش می رفت.
میروتاش– البته چون نمیخوام واسه گاییدنش به مشکل بخوری خودم میام کمکت مریدا
تابین از زیر پتو داد زد– تا من هستم چرا تو؟
میروتاش کنایه زد– تو پتو رو بکش بالاتر که زنده به برنامهی فردا برسی
تا سه چهار سال پیش در میانشان چنین حرفهایی بیگانه بود. همیشه شیطنت و خرابکاری میکردند، ذاتاً آدمهای مردم آزاری بودند ولی به هرحال دغدغههای قبل از بلوغشان با بعد از بلوغ خیلی فرق کرد. از انجایی که خیلی به هم نزدیک بودند و جواب سوالات همدیگر را میدادند نسبت به جنس مخالفشان شناخت خوبی پیدا کرده بودند، وضع جوری بود که اگر هرکدامشان نسبت به کسی تمایل جنسی داشت راحت به دونفر دیگر بیان میکرد. مثلا همین حالا مریدا میدانست سلیقهی برادرانش دربارهی اندام زنان چگونه است و برادرانش هم میدانستند او از چه مدل پسرهایی خوشش می آید! داشتن روابط جنسی قبل از ازدواج در قبیله ممنوع بود، از زمان سلطنت پادشاه کرالن حرمسرای قصر هم کاملا برچیده شد و از همین رو هرسه سرشان بی کلاه ماند! البته میروتاش و تابین می توانستند از ندیمههای قصر کام بگیرند ولی مریدا مانعشان میشد، نمیتوانست تحمل کند خودش اجازهی اینکار را نداشته باشد ولی پسرها بتوانند! از همین رو آنها را هم مثل خودش باکره نگاه داشته بود!
تابین– خدا لعنتتون کنه، دارم تب میکنم!
صدای تابین ضعیف شده بود، مریدا ضربهای به پیشانی خود زد و میروتاش خطاب به برادرش گفت– تو دیگه خیلی مسخرهای مرد!
تابین از بچگی همینطور بود، کافی بود چند دقیقه درمعرض باد سرد باشد تا دچار سرماخوردگی شود! حالا اگر تب میکرد و بعد مادرشان میفهمید مریدا و میروتاش چکار کرده اند روزگارشان را سیاه میکرد! مریدا بلند شدو سر جایش نشست، تازه چرتش گرفته بود و با چشمهای خوابالود به هیکل گندهی تابین زیر پتو نگاه میکرد:
مریدا– هی حالت بده؟
تابین زمزمه کرد– ..چیزی نیست
میروتاش نیز از زیر پتو گردن کشیدو به سمت برادرش نگریست. از لحن صدایش معلوم بود حالش خوب نیست، مریدا از زیر پتو بیرون خزید و با تن کوفته چهار دست و پا بسمت تابین رفت. وقتی به او رسید کنارش دو زانو نشست، پتو را تا پیشانی بالا کشیده بود و حالا فقط پارچهی پشمی دور موهایش دیده میشد
مریدا– بزار ببینمت
بسویش خم شدو پتو را کمی پایین اورد، پیشانی تابین را لمس کرد، تب داشت! چشمهای عقابی جذابش را بسته بود و مریدا با دیدنش در این حالت پشیمان شد که چرا شوخیاش را تلافی کرده و او را به آب انداخته
میروتاش– تب داره؟
مریدا به او که حالا سرجایش نشسته بود نگریست و سرش را به نشانهی تایید تکان داد. تابین از زیر پتو نالید– چقد سردهههه
میروتاش نیز رخت خوابش را ترک کردو بسوی آنها آمد، به نصفهی صورت تابین که از زیر پتو پیدا بود نگریست و گفت– مامان مارو میکشه
این را خطاب به مریدا گفت. تنها چند دقیقه بعد لرزش خفیف بدن تابین هم شروع شد! مریدا از سمت چپ و میروتاش از سمت راست کنار تابین دراز کشیدند و بدون اینکه زیر پتویش بروند او را از دو طرف در بر گرفتند که تا صبح در حریم گرمای تنشان باشد، این کاری بود که همیشه در چنین مواقعی میکردند
میروتاش– اخه خجالت نمیکشی با این هیکل گندت از سرما لرز میکنی؟!
