
رمان عقاب های آزاد پارت ۵۱ تا ۵۵ | مجموعه وحشی
تائوس– سلاح سنگین بردار تیشا
درحالی که مریدا و تابین نیزه به دست دو طرفش ایستاده بودند و بخاطر این تمرین سنگین نفس نفس میزدند تائوس بدون اینکه ذرهای خسته بنظر برسد نیزهی بلند خودش را یک دور چرخاند و بعد بر زمین کاشت. تا کنون دو به یک جنگیده بودند و او حالا میروتاش را هم اضافه میکرد! هوا گرگ و میش بود، میشد گفت بیشتر متمایل به تاریکی! حتی به سپیدهی صبح هم نرسیده بودند که تائوس با لگد بیدارشان کرد تا در یک بامداد یخبندان زمستانی سر تمرین حاضر شوند! وسط دشت وسیع همواری بالای درّهی آروگِن بودند، رودخانهی خروشان و خوفناکی درست زیر دره بود و سرما را چند برابر میکرد.
میروتاش با یک قمهی سنگین برگشت، تائوس که پیراهن به تن نداشت و موهای بلندش را بافته بود دوباره با نیزهی بلند چوبیاش گارد گرفت. مریدا و تابین و میروتاش برای حمله در سه سمتش آماده شدند.
تائوس– هماهنگ باشید.
لازم بود هرسه باهم ارتباط چشمی درست داشته باشند ولی مگر میشد؟ تابین در سرما ضعیف میشد، میروتاش بی نهایت خوابالود بود و مریدا هم بخاطر خونریزی ماهانه حال درستی نداشت! تا همینجای کار هم تائوس به بهانهی تمرینات جنگی یک عالم آنها را زده بود! مریدا هجوم برد تا لحظهای که تائوس میخواست دربرابر او دفاع کند تابین از پشت ضربه بزند، ولی پدرشان بی نهایت فرز و ماهر بود، نیزه را از مرکز کنترل میکرد، یک سر را مقابل ضربهی مریدا دیوار کردو با سر دیگر تابین را عقب راند، بعد فوراً بدور خود چرخید و قمهی سنگین میروتاش را مهار کرد! موقع جنگ انگار پشت سرش هم چشم داشت! سر فرزندانش داد زد– گفتم هماهنگ!
و بعد با انتهای نیزهی بلندش یک ضربهی ناگهانی به ران پای تابین که پشت سرش ایستاده بود زد!
تابین– آاااخ! چرا توی این سرما محکم میزنی؟!
تائوس به هر سه نفرشان اخم کرد و با جدیت گفت– دارین سه به یک می جنگین بی عرضهها!
بعد یکبار دیگر در وسط ایستادو با حالتی هوشیار گارد گرفت.
تائوس– دوباره
اینبار تابین خودش را طعمه کرد تا مریدا و میروتاش فرصت ضربه زدن داشته باشند، بااینحال تائوس تنها در یک حرکت هوشیارانه و سریع هم خم شد و از تیغهی قمهی میروتاش جاخالی داد و هم با یک چرخش رو به پایین نیزهی خود را محکم به پهلوی مریدا کوبید!
تائوس– تمرکز کن مریدا!
مریدا پلکهایش را برهم فشرده و صورتش از درد درهم رفته بود، چشمهایش سیاهی رفت! اگرچه انها قبل از تمرین خودشان را گرم کردند ولی هوا آنقدر سرد بود که فایده نداشت، بخصوص که کمر مریدا بخاطر خونریزی به خودی خود درد میکرد! همانموقع میروتاش که پشت سر تائوس ایستاده بود ناگهانی حمله کرد، تائوس صدای شکافته شدن هوا توسط تیغهی بران سلاح او را شنید، به موقع برگشت و با نیزه ضربهی او را مهار کرد، میروتاش بلافاصله ضربهی دوم را زد، اینبار محکمتر از قبل! چون صلاحش سنگین بود تائوس با هربار دفع ضربهی او عقب میرفت!
تائوس– اینجوری ضربه نزن تیشا!
