
رمان عقاب های آزاد پارت ۴۱ تا ۴۵ | مجموعه وحشی
بجای برگشتن به مجلس مدت بیشتری را با برادرانش گذراند، این خلوت سه نفره تنها چیزی بود که او را خوشحال و ذهن آشفتهاش را آرام میکرد، بعلاوه تاج الماس مخصوصش را بدست نولان و سامیکا داده بود و بدون آن نمی توانست وارد جمع میهمانان شود. تا جایی که میشد همانجا ماندند و لفتش دادند، درنهایت میروتاش و تابین بدون او برگشتند تا بتوانند تاج را بگیرند، مریدا هم مستقیم بسمت دو کالسکهی سلطنتی که با آنها آمده بودند رفت. پادشاه و رئیس تائوس با یک کالسه، او هم و برادرانش هم با یکی دیگر آمده بودند. مریدا وارد کالسکهی خودشان شد و همانجا منتظر ماند، دیگر اواخر مجلس بود و مریدا از پنجرهی کالسکه اشراف زادگان را میدید که بسمت بیرون بدرقه می شدند. کرالن و تائوس با ملازمان بیشتری خارج شدند و میروتاش جلوتر از بقیه به مریدا پیوست. درحالی که روی صندلی چرم جلوی مریدا می نشست و در را می بست تاج او را بسمتش گرفت:
میروتاش– بیا
مریدا دستش را دراز کردو همانطور که تاج را برمیداشت پرسید– نمیدونی مامان و بابا با لرد هکتور حرف زدن یا نه؟
میروتاش سرش را به نشان منفی تکان دادو گفت– نمیدونم فرصت نشد بپرسم
مریدا پوفی کشید و با افکار مغشوش دوباره به بیرون زل زد. چند دقیقه بعد تابین هم به آنها پیوست و کنار برادرش نشست:
تابین– اونا دارن میرن. بهشون گفتم ما با ماروین برمیگردیم
مریدا درحالی که بیشتر بر صندلی وا می رفت و پیشانی خود را می مالاند نالید– خدایا من اصلا نمیدونم چی باید به ماروین بگم!
تابین کمی اخم کرد– سخت گرفتی، تو شاهزادهای هر دستوری بدی مجبوره اطاعت کنه
مریدا پشتش را از صندلی برداشت و کمی به جلو مایل شد، به چشمهای تابین نگریست و با حرص و بیچارگی گفت– نمیتونم بهش دستور بدم باهام ازدواج کنه تابین! این دقیقا یعنی دارم بهش دستور میدم منو بگاد!
بلافاصله صورت میروتاش و تابین مثل اینکه چیز چندش آور و منزجرکنندهای شنیده باشند درهم رفت و رویشان را از مریدا گرفتند:
تابین– آاااااه… لزومی نداره اینجوری بگی!
مریدا مصررانه ادامه داد– و اونوقت به خودش اجازه میده در آینده هرجوری باهام رفتار کنه!
میروتاش اخم کرد و سرش را تکان داد– اون غلط میکنه!
تابین چشم غرهای به هردوی آنها زد و گفت– ماروین اینجوری نیست
میروتاش پاهای بلندش را روی هم انداخت و بالحنی گلایهمند گفت– فعلا که میدونه بهش نیاز داریمو برامون ناز کرده!