مریدا درحالی که به بازوی تابین چسبیده بودو سینهی پهنش را از روی پتو مالش میداد به حرف میروتاش خندید. تابین درحالی که صدای ضعیفش تحت تاثیر لرزش بود جواب داد– مگه… دست منه
میروتاش کمی سر بلند کردو لحظاتی به برادرش نگریست، سپس بالحنی دلسوز گفت– داداش… برم دنبال شارومین؟
صدای خفهی تابین از زیر پتو امد– نه
بعد به فاصلهی چند لحظه باوجودی که کسل و تبدار بود سرش را از زیر پتو کمی بیرون آوردو خطاب به میروتاش گفت:
تابین– ولی اگه میری دنبال نوهش مسئله ای نیست
در این وضع هم دست بردار نبود، میروتاش درحالی که می خندید سر تابین را بیشتر بر بالش فشردو گفت– بتمرگ سرجات
هرسه خندیدند و بعد کم کم ارام گرفتند، دست مریدا روی پتو بر سینهی تابین بود و تپش قلبش را حس میکرد، هربار که پلک خوابالودش را می گشود دو برادرش را پیش چشم میدید، این حریم آنقدر امن و گرم و ارامش بخش بود که اصلا نفهمید کِی خوابش برد…
دراز کشیدن درکنار یک شخص بدخواب دردسر بزرگی بود، کمااینکه گاهی بنظر می رسید مریدا درخواب شلنگ تخته می اندازد! هروقت که هرسه در یک بستر می خوابیدند برادران دچار معضل کمبود جا میشدند، شاید خوش شانس بودند که مریدا وزنی نداشت، وگرنه سنگینیاش هم به مشکلاتشان اضافه میشد! خستگی آنروز او را به خواب عمیقی فرو برد و ساعتها مثل یک شخص بیهوش از جهان فارغ شد، هوا گرم و بستر نرم بود، از زیر تنش حرارت مطبوعی حس میکرد، هرطور که دلش میخواست دست و پایش را دراز میکرد، راحت و آسوده بود تااینکه تکان آرامی از زیر شانهاش حس کرد و کم کم هوشیار شد، خوابالود بود حتی چشمهایش را باز نکرد، نفس عمیقی کشید و هوای مطبوع چادر را که هنوز آمیخته به عطر نان بلوط و آتش بود فرو داد، فهمید که این تکان از چیست، دیشب انها به رخت خواب تابین آمده بودند تا مراقبش باشند، حالا میروتاش در خواب چرخیده و نصف تنه و پای خود را روی برادرش انداخته بود، مریدای بدخواب هم بشکل افقی طاق باز روی هردویشان افتاده بود! شانه و گردنش روی بازو و کمر میروتاش بود و باقی بدنش را هم از روی شکم تابین بسوی دیگر دراز کرده بود، او و میروتاش علناً تابین را زیر خودشان دفن کرده بودند!
جایش راحت بود و به چیزی اهمیت نمیداد تااینکه باره دیگر تابین از زیر تکان آرامی خورد، معلوم بود درحال هوشیار شدن است و از انهمه سنگینی روی خود به تنگ آمده. زیر پتو هم بود و آزادی عمل نداشت ولی به واسطهی بازوان قویاش به هرترتیبی که بود انها را از روی خود کنار زدو در همین حین با خشم و کلافگی نالید:
تابین– اَاااه تن لشا!
یکی را اینطرف و دیگری را آنطرف خودش هل داد، هرسه بشکل بدی از خواب مطبوع صبحگاهی برخاستند، مریدا درحالی که چشمهای پف کردهی خود را می مالید سرجایش نشست، تابین با گلایه و اخم گفت– مثلا اومدین از من مراقبت کنین؟ کم مونده زیرتون لِه بشم!!