میروتاش بی وقفه و با قدرت ضربهی سوم را زد، اینبار ضربهاش مرکز نیزه را با وجودی که از چوب بسیار مقاومی ساخته شده بود شکست. تائوس دو قسمت شکستهی نیزه را باهم مماس کرد و فوراً مقابل خود گرفت تا ضربهی چهارم را دفع کند، در همین حین داد زد– تیشا!
میروتاش چهارمین ضربه را دیوانهوار زد! سنگین و با شتاب و قدرتی! تائوس در لحظهی آخر تصمیم دیگری گرفت وبجای مهار، جاخالی داد! بعد در کسری از ثانیه بدور خود چرخید و از پشتسر میروتاش درامد، نیزه را درست کنار گردن او نگه داشت و بالحن تندی گفت:
تائوس– جنگیدن با سلاح سنگین قائده داره احمق!
میروتاش درحالی که تند نفس می کشید با کلافگی دست به کمرش زد– مگه تورو جوره دیگه میشه زد؟!
تائوس ضربهای به پس کلهی میروتاش زد و درحالی که قدم برمیداشت تا از پشت سرش جلو بیاید گفت– وقتی تمام توانتو روی یه ضربهی غیرقابل برگشت میزاری ریسک خطرناکیه
تائوس سمت راست میروتاش ایستاد.
میروتاش– جنگ چیزی غیر از ریسکه؟
تائوس کمانی به ابروی خود داد و تاکید کرد– باید بفهمی که چه زمانی ارزش چنین ریسکی داره!
بعد درحالی که با نوک نیزه به کتف و بازوی کلفت میروتاش اشاره میکرد ادامه داد:
تائوس– اگه حریفت دیوار محکمی جلوی ضربت بسازه تموم قدرتی که موقع ضربه زدن توی صلاحت متمرکز کردی بلافاصله برمیگرده به خودت و این ممکنه استخون کتفت رو بشکنه
میروتاش به پدرش چشم غره رفت و قمه را پایین انداخت، تائوس قیافههای خسته و نالان هرسه را از نظر گذراندو گفت– امروز افتضاح بودین، علتش چیه؟
تابین که بخاطر سرما حسابی خودش را در شال و پالتو پیچیده بود و فقط چشمهایش دیده میشد گفت– علت؟!
بعد اشارهای به آنسوی دشت در دور دست کرد، حتی قبیله هم در خواب و خاموشی بودند.
تابین– هیچ میدونستی حتی خورشیدم هنوز بالا نیومده؟
تائوس بالحنی سرزنش آمیز گفت– شما باید هرزمانی آماده باشید!
بعد با نیزهای که در دست داشت به سطح زمین اشاره کردو دستور داد– بخوابین. زود!
هیچ چیز بدتر از تنبیه شدن در یک بامداد یخبندان زمستانی نبود، آنهم با وجود درد خونریزی. مریدا درحالی که از دستور تائوس اطاعت میکرد زیر لب به زمین و زمان ناسزا میداد! شبنم بر چمنهای زرد دشت یخ زده بود، هرسه در کنار هم روی زمین قرار گرفتند. هرکس باید دوپا رو برهم جفت میکرد و بطور پیاپی تمام وزن خود را بر روی بازوهای بر زمین کاشتهشده اش بالا می کشید. تمرینات جنگی و آمادگی جسمانی در قبیلهی میروتاش جزو امور عادی بود که هر روز در ساعات مشخصی انجام میشد بااینحال از انجایی که مریدا و برادرانش خیلی اوقات مجبور بودند در قصر بمانند از تمرینات عقب می ماندند. بعلاوه تائوس از موقعی که کودک بودند همیشه ساعاتی در هفته را برای آموزشهای سختتری اختصاص میداد که فقط برای آن سه نفر بود!
ابتدا بخاطر سرما بازوهایشان کمی می لرزید ولی بعد گرم شدند و با تسلط بیشتری ادامه دادند، تائوس در حین تنبیه کردنشان با بدجنسی حوالییشان می چرخید تا ذرهای مجال استراحت نداشته باشند، حالا هم پای راستش را روی شانهی میروتاش گذاشته بودو فشار میداد تا او برای بالا کشیدن خودش بیشتر زور بزند، میروتاش درحالی که تمام عضلات بازوایش ورم کرده بود و بسختی خودش را بالا می کشید نالید– سنگددددل
تائوس با جدیت گفت– حرف نباشه!
