
رمان عقاب های آزاد پارت 36 تا 40 | مجموعه وحشی
لازمه واسه هزارمین بار ازتون خواهش کنم جلدهای قبلی رو به ترتیب مطالعه کنید تا من مجبور نشم با توضیحات اضافی هم سر خودم رو درد بیارم هم سر شما رو؟
.෴℘෴.
بهترین لباسها را به تن کرده و تاج بر سر گذاشته بود. موقع ورود به مجلس با وقار و غرور خاص یک شاهزاده سمت راست پادشاه ایستاد و درحالی که صف بلندی از ملازمان بدنبالشان بودند به صدر تالار راهنمایی شد. آنشب، ضیافت باشکوه انتصاب نولان به مقام لرد بود. جمع کثیری از اشراف زادگان درجه یک کشور در قصر باشکوه رایولا گِرد هم آمده بودند تا این شب بزرگ را جشن بگیرند. لُردها پس از پادشاه و شاهزاده بالاترین مقام و نفوذ را درکشور داشتند و همرتبهی وزیر اعظم قرار می گرفتند، از همین رو در سلسلهی پادشاهان زیباندو بسیار مهم بود که اشخاصی قابل اعتماد و وفادار به پادشاهی به این مقام منصوب شوند. با وجودی که نولان همبازی دوران کودکی او و برادرانش بود میروتاش و تابین اصلا مایل نبودند به ضیافت بیایند، آنها عموماً نسبت به شرکت در ضیافتهای اینچنینی بیمیل بودند چراکه اشراف زادگان هیچگاه با دیدگاه خوشی نگاهشان نمی کردند، بااینحال به اصرار مریدا امدند، دلش نمیخواست در چنین شبی تنها باشد، در شبی که رابرت، هری و ماروین هرسه در این مجلس بودند! در مسیر قصرسلطنتی تا آنجا خیلی باهم حرف زدند، قرار شد آنشب حتماً با ماروین حرف بزنند و به یک توافق نسبی برسند. او پسر یک لرد و از خون خانوادهی سلطنتی بود، بعلاوه فارغ از مقام و منصب، شخص موجه و مورد اعتمادی نیز بود و درواقع تنها انتخاب معقولانهای که مریدا میتوانست داشته باشد.
پس از اینکه پادشاه در جایگاه مخصوص خود نشست اشراف زادگان با رعایت ترتیب رتبهی اجتماعی برای عرض ادب به حضورش رفتند و مریدا همراه برادرانش شروع کرد به آرام قدم زدن در مجلس. میروتاش و تابین لباس رسمی اشرافی پوشیده بودند و موهایشان نیز رها بود، شاید با پوشیدن لباس مردم زیباندو به نوعی تحت تسلط پادشاهی بنظر می رسیدند در صورتیکه حکومتی آزاد و مستقل داشتند، اما آنها نه از روی سیاست بلکه بخاطر عشق به کرالن و مریدا در اینباره از غرورشان می گذشتند
تابین– هی… ببین کی داره میاد
تابین درحالی که سمت راست مریدا ایستاده بود با نگاهش اشارهی سنگینی به مردی جوان کرد که جام شراب بدست با سرخوشی سویشان می آمد. شاهزاده رابرت بود! پسرعمهی پادشاه سابق و یکی از پنج مرد پیشنهادی برای ازدواج با مریدا. قد چندان بلندی نداشت ولی چهرهاش خوش سیما بود، موهای بور و چشمهای کشیدهی آبی، همچنین هیچگاه نمیشد او را جدا از جام و یا شیشهی شراب دید! عموماً لبخند گشادی برلب داشت و نیمهمست بود، بذله گو، خوشگذران و عیاش! هرکجا در کشور فاحشهخانهی بزرگی وجود داشت رد پایی از او نیز آنجا پیدا میشد! تاکنون چند مرتبه شنیده بودند زنی آمده و نوزاد خود را به رابرت نسبت داده ولی او آنقدری ثروت و قدرت داشت که ادعای این زنان را خفه کند!
میروتاش نگاهی به سرتاپای رابرت انداخت و درحالی که با یک چشم غره سرش را به سمت دیگری برمیگرداند زیر لب غرغر کرد– هروقت این تخم سگو میبینم داره به گور پدرش میخنده
آنقدر این جمله را با حرص گفت که مریدا با وجود اعصاب خوردیاش لب برهم دوخت تا نخندد! رابرت جلو آمد و جوری مقابل آنها ایستاد که مجبور شوند متوقف شوند، سپس درحالی که جام شراب در دست راستش بود به رسم نجیبزادگان دست چپ را پشت کمرش برد و تعظیم بلند بالایی بسوی مریدا کرد!
رابرت– از ملاقات شما بسیار خوشوقتم شاهزاده خانوم
کمی منگ بنظر می رسید چراکه وقتی کمر راست کرد به مریدا چشمک زد و این بسیار عجیب بود!