مریدا با سر و روی پریشان، یک چشم باز و یک چشم بسته به برادرانش نگریست، موهای بلندشان بهم ریخته بود و هردو خوابالود بودند
میروتاش– چته وحشی! نمیتونی آروم آدمو بیدار کنی؟
اثری از تب یا بیماری در تابین دیده نمیشد، طبق معمول داشت غر میزد و از همین رو مریدا از او چشم برداشت، صدای گفت و گوی مبهم کسانی را از بیرون می شنید که انگار نزدیک میشدند، وقتی صدا را شناخت بلافاصله باقی ماندهی خوابش هم پرید! درحالی که چشمش به ورودی چادر بود با اشارهی دست به برادرنش فهماند که ساکت شوند در همین حین گفت– جمع کنین مامان برگشته صداش میاد
میروتاش و تابین هم ساکت شدند و مثل او به ورودی چادر زل زدند، تنها دو ثانیه بعد میروتاش و مریدا چهار دست و پا بسمت رخت خواب خودشان می خزیدند! مادرشان روی این قضیه حساس بود، از آنها میخواست شب در یک چادر نمانند چه رسد به اینکه در یک بستر هم بخوابند! هنوز خیلی با تشک خودشان فاصله داشتند که لبهی چادر کنار رفت و ابتدا کرالن و پشت سرش تائوس وارد شدند! معلوم بود تازه از راه رسیدهاند چراکه هنوز لباس رسمی قصر را به تن داشتند، کرالن ۳۹ ساله بود، یک پادشاه باوقار، دقیق و بینهایت خوش سیما! موهای زیتونی مواجش از روی سرشانه رها بود و برق زیبایی داشت، چشمان درشت سبز ارثیهی خانوادگی مریدا و کرالن بود منتهی مریدا از پوست سفید شفاف و لبهای اَبری سرخ کرالن بهرهای نبرده بود. دربارهی جنسیت مادرشان چیزهایی میدانستند، او در ظاهر و حتی لحن و صدا هم بشکل سوال برانگیزی بین زن و مرد نوسان داشت! وقتی به شوهرش تائوس نگاه میکرد، با او حرف میزد و یا توسط او نوازش میشد ناخوداگاه بُعد نرم و عاشق زنانهی خود را نشان میداد، اما روی تخت سلطنت و هنگام مدیریت کشور از هر کسی جدیتر و قاطعتر بود! دربارهی فرزندانش هم گاهی سختگیر و گاهی بسیار دلسوز میشد، گرچه با کمال تأسف آن روز با همان روی سختگیرش وارد چادر شده بود!
کرالن– نگفتم؟
درحالی که نگاه سنگینش روی آنها بود این را خطاب به شوهرش که پشت سرش ایستاده بود و بخاطر اوضاع پوزخند میزد گفت!
مریدا–.. آ…سلام…
مریدا درست پای تشک تابین دو زانو نشست و لبخند رامی زد!
تابین–..صبح بخیر…
دومین نفر تابین بود که سعی کرد با لحنی نرم و لبخندی معذب رحم مادرشان را بدست آورد! از آن سو میروتاش نیز آخرین شانس را امتحان کردو گفت– امروز… چقدر خوشگلتر از قبل شدی
هرسه داشتند مظلومانه به مادرشان لبخند میزدند!
کرالن مأیوسانه نگاهشان میکرد، جوری که انگار سه زبان نفهم جلویش نشسته اند و او هرچه می کوشد تربیتشان کند شکست میخورد! تائوس که پشت سر کرالن ایستاده بود و به واسطهی قد بلند و شانههای پهنش کاملا دیده میشد لبخند کجی برلب داشت و به حال و روز فرزنداشان پوزخند میزد!
کرالن– یه قولی به من نداده بودین؟
مریدا که دنبال توجیه مناسبی بود بلافاصله با دست به پشت سرش و تابین اشاره کردو گفت– اون مریض بود تب داشت موندیم ازش مراقبت کنیم!
کرالن به تابین که از اشارهی ناگهانی مریدا کمی جا خورده بود نگریست و رنگ نگاهش عوض شد
کرالن– تب؟!