بعد از میروتاش سراغ مریدا آمد و همان حرکت را تکرار کرد، بازوهای مریدا به اندازهی پسرها قوی نبود، هیچ وقت این را اعتراف نمیکرد ولی خودش میدانست! تائوس به هیچ وجه نمی پذیرفت که آموزشهای او را نسبت به پسرها سبکتر کند، گاهی حتی دوقلوها بخاطر فشاری که بر خواهرشان وارد میشد اعتراض میکردند ولی تائوس سختگیرانهتر عمل میکرد! او معتقد بود قائل شدن بر این تفاوت بیمعنیست چراکه در همین قبیله هم زنانی وجود داشتند که در جنگ تن به تن قویتر از مردان عمل میکردند، شاید تعدادشان کم بود ولی در هرصورت ثابت میکرد زنان نیز پتانسیل رسیدن به این حد از قدرت بدنی را دارند و حالا که اینطور بود دختر او هم حتماً به هرطریقی شده باید به آن حد اعلاء می رسید! درواقع گاهی انتظارات تائوس نسبت به مریدا دیوانه کننده میشد! از او میخواست قویترین، باهوش ترین، مسلط ترین، مهربانترین و گاهی بیرحم ترین باشد. شاید خیال کرده بود مریدا باید یک اَبَر انسان باشد!
تائوس– چته مریدا؟
فشار پایش را روی شانهی مریدا بیشتر کرد، بازوهای مریدا می لرزید که خودش را نگه دارد و با صورت زمین نخورد! تابین و میروتاش که دو طرف خواهرشان بودند به نیمرخ جمع شدهی او نگریستند، تابین بر زمین وا رفت و شروع کرد به نفس زدن، میروتاش به پدرش نگریست و با کلافگی غر زد– خب ولش کن اون خونریزی داره چرا اینقد بهش سخت میگیری؟!
تائوس بدون اینکه پایش را از شانهی او بردارد سرش را کمی خم کردو خطاب به مریدا گفت– وقتی دشمن پشت مرز کشورت آمادهی حمله باشه فکر میکنی اهمیت میده خونریزی داری یا نه؟
بعد دوباره کمر راست کردو فشار بیشتری بر مریدا آورد:
تائوس– حالا، تمرکز کن. هدفت غلبه بر درد و خستگی
پلکهایش را برهم فشرد، بازوهایش زیر فشار درحال تا شدن بودند، درد شکمش به سمت مهرههای کمرش می لولید و تمام تنش داغ بود.
تائوس– قدرتت رو بسمت بازوهات متمرکز کن. زودباش سرباز. اگه بیش از حد به مقاومت فکر کنی کم میاری، هدفت باید غلبه باشه نه مقاومت
بازوهایش درتلاش بودند مقابل فشار رو به پایین تائوس مقاومت کنند و به همین خاطر دیگر توان بالاکشیدن خود را نداشت، همین حالا هم بازو و سرشانههایش می لرزید و بسختی نفس میکشید.
تائوس– بالا! بالاتر سرباز!
اینبار تابین اعتراض کرد – داری اذیتش میکنی!
میروتاش و تابین هردو نگاهشان به او بود، اصلا دلش میخواست پیش چشم برادران کوچکترش تسلیم شود و شکست را بپذیرد!
تائوس داد زد– گفتم بالاتر سرباز!
و فشار را از قبل هم بیشتر کرد!
تائوس داد زد– گفتم بالاتر سرباز!