مریدا که بخاطر پوشیدن این لباس خشک و تنگ، کفش آزار دهنده و پیمودن مسیر طولانی نوادا تا رایولا بسیار خسته بود پلکهای داغ خود را مالاند و با ناامیدی گفت– امیدوارم نولان بتونه نرمش کنه. یکم بمونیم تا وقت داشته باشه با ماروین حرف بزنه
میشد گفت مدت زیادی در کالسکه ماندند، دوقلوها معترض بودند ولی مریدا میخواست بیشتر صبر کنند، تازه راضی هم نمیشد به قصر بروند، شام هم نخورده بودند و همانطور گرسنه چرت میزدند. کالسکههای سلطنتی از باقی کالسکههای اشرافی بزرگتر و مجللتر بودند، برای آنها بدنهی اتاقک و صندلیهای راحت چرمش تماماً سفید رنگ بود، بعلاوه نقوش طلایی بر سقف و چهارچوب دو سمت درب دیده میشد، همچنین شش بازوی کلفت طلایی رنگ در طرفین اتاقک بشکل ساقهی گل بیرون زده و غنچههای بلوری از درونشان بیرون زده بود. درون محفظههای بلوری روغن مخصوصی قرار داشت که شعله می افروخت و فضا را روشن و گرم می کرد، میروتاش درحالی که بر شانهی برادرش لم داده بود زمزمه کرد– داداش
تابین با چشمان نیمه باز جواب داد– هوم
میروتاش پرسید– سردت نیست؟
تابین درحالی که کمی جابجا میشد و میروتاش را وادار میکرد فاصله بگیرد جواب داد– نه. هرچقدر منتظر موندیم کافیه، من میرم دنبالش
مریدا و میروتاش هوشیار شدند، تپش قلب مریدا بالا رفته بود، تابین پیاده شدو با وجودی که لزومی نداشت میروتاش و مریدا هم پشت سرش پایین آمدند. دیگر جز نگهبانانی که باتعجب به کالسکهی سلطنتی نگاه میکردند کسی در حیاط نبود، بنظر می رسید ساعتی پیش همه رفتهاند. چند ملازم جلوی ورودی بودند، بخاطر حضور آنها آنجا مانده بودند تا اگر دستوری بود فوراً اطاعت کنند. تابین به یکی از انها اشاره زد تا جلو بیاید و سپس او را بدنبال ماروین فرستاد. بعد دست به کمر چرخید و نگاهی با میروتاش و مریدا رد و بدل کرد. هرسهی آنها آدمهای عالی رتبهای بودند، و از همه عالی رتبهتر مریدا! سعی داشت ظاهرش عادی بنظر برسد ولی از هر زمان دیگری مضطربتر بود، فارغ از اینکه هیچ حسی به ماروین نداشت ولی مجبور بود او را راضی به ازدواج کند، در اصل از فکر اینکه درنهایت قبول نکند و به این ترتیب بازهم پیشنهاد قبلی مطرح شود می ترسید!
چیزی حدود پنج دقیقه بعد ماروین از درب بزرگ قصر خارج شد و به آنها نگریست، احتمالاً فکرش را نمیکرد هنوز مانده باشند. هنوز لباس رسمی سیاه ضیافت را به تن داشت و موقعی که از پلهها پایین می آمد مریدا با قلبی که درست زیر گلویش میزد به او نگاه میکرد. هرسه هنوز بیرون کالسکه ایستاده بودند، ماروین جلو آمد و دو سه قدم دورتر از آنها ایستاد، نگاهشان کردو پرسید– مسئلهای پیش اومده؟
آیا نولان با او حرف نزده بود یا ماروین داشت تظاهر میکرد که چیزی نمی داند؟ یعنی به این ترتیب داشت مخالفتش را نشان میداد؟ مریدا در حالیکه ظاهری عادی و بی اضطراب به خودش گرفته بود گفت– میخوام باشما صحبت کنم
ماروین کمی سرش را تکان دادو گفت– میشنوم
مریدا درست جلوی در کالسکه ایستاده بود، آنلحظه کمی کنار رفت و درحالی که با نگاهش به داخل اشاره میکرد گفت:
مریدا– اگه ممکنه سوار شید، توی مسیر حرف می زنیم
ماروین لحظهای چشم از او گرفت و به کالسکه نگریست، ناراضی بنظر می رسید! مریدا حتم داشت که او همه چیز را میدادند و اکنون اگرچه در رفتارش ادب و احترام را رعایت میکرد ولی معلوم بود در تلاش است از انها دوری کند
ماروین– خیله خب، اگه باید به قصر بیام ترجیح میدم مسیر رو توی کالسکهی خودم باشم و مزاحم جمع شما نشم
مریدا صدای نفس میروتاش را که با کلافگی بیرون داد شنید، بعد دست راستش را به کمرش زد و بالحنی که کمی تند و عصبی بنظر می رسید خطاب به ماروین گفت:
میروتاش– شاهزاده خانوم از شما میخوان سوار همین کالسکه بشید
ماروین نگاه سنگینی به میروتاش انداخت، لحظهی کوتاهی مکث کرد و سپس بسمت درب کالسکه قدم برداشت، درحین سوار شدن لحظهای با دستش سمت چپ شانهی میروتاش را فشرد و بالحنی معنادار و آسودهخاطر گفت:
ماروین– واسه من گردن کلفتی نکن بچه
بعد از اینکه ماروین سوار شد مریدا و تابین نگاه ملتمسانهای به میروتاش انداختند، تابین زیرلب گفت– شر نکن تیشا!