قدم به جلو برداشت و درحالی مستقیم سوی تابین می رفت پرسید– چرا؟
پیش از اینکه تابین فرصت کند برای پاسخ دادن لب بگشاید میروتاش گفت– دیروز زیادی تو باد بود لباس مناسبی نداشت
نقشه گرفته بود! بزرگترین نقطه ضعف کرالن فرزندانش بودند، اگر دچار بیماری یا صدمهای میشدند او بلافاصله تمام مسائل فرعی را از یاد میبرد! آنقدر جلو آمد که بتواند جلوی تابین زانو بزند، بلافاصله عطر سرد و خنکی که زده بود در حریم مشامشان دلبری کرد، نوارهای مواج براق موهایش و مژگان بلندش بدور دو گوی زبرجدی زلال چشمانش بدجوری خودنمایی میکردند. پیشانی تابین را لمس کرد و پرسید– الان خوبی؟ به شارومین گفتی؟
کرالن با پشت انگشتان سفیدش گونهی تابین را نیز لمس کرد، تابین بوسهی نرمی بر انگشتان مادرش زدو جواب داد– خوبم مامان… چیزی نیست
تائوس طبق معمول که نسبت به توجه همسرش به بچهها حسادت میکرد بلافاصله واکنش نشان دادو گفت– خیله خب… یچیزی بخورین و برین سر تمرین
بعد هم چشم غرهای زدو از چادر خارج شد، کرالن اصلا حواسش به رفتار تائوس نبود، موهای شلختهی تابین را نوازش دادو درحالی که از جلوی او برمیخواست گفت– براتون صبحانه میارم
همانطور مظلومانه آنجا نشستند و منتظر ماندند تا کرالن نیز خارج شود سپس میروتاش خندید و گفت– عاشق وقتایی هستم که بابا حسودی میکنه!
بعد دوباره چهاردست و پا بسمت صندوقچهای که در یکی از کنجهای چادر بود رفت
تابین– اینو جرأت داری تو روی خودشم بگی؟
مریدا تازه مجالی یافت تا کش و قوس جانانهای به خودش بدهد، میروتاش سه تکهی کوچک از شاخهی درخت مارول از صندوق دراوردو به سمتشان انداخت، بومیها از این شاخههای معطر جویدنی برای تمیز کردن و ضدعفونی کردن دهان و دندان استفاده میکردند، به نوعی نقش مسواک را داشت. زیاد طول نکشید که کرالن با سینی بزرگی از صبحانه برگشت، لباسش را هم عوض کرده و به سبک میروتاشها پوشیده بود، گرچه حتی بااین وجود رنگ موها و پوست سفیدش او را از بقیه منحصربفرد میکرد
کرالن– یادتون نره موهاتون رو مرتب کنین، اینجوری وحشتناک شدین!
میروتاش درحال جویدن مارول به حرف کرالن لبخند زد، کرالن با شیفتگی به میروتاش نگریست و چون زیر گونهاش چال شده بود لپ مرد یه این گندگی را کشید! سپس از جا بلند شد و آنجا را ترک کرد. میروتاش که با نگاهش دور شدن و خروج او را تعقیب میکرد آهسته گفت– مامان زیادی رو رابطهی ما سه تا وسواس بخرج میده علتشو نمیفهمم!
مریدا که مقدار زیادی نان و کره بلعیده بود و داشت خفه میشد با دهان پر گفت– خودش.. خواهر و برادری نداشته… آزادی مارو نداشته…
لیوان شیر را برداشت و سرکشید تا بتواند لقمه را قورت بدهد، بعد درحالی که به تیرک پشت سرش تکیه میداد تا بقیهی حرفش را ادامه بدهد آروق زد، تابین بلافاصله منزجرانه به او نگریست و صورتش درهم رفت!
تابین– حال آدمو بهم میزنی!
مریدا حق به جانب گفت– یجوری میگی انگار خودت تاحالا آروق نزدی
تابین طلبکارانه اصرار ورزید– یکم رعایت کنی بد نیست مثلا شاهزادهای!
مریدا کم نیاورد و بلافاصله گفت– جنابعالی دیشب توی خواب جوری گـ*زیدی که من از جا پریدم، مگه اعتراضی کردم؟!
میروتاش زد زیر خنده و تابین چشمانش در حدقه گرد شد! درواقع مریدا دروغ گفته بود ولی قصد نداشت کوتاه بیاید، به هرحال آنها هرسه قبلاً صدای باد رودهی هم را شنیده بودند، تابین دیگر زیادی وسواسی و مسخره شده بود که به آروق هم اعتراض میکرد!