چیزی درون مریدا در تقلا بود، گرچه تنش از فشار پای تائوس می لرزید ولی نمیتوانست بپذیرد پیش چشم برادرانش ضعیف و بازنده باشد، اصرار و فریاد خشن تائوس او را عصبی میکرد، خشم و حرص در درونش به قلیان درامد، ناخواسته اخمهایش درهم رفت، با خودش گفت به درک که درد دارد و خون روان است، نمیتوانست اکنون کم بیاورد، همان بخش وحشی درونش دیوانهوار به مغزش فرمان میداد درد و ناتوانی را فراموش کند و به هرقیمتی فقط بجنگد! نفسش را نگه داشت و با وجودی که حس میکرد ممکن است استخوان دستش از جا در برود بسمت بالا زور زد، نگذاشت این زور زدن طولانی شود چراکه در اینصورت فایدهای نداشت، بلکه اینکار را تنها در یک ثانیه کرد، برای یک ثانیه گذشته و آینده را از یاد برد، جسمش را به قیمت هر آسیبی بسمت بالا کشید، و درست در همان یک ثانیه موفق شد! بازوانش راست بر زمین ستون شدند تمام وزنش را بالا کشید، فشار تائوس جوری بود انگار تمام وزنش را روی او انداخته ولی مریدا بر این فشار غلبه کرده بود
بالاخره وقتی پدرش را رهایش کرد، انقدر احساس سبکی میکرد انگار هیچ وزنی ندارد! نقش بر زمین شدو شروع کرد به نفس زدن، برادرانش بلافاصله رویش خیمه زده بودند و حالش را می پرسیدند. ابتدا نتوانست چیزی بگوید پشت کمر و زیر شکمش بشدت درد میکرد، از بیرحمی تائوس دلخور بود و بخاطر آن همه زور زدن بازوها و شانهاش لرزش خفیفی داشت
تابین– خوبی مریدا؟.. بزار کمکت کنم…
تابین بر موهای او دست کشید تا صورت بی رمقش را ببیند، بازو و کمرش را گرفت تا برای برخواستن کمکش کند ولی همانموقع تائوس با جدیت گفت– برید کنار، خودش بلند میشه
مریدا پیشانیاش را به چمنهای یخ زدهی سطح زمین چسباندو آهی کشید، این حقیقت داشت که پدرش به او بیشتر از دوقلوها سخت می گرفت! پیش از اینکه پسرها بحث با تائوس را آغاز کنند مریدا بالحنی بی رمق نالید– هی من خوبم، میتونم بلند شم… کوه که نکندم!
حتی بعید میدانست بتواند بلند شود ولی نمیخواست جوری به بچشم برادرانش برسد انگار همین چالش ساده نهایت قدرت و توانش بوده و چیزی بیشتر از این برای ارائه دادن ندارد
مریدا– فقط… دارم یه نفسی تازه میکنم
موقع بلند شدن نمیتوانست به بازوهایش تکیه کند، استخوانش می لرزید و به نوعی بیحس شده بود! به هر جان کندنی بود برخاست ولی سختترین قسمتش این بود که نباید هیچ کدام از این ضعفها را در ظاهرش نشان میداد. بالاخره وقتی روی پاهایش ایستاد و از شر سرگیجه خلاص شد با بغض و دلخوری به پدرش نگریست، قدمی بسویش برداشت و اهسته جوری که بردارانش نشنوند گفت– خیلی بدجنسی
بغض به گلویش چنگ میزد، حتی هنوز هم بازوهایش می لرزید و حالا که ایستاده بود خروج خون از بدنش را حس میکرد. حال او امروز اصلا خوب نبود و تائوس بدترین موقع را برای چنین تمرین سختگیرانهای انتخاب کرد، اگر مریدا در حین این تمرین کم می اورد، زمین میخورد و پیش چشم برادرانش ضعیف بنظر می رسید تمامش تقصیر تائوس بود
مریدا– اگه نمیتونستم خودمو بالا بکشم هیچ وقت نمیبخشیدمت
تائوس که همچنان نگاه جدی و مسلطش بر چشمان او بود گفت– اگه نمیتونستی خودتو بالا بکشی باید خودت رو نمیبخشیدی مریدا. خیلی از اوقات شکست نتیجهی کمکاری و اشتباهات خوده ماست
مریدا لب برهم فشرد و زیر پلکش داغ شد، درد شدید کمر و تحمل رفتار جدی و تند تائوس بغض او را شدیدتر کرده بود، اشک به چشمانش دوید، تائوس سرش را کمی به او نزدیکتر کردو با قاطعیت بیشتری گفت– حتی یه قطره اشک هم نبینم! حتی یکی!
این هم جزو آموزشهای همیشگی تائوس بود، از خیلی وقت پیش اصلا اجازه نمیداد مریدا و دوقلوها گریه کنند.