میروتاش در چنین مواقعی اصلا صبور نبود، خصوصاً حالا که چنین مشکل بزرگی داشتند و به اعتقاد او ماروین داشت برایشان ناز میکرد! تابین و مریدا منتظر ماندند تا او هم سوار شود و بعد از اینکه نگاهی باهم رد و بدل کردند خودشان هم وارد شدند. میروتاش و ماروین با رعایت فاصله کنار هم نشسته بودند تابین و مریدا هم در سمت دیگر جلوی آنها. کالسکه حرکت کرد، آنجا نسبت به بیرون نور خیلی بیشتری بود، ماروین پاهای بلندش را روی هم انداخته و با ظاهری آرام و باوقار از پنجره به مناظر تاریک و روشن بیرون می نگریست، از اینسو تا آنسوی کالسکهی حدود سه قدم فاصله بود، مریدا ظاهری آسوده به خود گرفته بود ولی سرانگشتانش روی دامن ابریشمیاش سرد و کرخت بود. رو چرخاندو به تابین نگریست، با مردمک چشمش اشاره زد که او شروع کنندهی گفت و گو باشد و تابین هم مخالفتی نکرد. در نهایت چند دقیقه بعد وقتی درحال خروج از دروازهی بزرگ و اصلی قصر رایولا بودند تابین خطاب به ماروین گفت:
تابین– درسته که ظاهراً ماجرا به من مربوط نمیشه، ولی چون خواهرم در اینباره معذبه واسه همین شاید بهتره من با شما حرف بزنم
ماروین با آرامش چشم از پنجره گرفت و به تابین نگریست، مردمک چشمانش با نگاهی گذرا از هرسه عبور کردو گفت:
ماروین– نیاز نیست با من رسمی حرف بزنی، ما از مدتها پیش با هم روابط نزدیکی داریم. این موضوع هم واقعا بهتره بدون حاشیه رفتن مطرح بشه، منم نمیخوام بیشتر از این کشش بدم
بالاخره اشارهی مستقیمی کرد و به این ترتیب نگاه هرسه به او دوخته شد.
تابین– بااین وصف، پس خودت میدونی نه؟
ماروین آهسته سرش را به نشان تایید تکان دادو گفت– درواقع مدت زیادیه که از گوشه و کنار میشنوم، چشم خیلیا روی ماست
میروتاش بالحنی آمیخته به کنایه گفت– اما کاملاً نسبت بهش بیتفاوتی
ماروین سرش را به نشان منفی تکان دادو گفت– شاید درست نباشه اسمشو بی تفاوتی بزاری. من سرم به کار خودمه، مشغلههای زیادی رو دارم و تصمیمات قاطعی برای آیندهم گرفتم
تابین گفت– اینطور که از عملکردت پیداست هدفی جز خدمت به مردم کشورت نداری
ماروین جواب داد– درسته
تابین که در تلاش بود به هر ترتیبی ماروین را قانع کند گفت– برای همچین هدفی تو رأس قدرت واست جایگاه بهتری هست. تو قدرت اجرایی بیشتری پیدا میکنی
ماروین بدون اینکه ذرهای تحت تاثیر قرار بگیرد گفت– جایگاهی که حرفش رو میزنی چیزی نیست که منو وسوسه کنه. اونجا باشم از خودم دور میشم
ماروین قبلا به تمام این چیزها فکر کرده بود، این را از واکنشهایش میشد فهمید، چیزی نبود که بتواند او را غافلگیر و یا وسوسهاش کند، دقیقا به همین دلیل میروتاش ردیف کردن دلایل منطقی را کافی دانست، با یکی دیگر از آن نگاههای کلافه به نیمرخ ماروین نگریست، لحظهای مکث کردو سپس گفت– اگه رک بگم… این چیزی نیست که بشه دربارهش تعارف کرد
ماروین نیز سرچرخاند و با نگاهی درست به سنگینی نگاه میروتاش به او زل زد:
ماروین– شاید شما سه تا بچه ندونید، ولی کسی نمیتونه به من زور بگه. حتی پادشاه!