تابین– چرا مزخرف میگی! تو از خواب پریدی و من حتی متوجه هم نشدم؟؟
مریدا پوزخندی زدو گفت– تو لابد بیهوش بودی من خیال کردم رعد برقی چیزی زده!
میروتاش پیالهی شیرش را به سینی برگرداند و درحالی که لبخند گشادی برلب داشت خطاب به مریدا گفت– اینجوری که تو میگی باید نصف چادر هوا می رفت ولی هیچکدوممون نشنیدیم
مریدا لب فرو بست و خواست چیزی بسمت میروتاش پرت کند ولی همان موقع صدای جدی تائوس را از بیرون چادر شنیدند که گفت– صبحانه خوردنتون تموم نشد؟ بیاید سر تمرین!
مریدا پوفی کشیدو رو به برادرانش گفت– هزارمرتبه نگفتم جلوی چشمش از مامان دلبری نکنید؟ حالا انتقامشو از همهمون میگیره!
به هرترتیب برای اینکه صدای اعتراض تائوس بلند نشود صبحانه را نیمه کاره رها کردند و از جا برخاستند، برای مرتب کردن موهایشان جلوی هم به صف شدند، تابین موهای میروتاش را بافت و میروتاش هم موهای مریدا. بعد جایشان را عوض کردند، میروتاش موهای تابین را مرتب کردو مریدا برای اینکه کارها زودتر پیش برود پالتوی زخیم تابین را برایش اورد. البته آنروز آفتابی بود ولی به هرحال آفتاب زمستانی هم سوز خود را داشت. در قبیله مردم از ساعتها پیش بیدار و فعال شده بودند، زمینهای وسیع میروتاش که میزبان هزاران چادر ساکنان بومیاش بود مثل همیشه شاداب و سرزنده بنظر می رسید. محیط پاک و همه چیز مرتب و به قائده بود، چمنهای سطح دشت کوتاه و بی رمق بودند ولی مناظر هنوز زیبایی خود را داشتند، باد آغشته به عطر نسیم و شبنم صدای قهقهههای روحیه بخش زنان را از کنار رودخانه می آورد، کودکان خردسال به اینسو و آنسو می دویدند، نوجوانان و جوانان دسته دسته شده و بسمت محل تمرینات صبحگاهی می رفتند، آن سه هم همان مسیر را پیش گرفتند
کرالن– تابین؟
هنوز انقدرها از چادر فاصله نگرفته بودند که با شنیدن صدای کرالن متوقف شدند. او کمی دورتر کنار دوست صمیمیاش سیمات ایستاده بود و به انها می نگریست
کرالن– خوب لباس پوشیدی؟
تابین با صدای بلند جواب داد– سردم نیست، حالم خوبه
کرالن سرش را به طرفین تکان دادو گفت– یکم احتیاط کن. برو شالتو بپوش
تابین پوفی کشید و در حالی که دوباره بسمت چادر برمیگشت گفت– صبر کنید من بیام
هرسه میدانستند نمیتوانند از شر اصرارهای کرالن خلاص شوند به همین خاطر خیلی زود حرفش را پذیرفتند. تابین کمی بعد درحالی که شال پشمیاش را دور گردن و گوش خود می پیچید نزدشان برگشت، یک آن متوجه عنکبوت بزرگی که روی شالش بود شد و نگاهش رنگ انزجار گرفت
تابین– لعنت
درحالی که حشره را بشکلی وسواس گونه از شال خود پایین می انداخت غر زد– این از کجا اومد
میروتاش کمانی به ابرویش دادو با لحنی امیخته به تمسخر گفت– چیه نکنه چندشت میشه دوشیزه تابین؟
تابین چشمانش را روی برادرش گرد کردو طلبکارانه گفت– به من میگی دوشیزه؟!