رابرت– خدای بزرگ، چقدر امشب زیبا شدید! قلب رو به لرزه در میارید
مریدا سعی کرد مبادی آداب باشد، لبخندی تصنعی زدو با تکان ملایم سر تشکر کرد.
رابرت– اجازه دارم دست شمارو ببوسم؟
دستش را برای گرفتن دست مریدا دراز کرده بود، همانموقع میروتاش گفت:
میروتاش– دوشیزه سامیکا وارد مجلس شدن و گویا دنبال شما میگردن شاهزاده خانوم
میروتاش با گوشهی چشم به سمت دیگری اشاره کرد، سامیکا داشت بسمتش می آمد و او نیز از خدا خواسته رابرت را به برادران گردن کلفتش سپرد تا به سامیکا بپیوندند. سامیکا خواهر ماروین بود، یک دوشیزهی جسور و صمیمی که از کودکی رابطهی خوبی با مریدا داشت
سامیکا– اوه مریدا کم مونده غش کنم!
تا به مریدا رسید این را اهسته اما با هیجان گفت. گونههای کک مکیاش گُر گرفته بود و چشمهای درشت تیرهاش برق میزد.
مریدا– چی؟ مگه چیزی شده؟!
مریدا هم ناخوداگاه چشمهایش در حدقه گرد شده بود!
سامیکا جوری که باعث جلب توجه نشود به جمعیت پشت سرش اشاره کردو درحالی که صدایش از ذوق و هیجانی که سعی داشت درخود خفه کند بریده بریده میشد گفت– بعد از چند سال نولان رو دیدم ببین چقدر قد بلند و جذاب شده!!
روی پایش بند نبود داشت ساعد دست مریدا را فشار میداد، انگار تمام مدت دنبال کسی میگشت که بتواند اینچیزها را برایش بگوید.
سامیکا– شونههاش… شونههاش چقدر پهن شده! حالت چشماش چقدر جدی و نافذ شده ببین چجوری مردونه رفتار میکنه وای خدا من از دستپاچگی میمیرم!! بگو ببینم من الان خوب بنظر می رسم؟؟
با هول و ولا به سر و وضع خودش اشاره میکرد، در یک لباس مخمل قرمز تیره که ترکیب زیبایی با پوست گندمگونش تشکیل داده بود بسیار زیبا بنظر می رسید!
مریدا– البته! عالی شدی!
سامیکا لب کلفت پررنگش را گزید و با ذوق گفت– بنظرت اون خوشش میاد؟! آخه همیشه میگفت شبیه گل سرخم!
پناه برخدا! سامیکا داشت جلوی مریدا جار میزد که عاشق نولان است! او انتظار چنین چیزی را نداشت و فقط توانست با تعجب و سردرگمی زیر لب بگوید:
مریدا–…اوه!.. که اینطور
باهم بسمت میزی خالی رفتند، نشستند و کمی حرف زدند، سامیکا دائم دربارهی نولان حرف میزد و از مریدا می پرسید که آیا نولان نگاهش می کند یا نه! درحال گفت و گو بودند که مردی از سمت راست نزدیکشان آمد، مریدا اول متوجه نبود تااینکه سامیکا با گوشهی چشم اشاره کرد و او را به خودش آورد. اینبار جناب هری کنار میز ایستاده بود! یک مرد جوان ۳۸ سالهی درشت اندام، کمی ته ریش داشت، شکمش گرد بود و چشمهای مکارش بشکلی خاص درحدقهی چشمش می چرخید تا همه چیز را تحت نظر داشته باشد، آدم بسیار زیرک و باهوشی بود، همچنین بی رحم و جاهطلب!
هری– شب بخیر شاهزاده مریدا
سرش را کمی خم کرد تا مثلا ادای احترام کرده باشد، مغرور بود و بینهایت موزی! یک تحلیلگر سیاسی قهار که به واستهی ریاست پدربزرگش بر یکی از احزاب قدرتمند مخالف پادشاهی تمام اخبار قصر را زیر نظر داشت، مطلع بود ماروین از ازدواج با شاهزاده شانه خالی خواهد کرد چراکه اگر غیر از این بود تاکنون برای خواستگاری پیش قدم میشد، رابرت هم یک احمق غرق در خمر و عیاشی بود که دربار قبولش نمی کرد، قطعا هنوز از مطرح شدن پیشنهاد پادشاه دربارهی تابین و میروتاش خبر نداشت و با این حساب با توجه به چنین شرایطی خوب میدانست برای به چنگ آوردن قدرت شانس زیادی دارد!
مریدا– شب بخیر جناب هری
باالاجبار با ادب و وقار لبخند میزد.