بعد به مریدا و تابین نگریست و ادامه داد:
ماروین– و صدالبته با شناختی که از پادشاه کرالن دارم، ایشون هیچ وقت زورگویی نمیکنن
از بیرون کالسکه صدای تندباد می آمد، از درون سینهی مریدا هم همینطور. چشمان تیرهی ماروین قاطع بنظر می رسید و امیدهای او را از بین میبرد، دو قلوها هم این را فهمیده بودند و این از کلافگییشان پیدا بود. میروتاش نفس عمیقی کشید و سپس رکتر از قبل گفت– هی مرد، چطوره قضیه رو پیچیده نکنیم ها؟ خواهر ما عاشق و شیفتهی تو نیست، اگه داریم اصرار می کنیم دلیلش اینه که انتخاب دیگهای باقی نمونده
ماروین بدون ذرهای عقب نشینی به پشتی صندلی خود تکیه زد و گفت– متاسفم ولی دراینباره کاری از من ساخته نیست، خودتون باید چارهای پیدا کنید
در رفتار و کلام خود غرور و تکبر نداشت بااینحال شاهزادهاش داشت به او اصرار میکرد که عروسش شود ولی قبول نمیکرد! برای مریدا تحقیر آمیز بود ولی چارهی دیگری نمیتوانست داشته باشد، آیا باید از بین رابرت هوسران و هری حیلهگر انتخاب میکرد یا از آن بدتر… از بین برادرانش! حتی با فکرش هم بغض میکرد! عاقبت سکوت را شکست و درحالی که به صورت ماروین می نگریست گفت:
مریدا– چرا جناب ماروین؟
نگاه ماروین برای چند لحظه با نگاه او تلاقی کرد، پیشانی بلند، موهای سیاه مرتب، صورت پر جذبه و نگاه قدرتمند و قاطع، محجوب بود ولی با کسی تعارف نداشت از همین رو واضح و روشن جواب داد– به همسرم متعهدم
میروتاش کمی به جلو مایل شد، لب گزید و دستی بر موهای خود کشید، مریدا از واکنشهای عصبی او مضطرب شد!
میروتاش– ما داریم دربارهی یه کشور حرف می زنیم
سرچرخاند، به ماروین نگریست و با تحکم بیشتری ادامه داد– سرنوشت هزاران نفر! وصلت با هری و رابرت چی به سر آیندهی این پادشاهی میاره؟
میروتاش با توجه به اینکه ماروین خبر نداشت پادشاه او و برادرش را هم برای ازدواج پیشنهاد داده داشت از فرصت استفاده میکرد!
میروتاش– تو سرنوشت یه ملت رو بخاطر تعهد به همسری که سیزده ساله زیرخاکه به خطر میندازی؟
لحن تندش واکنش ماروین را برانگیخت، کمی اخم کردو گفت– سرنوشت این ملت به پادشاه و ولیعهدش مربوطه
چشم از میروتاش گرفت و با جدیت به مریدا نگریست، سپس با لحن و صدایی که بر هرسهی آنها غالب بود ادامه داد:
ماروین– اگه صلاحیت قرار گرفتن در این مقام رو دارید پس مدیریتش کنید! تنها کمکی که به عنوان یه عضو از این جامعه ازم برمیاد اینه که در حد توانم به اوضاع مردمم رسیدگی کنم و سالها هم هست که همه چیزم رو پای همین کار گذاشتم
از من انتظار بیشتری نداشته باش شاهزاده خانوم، که در غیر اینصورت مجبورم بگم بله، بخاطر تعهد به همسرم سرنوشت پادشاهی رو به خطر میندازم
نفسش تند شده بود، نگاه گیرایش زیر اخم گیراتر و تمام کنندهتر بنظر می رسید!