لبخند گشادی برلب مریدا نشست، میروتاش شانهای بالا انداخت و گفت– دوشیزه هم نیستی؟ تعجبی نداره! میترسم یه وقتی برسه ویار حاملگی به دردات اضافه بشه
مریدا بازوی میروتاش را گرفت و به دنبال خود کشید تا مانع بحث و وقت تلف کردنشان شود
مریدا– بریم تا بابا نیومده سراغمون
وقایع بزرگی که تاریخ قبیلهی میروتاش تحت تاثیر انها قرار داشت باعث میشد برای قرنها این اجتماع چند هزار نفری شبیه یک اردوگاه نظامی منسجم نظم داده شود که همیشه امادهی حملهی احتمالی بیگانگان است. تمام مردم قبیله از سن ۸ تا ۲۰ سالگی تحت آموزشهای نظامی که مرحله به مرحله جدیتر میشد قرار میگرفتند. دختران و پسران می بایست در سه شاخهی اصلی تیراندازی، سوارکاری و نبرد تن به تن مهارت پیدا میکردند تا آمادهی دفاع از سرزمین خود باشند. نکتهی جالبتر دربارهی میروتاشها این بود که آنان نیروهای خود را براساس استعدادهای فردی تفکیک میکردند، نوجوانان سیزده ساله در هرشاخهای که توانایی بیشتری داشتند گروهبندی میشدند تا در همان شاخه تحت آموزشهای جدیتری قرار بگیرند، به این ترتیب آنها سربازانی تخصص یافته پرورش میدادند که هریک در کار خود استاد بودند!
معمولا تمرینات چهار روز در هفته در ساعات مشخصی تکرار میشد و گروهی از رهبران قبیله ساماندهی و اموزشها را برعهده می گرفتند. برای مریدا به عنوان یک زن امکان چنین آموزشهایی در زیباندو وجود نداشت، آنها ورود به حوضهی نظامی را چیز ننگینی برای یک زن می دانستند! بااین وجود پدرش تائوس از همان بچگی او را حتی جدیتر و سختگیرانهتر از بقیه تعلیم میداد، در قبیله، و درجایی که درباریان حضور نداشتند!
از میان چادرها گذشتند و به گسترهی دشت رفتند، کمی دورتر جوانان دیده میشدند که درحال قرار گرفتن در صفوف خود بودند، صفوفی بلند که بیشتر و بیشتر می شد و جمعیتی بیش از هزار نفر را تشکیل میداد. اولین صفوف مخصوص کودکان بود و پشت سر انها نوجوانان و جوانان به ترتیب قد قرار می گرفتند. تمرین آنروز یک تمرین اختصاصی نبود به همین خاطر گروه بندی دیده نمیشد
میروتاش و تابین به خاطر قد بلندشان در صف آخر می ایستادند، مریدا هم در صفی درست جلوی برادرانش چراکه اوهم قد نسبتاً بلندی داشت. در سه صف آخر تعداد زنان کمتر بود تا جایی که قدها به متوسط می رسید. هرشخص یک قدم با اشخاص چهار طرفش فاصله داشت و ابتدا گاردهای معمولی را به طور هماهنگ اجرا میکردند. هرسه درحال قرار گرفتن در صف خود بودند که میروتاش ضربهای به شانهی مریدا زدو اهسته گفت:
میروتا– هی اونجارو، گرومین
چشمهای تابین و مریدا جنبید و گرومین را دیدند که برحسب اتفاق می امد تا کنار آنها بایستد! یک پالتوی خز سیاه براق پوشیده بود، لبهای سرخ گوشتیاش درصورت خوشترکیبش خودنمایی می کرد و تارهای بلند و لَخت موهایش در وزش نسیم سرد روی صورتش می رقصید. چشمهای درشت براق و مژگان بلندی داشت، نگاهش عموماً آرام و بیتفاوت بود، با کسی جوش نمیخوردو تا لازم نمیشد حرف نمیزد. قدش در حدود قد مریدا بود از همین رو سمت راست او و درست جلوی برادران ایستاد!
– به خط شیـــن!