تائوس– اگه میخوای گریه کنی باید جایی باشی که هیچکس نبینه. نباید بزاری غم و ضعفت جلوی چشم دیگران باشه، باید بتونی اینو کنترل کنی.. خیلیا منتظر لحظهای هستن که تورو آسیب پذیر ببینن
مریدا پلکهایش را بست، لب برهم فشرد، بغضش را به هر طریقی فرو خورد و دستور را اطاعت کرد. تائوس با یک چشم غره نگاهش را از او گرفت و از مقابلش کنار رفت. امروز به طرزی غیرطبیعی عصبی بود!
پسرها چند قدم آنطرفتر درحال جمع و جور کردن خودشان بودند، تائوس درحالی که خم میشد تا دو نیزهی دو تکه شده و قمه را از روی زمین بردارد گفت– شما باید بتونید هر غم و رنج و زخم و جراحتی رو تحمل کنید، وقتی یه رهبر ضعیف بنظر برسه کاره جنگجوهاشم تمومه
بامداد درحال به سر آمدن بود، آفتاب نرم نرمک تاریکی شب را می شکست و حالا عضلات ورزیدهی بالاتنهی تائوس واضحتر دیده میشد. چگونه میتوانست در چنین سرمایی لخت باشد!
تائوس– مهمترین استراتژی برای پیروزی در جنگ چیه؟
مکث کرد تا آنها جواب دهند، ولی حوصله نکردند لب بگشاید، مریدا که به زور سرپا ایستاده بود! به همین خاطر خوده تائوس جواب داد– به زیر کشیدن پرچم فرماندهی کل قوا.
وقتی سلاحها را برداشت و دوباره کمر راست کرد به هرسهی آنها نگریست.
تائوس– شما قراره فرماندهی کل قوا باشید. حتی اگه یه لشکر پونصد هزار نفره داشته باشید، زمانی که سربازا ترس و ضعف و شکست رو تو ظاهر و رفتارتون ببینن خودشون رو میبازن، و اونجاست که دیگه نتیجهی جنگ معلومه
به حال زار و صورت رنگ پریدهی مریدا زل زدو ادامه داد– یه رهبر، تا وقتی که فقط یه نفس برای بیرون فرستادن داره باید محکم و سرپا بمونه
بعد با گوشهی چشم اشارهای به پشت سرش سمت قبیله کرد و گفت– میتونید برید
آنها نیز بی هیچ حرف اضافهای راه افتادند از کنار تائوس گذشتند، میروتاش اهسته گفت– این امروز چشه!؟
تابین درحالی که شال پشمیاش را بیشتر دور گردن و دهانش می پیچید چیزی گفت، ولی آنقدر شال جلوی دهانش کلفت بود که آنها چیزی نشنیدند، مریدا و میروتاش دو طرفش قدم میزدند بسویش چرخیدند و به او ناسزا گفتند به همین خاطر تابین شالش را کمی پایین اورد تا حرفش قابل فهم باشد
تابین– میگم مامان دیشب با این یارو آرابیت سَرکُنسول دِمگات جلسه داشت
مریدا و میروتاش حالا که متوجه ماجرا شده بودند آهی کشیدند.
مریدا– پس بگو! انتقام نافرمانی زنشو از ما میگیره
این را گفت و درحالی که پوزخند میزد سر تکان داد. تائوس شدیداً معتقد بود آرابیت به کرالن نظر دارد و رفتارش جوره دیگریست، بااینحال بهبود روابط سیاسی بین زیباندو و دِمگات آنقدری مهم بود که کرالن به هیچ وجه جلسات خصوصی خود با آرابیت را بهم نمیزد.
تابین– به مامان گفته بود عصر دیروز برگرده خونه ولی مامان شبو توی قصر موند که با آرابیت ملاقات کنه. همین دیوونش کرده
مریدا شانهاش را به بالا مایل کرد و گفت– من هیچ نمیفهمم! چرا بابا اینقدر حساسه آرابیت که اصلا نمیدونه مامان یه زنه!
میروتاش پوزخند زدو گفت– وقتی یکی زیادی خوشگل و ظریف باشه ما به مرد یا زن بودنش چندان اهمیت نمیدیم. مثل گرومین!