ماروین– اگه قدرتش رو داری، با خطر مقابله کن. اگه نداری، پس بدرد این جایگاه نمیخوری
مریدا لب فرو بست و درحالی که تند نفس میکشید به دستان مشت شده روی دامنش نگریست، هم بغض کرده و هم عصبی بود، رفته رفته واقعا داشت از راضی کردن ماروین ناامید میشد! همین حالا هم به عنوان یک شاهزاده بیش از حد غرور خود را شکسته بود! در این جو سنگینی که ایجاد شد صدای خندهی کوتاه اما عصبی میروتاش را شنید
میروتاش– همین؟!
تابین سعی کرد پیش از اینکه بحث بالا بگیرد اوضاع را آرام کند– کافیه تیشا!
میروتاش بدون اینکه به تابین و مریدا توجه کند سوی ماروین چرخید و بالحنی عصبی و آمیخته به کنایه گفت– سخنرانی خوبی بود! خوب اصل ماجرا رو پشت چن تا جملهی کلیشهای مخفی کردی! اونوقت به ما میگن بیمسئولیت!
ماروین نیز برگشت و نگاه تند و تیزش را به او دوخت!
ماروین– مشکلت دقیقا چیه؟
میروتاش بلافاصله اخرین پرده را هم کنار زد و با حرص و خشونت گفت– اینکه درخواست کمک زنده ها رو بخاطر چندتا تیکه استخون رد میکنی!
و تنها در کسری از ثانیه ماروین مثل تیر از چله رها شد! به گریبان میروتاش چنگ انداخت و او را به بدنهی کالسکه کوبید!!
برای لحظهای نفسها در سینه حبس و نگاهها روی ماروین خشک شد! مریدا ابتدا نتوانست هیچ واکنشی نشان دهد، ماروین به گریبان میروتاش چنگ انداخته و با خشم و کینه نگاهش میکرد، چشمان آرام و محجوبش حالا وحشی بنظر می رسید و نفسهایش با حرص از سینهی ستبرش خارج میشد!
مریدا– ای خدا.. بس کنید!!
تابین تا جای ممکن به جلو مایل شده و دستانش جلوتر از خودش در هوا بود!
تابین– ماروین چیکار میکنی ولش کن!
اگر میروتاش هم میخواست واکنش نشان دهد جنگ بدی به پا میشد، ولی او اینکار را نکرد، معلوم بود که انتظار جوشش خشم ماروین را داشته! آنلحظه هم با دست راست به مریدا و تابین فهماند که سرجایشان بمانند سپس گفت:
میروتاش– صبرکنید! چتونه؟!
سپس با دست چپ مچ ماروین را گرفت و به صورت خشمگینش نگریست.
میروتاش– اینجا جای زد و خورد نیست نه؟
ماروین پس از لحظهای مکث با حرص و نارضایتی مشتش را از او باز کرد و بالحنی تهدیدآمیز گفت– فقط یباره دیگه تکرار کن تا تیکه تیکهت کنم
میروتاش یقهی لباس خود را مرتب کرد، ادامهعش ندادو با یک چشم غرهی سنگین به سمت دیگر نگریست و با باکلافگی به مناظر تاریک بیرون پنجره خیره ماند. هردویشان هنوز تند نفس می کشیدند، مریدا و تابین تا لحظاتی طولانی با حالتی گوش به زنگ آنها را می پاییدند تااینکه مطمئن شوند دیگر کسی قصد توهین یا حمله کردن ندارد. بیرون باران شدیدی می بارید، آنلحظه تازه متوجه این موضوع شدند، مریدا به صورت کلافه و غرق در فکر میروتاش نگریست، همسر ماروین را چند تکه استخوان خطاب کرده و این بسیار عجیب بود! میروتاش گرچه کلهخراب بود ولی هیچ وقت به خانواده و مردگان دیگران توهین نمیکرد! حال اکنونش نشان میداد اوضاع پیش آمده چقدر او را تحت فشار قرار داده، مریدا خداراشکر میکرد که تابین هم مثل او نیست چراکه در اینصورت کنترل هردونفرشان باهم بسیار سخت بود!