صدای بلند و جدی شیگا که سوار بر اسب بود و با طمأنینه بین صفوف گشت میزد حواسشان را جمع کرد. شیگا از دوستان نزدیک تائوس و اتفاقاً پدر گرومین بود! مریدا کمر راست کردو تا وقتی که شیگا از جلویش رد شود با همان گارد نظامی ایستاد، خداراشکر که انتهای صف بودند و تائوس آنقدری فاصله داشت که نتواند رویشان متمرکز شود! مریدا از گوشهی چشم به گرومین نگریست، موهایش نیم رخ زیبایش را نوازش میدادند، از گرومین نظر گذراندو محتاطانه نگاه کوتاهی به برادرانش در صف پشتی انداخت، تابین بشکل معناداری لبخند میزد و با اشاره به زیر کمر گرومین چشم و ابرو تکان میداد، میروتاش لب گزیده بود تا گاردش را حفظ کند و به خنده نیفتد! دیدن آنها درآن حال باعث شد مریدا هم خندهاش بگیرد، و درست همان موقع صدای سرد و بی تفاوت گرومین به گوش رسید که گفت:
گرومین– چیز خنده داری هست؟
هرسه لب فرو بستندو به صورتش نگریستند، مثل قبل به جلو خیره بود، بی هیچ اخم و یا لبخندی. تعجب نکردند که او چطور متوجه شده، گرومین آدم بسیار دقیق و هوشیاری بود. مریدا و برادرانش در نبرد تن به تن قدرت زیادی داشتند، اما در تیراندازی به هیچ وجه نمیتوانستند با گرومین رقابت کنند. شاید از لحاظ قدرت بدنی به پای آنها نمی رسید ولی در تیراندازی جزو بهترینها بود. چابک، دقیق، تیزبین و متمرکز، این استعداد را از مادربزرگش شارومین به ارث برده بود. ده دقیقهی ابتدایی بی هیچ حرفی صرف گاردهای انفرادی شد، تنشان داغ شده بود و داشت عرق میکرد، مریدا متعجب بود که تابین چطور وجود آنهمه لباس را تحمل میکند!
بعد پس از توقفی کوتاه با اشارهی رهبرانی که سوار بر اسب همه طرف گشت میزدند برای تمرین مبارزه به گروههای کوچکتری تقسیم شدند، میروتاش فوراً به گرومین گفت– هی داداش تو با ما بمون
گرومین مخالفتی نکردو سرش را به نشان تایید تکان داد سپس همراه مریدا بسمت برادران چرخید. مریدا دل آشوب گرفته بود، از همان اول میخواست با اشارهی چشم به برادرنش بفمهماند میخواهد خودش تنها با گرومین طرف شود، رقابت تنگاتنگی بود چراکه هرسه همین خواسته را داشتند!
گرومین– با نبرد تن به تن میونهای ندارم
گرومین از دنیا بیخبر درحالی که موهای بلند خود را جمع میکردو می پیچید این را گفت. تابین موزیانه گفت– سخت نمیشه، فقط تمرینه. بیا اول باهم شروع کنیم
میروتاش و مریدا به تابین اخم کردند!
آدم تکخور سوءاستفادهگر! هردو در دل به تابین ناسزا میدادند.
گرومین– شروع کنیم؟
هرسه به صورتش نگریستند، موهایش را جمع کرده و بالای سرش پیچیده بود، نوارهای باریکی از گوشهها به حاشیهی صورتش رها بود و حالا ظرافت چهرهاش را بهتر میشد دید، چه کسی دلش می آمد او را بزند؟ کتک خوردن از او هم لذتی بود!
گرومین– فقط حواستون باشه چجوری حمله کنید، خلاصه یه وقتی یه جایی، من میدونم چجوری از فاصلهی خیلی دور گوش آدمارو هدف بگیرم
دوباره صدای فریاد شیگا بلند شد– چرا شما چهارتا ایستادین همدیگرو تماشا میکنین؟
———- —— —- — — –
قراره چهارشنبه اسم کانال رو از پسربهشت به [مجموعهی وحشی] تغییر بدیم لطفاً حواستون باشه و به هم اطلاع بدید تا اشتباهاً لفت ندید.
از این به بعد تا پایان ده جلد اسم کانال مجموعهی وحشی خواهد بود و درعوض بالای پارتا اسم هرجلد نوشته میشه. لطفاً دقت کنید تا مجبور نشیم هزار بار دیگه تکرار کنیم ❤️
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
Leave a reply