مریدا خندید، نکبتها جنس خودشان را خوب می شناختند. درحال گذر از میان چادرها بودند، میدانستند تا کنون دیگر آتش درون چادرشان خاموش شده، چه کسی حوصله میکرد دوباره روشنش کند؟ بااین وجود تائوس دیر یا زود به چادر خودش برمیگشت و اتش را روشن میکرد به همین خاطر هرسه به چادر او ماندند تا پدرشان بیاید و وقتی آنها خوابند اوضاع را درست کند. خسته و خوابالود وارد چادر شدند و آنچه انتظارش را نداشتند این بود که کرالن آنجا باشد! آتش را افروخته بود، یک لباس راحت روشن به تن داشت، روی تشک سفید دو نفرهیشان نشسته بود و به موهای زیتونی بلند خود شانه می کشید.
کرالن– سلام. سر تمرین بودید؟
به فرزندانش لبخند میزد، با وجود اینهمه کار و بی خوابی و خستگی بازهم صورتش زیبا بود!
میروتاش– کِی برگشتی؟
هرسه از دیدن او ذوق زده شده بودند، زیرا اوقاتی که هر پنج عضو خانواده باهم در خانه باشند زیاد نبود.
کرالن– نیم ساعت پیش رسیدم. پدرتون کجاست؟
میروتاش جلوتر از بقیه بسمت مادر قدم برداشت و در همین حین گفت– دیشب بخاطر جلسهی آرابیت تو قصر موندی، بابا هم دیوونه شده.
میروتاش خم شد و یک گوشه از تشک پدر و مادرشان نشست، کرالن کمی به او اخم کردو گفت– هی بچه به پدرت نگو دیوونه!
میروتاش کمی خود را روی تشک بالا کشید و بعد جوری خوابید که سرش روی پای کرالن باشد.
میروتاش– حالا وقتی اومد خودت میفهمی
مریدا نیز دستش را به کمرش زد و درحالی که بخاطر درد زیادش با احتیاط روی نزدیک ترین تشکچه می نشست گفت– راست میگه مامان. امروز از اون روزاست که مطمئنم میخواد باهات دعوا کنه
بعد از اینکه مریدا نشست تابین مقابلش زانو زدو به صورتش نگریست.
تابین– برات جوشونده دم کنم؟
مریدا سرش را به نشان منفی تکان دادو گفت– من خوبم. تو هم برو استراحت کن
تابین چند لحظهای خواهرش را برانداز کرد تا مطمئن شود حالش خوب است و سپس برخاست، روی تشکچهی دیگری کنار مریدا نشست و حالا که فضای چادر گرم بود شروع کرد به باز کردن شال و در اوردن پالتو. مریدا درحالی که خمیازه می کشید به مادرش و میروتاش نگریست، چشمهایش را بسته و درحال چرت زدن بود، کاملا کج روی تشک خوابیده بود تا سرش روی پای کرالن باشد حالا هم مادر موهایش را نوازش میداد، با این هیکل گنده چگونه میتوانست اینقدر لوس باشد؟ فضای گرم و راحت چادر و عطر خوش کرالن که همه جا پیچیده بود حس و حال ارامشبخشی ایجاد میکرد، تشکچه نرم و برای خوابیدن بقدر کافی بزرگ بود، مریدا دراز کشید و درحالی که پلکهای داغش روی هم می افتاد به صدای ترق تروق آتش گوش سپرد. کمی بعد نجوای ارام کرالن را شنید که به میروتاش گفت– عزیزم یه لحظه سرتو بلند کن، آتیش یکم رسیدگی میخواد
میروتاش با چشمهای بسته سرش را بالا اورد و کرالن برخاست، مریدا نیز با پلکهای نیمهباز به کرالن نگریست، پارچهی کرم رنگ لباسش روی سرشانه و استین طرح های طلایی پیچ در پیچ داشت، یک لباس ساده اما زیبا بود که تا روی زانوهایش می رسید، این را سیمات برایش دوخته بود. گرچه گشاد بود ولی پارچهی بسیار نرم و نازکی داشت به همین خاطر سایهی تنش به خوبی دیده میشد. درواقع لباس خواب پوشیده بود چراکه فکر نمیکرد قرار است بچه ها انجا بیایند، احتمالا خودش را اماده کرده بود به روشی زنانه دلخوری تائوس را جبران کند ولی به هرحال آن سه نفر که نمیخواستند بیرون بروند!