دیگر تا آخر مسیر هیچکس حرف نزد، ماروین و میروتاش منتظر بهانه بودند و آن دو نمیخواستند با یک بحث جدید این بهانه را دستشان بدهند. موقعی که به قصر سلطنتی رسیدند دیگر صبح بود، یک صبح خاکستری و بغض آلود. نوادا بارانی نبود ولی بنظر می رسید به زودی شروع خواهد شد! مریدا از پیشکار خواست ماروین را به اقامتگاه شخصی او ببرد و برایش صبحانه مهیا کند، میخواست فرصت خلوت و استراحت به او بدهد تاشاید ارام شود و بعد تنها به دیدارش برود. بعد از اینکه ماروین به اتاق شاهزاده خانوم راهنمایی شد خودش و برادرانش به اتاق دیگری رفتند. مریدا و میروتاش به درون نزدیکترین سرویس بهداشتی رفتند تا دست و پاهایشان را بشورند، پاهایشان یک روز کامل در کفش بود! مریدا درحالی که دامنش را بالا زده بود و روی پاهایش آب می ریخت نگاه دزدانهای به میروتاش انداخت، صورت شاداب و مهربانش حالا بینهایت گرفته و خسته بود.
تابین– هی مرد
تابین در چهارچوب در سرویس ایستاده، بازویش را بر یک طرف تکیه داده و به برادرش نگاه میکرد، میروتاش اصلا سرش را بلند نکردو همانطور به کارش ادامه داد.
تابین– آخه اون کوفتی دیگه چی بود که بهش گفتی تیشا؟!
میروتاش که تاکنون جفت چکمههایش در دست چپش بود آنها را با حرص انداخت و گفت– ولم کن تابین! هیچ متوجی چی داره سرمون میاد؟
سکوت سنگینی ایجاد شد، حرکت دستان مریدا بر پاهایش را کُند شد، ناگهان حس تلخی به سینهاش چنگ انداخت و تمام اطمینان و امنیتی را که کنار برادرانش داشت تحت تاثیر قرار داد، ترسید، با خودش گفت چه خواهد شد اگر ماروین پیشنهاد را نپذیرد؟ درست به اندازهی میروتاش دمق شد!
چند لحظه بعد در سکوت سرویس را ترک کردند، از گرسنگی سرشان گیج می رفت، بیمیل بودند ولی پشت میز نشستند و کمی صبحانه خوردند، برای چیزی حدود دو ساعت استراحت کردند، شاید مدت کمی بود و باید بیشتر صبر می کردند ولی مریدا نگران و بیصبر بود، بعلاوه اطمینان داشت که ماروین نخوابیده، از همین رو همراه برادرانش از انجا خارج شد و بسمت اتاق اصلی خودش که محل استراحت ماروین بود رفت
پشت در اتاق این پا و آن پا میکرد، خودش هم نمیدانست چرا اینقدر مضطرب است، مواجه شدن با ماروین واقعا او را معذب میکرد. پسرها کنارش ایستاده بودند و نگاهش میکردند، میروتاش عصبی بود ولی چیزی نمی گفت، تابین آهسته پرسید– مطمئنی میخوای تنها باهاش حرف بزنی؟
مریدا سرتکان دادو با گوشهی چشم به میروتاش اشاره کرد– میترسم دوباره شر به پا کنه
میروتاش به او چشم غره زد، آنقدر کسل و کلافه بود که دیگر آنجا نماند، پشت کردو سپس از آنها دور شد. تابین به مریدا نگریست و گفت– برو. امیدوارم به توافق برسید
مریدا نفسش را با ناامیدی بیرون داد و دوباره به چهارچوب بزرگ در اتاقش نگریست. چند مرتبه آرام در زد، منتظر ماند ولی ماروین جواب نداد، مطمئن بود او نخوابیده به همین خاطر پس از چند لحظه منتظر ماندن دستگیره را چرخاند و در را گشود، مضطرب بود، یک عالم جملات مختلف در ذهن خود آماده کرده بود ولی به محض اینکه پا به اتاق گذاشت همه را یادش رفت. نگاهی به دور و اطراف انداخت، ماروین پشت میز صبحانه نبود بلکه همانطور با لباس رسمی مقابل پنجرهی بزرگ اتاق ایستاده و از پس پردهی روشن حریر به بیرون نگاه میکرد. مریدا در را پشت سرش بست و درحالی که سعی داشت آرام و با وقار بنظر برسد و دستپاچگی خود را نشان ندهد بسوی او قدم برداشت، موقع رد شدن از کنار میز غذا خوری نگاهی به صبحانهی مفصلی که رویش چیده شده بود انداخت، ماروین جز لیوانی شیر دست به چیز دیگری نزده بود. از میز رد شد و با نزدیک شدن به ماروین قدمهایش نیز سخت شد، ماروین آدم سختی بود، مریدا اصلا نمیدانست در برابر او چگونه باید رفتار کند تا روی خوش ببیند، چگونه سر صحبت را باز کند که ماروین جبهه نگیرد، چگونه از او خواهش کند که غرور خودش جریحهدار نشود!
یک قدم مانده به ماروین ایستاد، در سکوت مأیوسانه نگاهش کرد، به قد بلند و شانههای پهنش، دست راستش را در جیب شلوارش فرو برده و با دست چپ حاشیهی پرده را کمی کنار زده بود تا بیرون را واضحتر ببیند، مرد آرام و بسیار توداری بنظر می رسید، کم حرف میزد ولی حتی سکوتش هم عمیق بود. مریدا در قلب خود سنگینی حس میکرد، این مرد سالها به داد کودکان یتیم کشورش رسیده بود، حالا نمی توانست در حق او رفاقت کند؟ اویی که عشق نه، بلکه کمی درک می خواست!
ماروین– چند سال پیش… با پادشاه توی اون آلاچیق نشسته بودم
مریدا چشم از شانههای او گرفت و خط نگاهش را دنبال کرد، به آلاچیق زیبای وسط باغ نگاه میکرد، از همان نگاههای سنگین پر معنا
ماروین– اونموقع لارا همسر مرد دیگهای بود و من حس میکردم تحمل هیچی سختتر از این نمیتونه باشه. خنده داره.. حالا آرزو میکنم کاش اون روزا برگرده و هیچی تغییر نکنه
صدایش بم و لحنش متین بود، حالا آن جدیت و بدخلقی را در خود نداشت. بنظر می رسید قرار گرفتن در این فضا قلب او را نیز سنگین کرده. مریدا قدم آرامی به جلو برداشت و کنار او ایستاد، عطر خوشبویی به خودش زده بود، یک رایحهی گس و تلخ مردانه که زود به مشام رسید. صدای نم نم باران از بیرون پنجره به گوش می رسید، آسمان صبح خاکستری و درهم پیچیده بود هرازگاهی رعد آرام اما عمیق در سینهی اَبرها می غرید و مریدا مثل ماروین در سکوت به منظرهی دلگیر بیرون پنجره می نگریست
ماروین– این دنیا… دنیای رویاهای شکستهست
مریدا نگاهش را از پنجره گرفت و به نیمرخ مردانهی ماروین نگریست. نیمرخ خوشتراش جذابی که حالتی مقتدر و در عین حال تنها و منزوی داشت. مریدا زیر لب زمزمه کرد–… رویاهای شکسته؟
ماروین بدون اینکه چشم از مقابل بردارد آهسته گفت– اول بهت یه رویا میده، چیزی که تموم زندگیت رو پاش میزاری… و بعد وقتی به اون رویا رسیدی، درست اونجایی که فکر میکنی خوشبختترین آدم دنیایی… همه چیز میشکنه… خورد میشه… خاکستر میشه
برای مریدا که همیشه رویای رهایی و آزادی در سر داشت و تا همین چندی پیش فکر میکرد آزادی در چنگش است، این یک ماجرای آشنا بود. شاید به همین خاطر بلافاصله بغض کرد و پلکهایش داغ شد:
مریدا– با این قصه احساس نزدیکی میکنم
دست چپ ماروین آهسته لبهی پرده را رها کرد و بعد به مریدا نگریست، نگاهشان که باهم تلاقی کرد مریدا دوباره معذب شد، چشمهای گیرای ماروین برای او زیادی جدی و سرد و عمیق بود.
ماروین– قصه نیست. حقیقته
سرشانههای مریدا کمی شل شد، سرانگشتانش سرد بود، مأیوسانه به ماروین نگریست و با صدایی خفه گفت– من فقط فکر کردم… شما میتونید کمکم کنید، تو شرایط خیلی سختی هستم
ماروین جواب داد– همهمون تو شرایط سختی هستیم، بهتره شرایط رو برای هم سختتر نکنیم
ارسال یک پاسخ