در قبیله سینهاش را نمی بست، گردی ملایمش از روی پارچه پیدا بود، ساق برهنهی پاهایش سفید و بیمو بود، درست برعکس مریدا! وقتی مقابل آتش زانو زد موهای بلند زیتونیاش از روی سرشانههایش بسمت جلو سُر خورد، وقتی در قبیله بود چقدر با آن پادشاه عبوث و جدی فرق داشت! درحال ور رفتن با آتش بود که لبهی چادر کنار رفت، لحظهای باد سرد در فضای داخل چرخید و بعد تائوس وارد شد، انتظار نداشت همگییشان انجا باشند و به همین خاطر لحظهای جا خورد، کرالن که جلوی آتش بر زانو نشسته بود چشمهای سبزش را از قد بلند تائوس بالا کشید و درحالی که لبخند مهربانی برلب داشت آهسته گفت– اژدهای منو ببین.. بازم که لختی
تائوس پیراهن نپوشیده بود و کرالن هم همیشه از تماشای عضلات بدن او کیف میکرد! مریدا خوشبختانه در زاویهای خوابیده بود که میتوانست هردو را ببیند، داشت یک چشمی آنها را می پایید و آنچه باعث شد لبخند بزند این بود که حالا بخاطر حضور تائوس، نوک سینهی کرالن تیز شده بود و از روی لباس بطرز تحریک آمیزی دیده میشد. بچه ها در اتاق بودند، ظاهراً هرسه چرت میزدندو حواسشان نبود ولی از انجایی که کرالن میدانست با چه جانورهایی طرف است موهای خود را روی سینهاش پخش کرد!
کرالن– از دیدنم خوشحال نشدی؟
تائوس باحالتی سرد بسمت دیگر چادر قدم برداشت و توجهی به کرالن نکرد.
تائوس– جلسهت که خوب پیش رفت
مقابل یک کنج خم شدو بر زانو نشست تا سلاحهایی که باخودش اورده بود جابه جا کند.
تائوس– به من کاری نداشته باش
کرالن که نگاهش به تائوس بود جوری که تظاهر میکرد اصلا متوجه حالت سرد تائوس نشده گفت– اره خوب پیش رفت. من و اون یارو هرکدوم سرمون به کار خودمون بود
تائوس هم جوری که مثلا عین خیالش نیست زیرلب غرغر کرد– آره. همینطوره
بعد کرالن با لحنی محتاط و امیخته به تردید گفت– البته.. کار تموم نشد اخه اون مجبور بود زودتر بره
تائوس لحظهای مکث کرد و بعد طلبکارانه بسمت کرالن چرخید– چی؟!
عالی شد، مریدا پلکهایش را برهم فشرد، شر بزرگی در راه بود! کرالن فوراً شانههایش را بسمت بالا سوق دادو گفت– از کنسولگری اومدن دنبالش
تائوس منظم کردن وسایل را رها کردو از جایش بلند شد تا کاملا با کرالن رو در رو شود.
تائوس– چه کاری از جلسه با پادشاه مهمتر بوده؟!
کرالن نیز برخاست و درحالی که همچنان می کوشید بالحن صمیمیاش تائوس را آرام کند جواب داد– احضاریهی پادشاهه خودش!
تائوس یک دستش را به کمرش زد و نفسش را با حرص بیرون فرستاد، سپس گفت– پناه برخدا یعنی تو نمیفهمی این بهانهها رو میسازه که جلسات رو بیشتر کنه؟؟!
کرالن قدمی به شوهرش نزدیک شد و درحالی که با هر دو دست بسمت خودش اشاره میکرد گفت–
تائوس اونم مثل همه فکر میکنه من یه مرد هستم اخه چرا اینقدر نسبت بهش حساس شدی!
تائوس درحالی که روی پا بند نبودو بشدت حرص و جوش میخورد جواب داد– چون من نگاه و رفتار همجنس خودمو بهتر از تو میشناسم!
بیاراده حتی صدایش را هم بالا برده بود، کرالن از او خواهش کرد–داد نزن!
تائوس که بنظر می رسید اصلا حرف او را نشنیده گفت–دیگه نمیزارم باهاش ملاقات کنی!
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
نظرات
یک نظر
هر شش تا جلد بی نظیره❤❤❤❤