هری گفت– چه سعادتی که هردوی ما در این ضیافت هستیم. مایل بودم دربارهی آیندهمون باشما صحبت کنم
مریدا لب فرو بست و به او خیره ماند. با چه اطمینان و اعتماد بنفسی از یک ایندهی مشترک حرف میزد! شبیه یک مار سیاه نفرین شده بنظر می رسید که آمادهی چمپاتمه زدن بدور سلطنت است، چشمهایش نترس و گستاخ بود، چیزی که مریدا را عصبیتر کرد!
مریدا– آیندهمون؟
در عین عصبانیت سعی داشت هنوز آرام و بادی آداب باشد.
مریدا– ما قراره ایندهای باهم داشته باشیم؟
هری کمانی به ابرو دادو لبخند زد– چراکه نه!
آنقدر گستاخ بود که مریدا همچنان ساکت ماند! چارهی کار چند مشت محکم بود که پیاپی به فک و دماغش بکوبد، حیف که در یک مجلس اشرافی بودند!
هری– شمارو بیرون قصر ملاقات میکنم. در باغ غربی
حتی با او قرار و مدار می گذاشت! پناه برخدا! بعد هم باره دیگر سرش را بشکلی تصنعی خم کردو سپس بسمت دیگری رفت. چیزی در درون مریدا می جوشید، از عصبانیت داغ شده بود! اگر تابین و میروتاش آنجا بودند و هری در حضورشان این حرف ها را میزد آنهم با چنین لحن و نگاهی، برادرانش گردن او را می شکستند! آنها معمولاً آرام بودند اما به وقتش برای خواهرشان کاملاً دیوانه و بیعقل و منطق میشدند، و واقعا این دیوانگییشان چقدر مریدا را مغرور کرده بود! همیشه حس میکرد دو شیر نر جوان همراهش هستند که اگر غرش کنند همه فرار خواهند کرد، آنها بخشهای جدا ناشدنی وجود او بودند.
سامیکا– اون هری، آدم نادرستیه
بسختی اخمهای خود را باز کردو به سامیکا نگریست.
سامیکا– ماروین میگه هروقت میخواد واسه ساختن یتیم خونهها قدم جدیدی برداره اون جلو پاش سنگ میندازه
مریدا به چشمهای سامیکا نگریست و آب دهانش را با اضطرابی خُفته قورت داد. ماروین! تنها راه باقی مانده!
تردید داشت که اکنون وقت مناسبی است تا با سامیکا دربارهی برادرش حرف بزند یا نه، هنوز با دو دلی خود کنار نیامده بود که گونههای سامیکا صورتی شد و درحالی که سعی داشت خودش را عادی جلوه دهد همانطور که با گوشهی چشم بسمتی اشاره میکرد صدایش را صاف کرد، مریدا نگاهی به مقابل انداخت، نولان به همراه دو قلوها درحال جلو آمدن بود. یک جوان خوش قد و قامت و موطلایی که چشمان گیرای زبرجدی و لبخند پرجذبهای داشت. سامیکا زیرلب گفت– من خوبم؟؟!
داشت تلاش میکرد حالت صورتش و طرز نشستنش به بهترین نحو باشد، مریدا جواب داد– آره!
بعد به صورت برادرانش نگریست، عادی بودند، آیا چیزی دربارهی ماروین به نولان گفته بودند؟ به هرترتیب مردان جوان وارد جمع آنان شدند و هنگام نشستن پشت میز نولان نه تنها هیچ توجهی به سامیکا نکرد بلکه خطاب به مریدا گفت– تماشایی شدی شاهزاده خانوم
بد شد! مریدا دید که سامیکا دستهایش را روی دامنش مشت کرد! برای اینکه اوضاع کمی کنترل شود مریدا کمی اخم کردو به نولان گفت– دست از مسخره کردنم بردار نولان
نولان کمانی به اَبرو دادو بالحنی صمیمی گفت–زیبا و باوقار شدی، چشمای من دروغ نمیگن
مریدا لب فرو بست و ترجیح داد سکوت کند! جو میانشان سنگین بود، او و دو قلوها که بخاطر مشکلات اخیر از اول کلافه بودند این میان نولان و سامیکا هم رغبتی برای حرف زدن باهم نشان نمیدادند.
نولان– کاملاً مشخصه که شما سه تا رو به زور آوردن اینجا
ظاهرشان زود آنها را لو داد. مریدا بالاخره تردید را کنار گذاشت و از پشت میز برخاست، چند دقیقهای از نولان وقت خواست تا تنها با او حرف بزند. مریدا هیچ وقت با ماروین بیشتر از چند جمله احوال پرسی حرف نزده بود، آنهم بسیار خشک و رسمی! ماروین جوری بود که انگار اجازه نمیداد کسی نزدیکش شود، شاید هم بخاطر ۱۳ سال اختلاف سنییشان بود اما به هرحال برای مریدا سخت بود بی هیچ پیش زمینهای دربارهی ازدواج با او حرف بزند. در عوض نولان یکی از دوستان صمیمیاش بود و از طرف دیگر رابطهی برادرانهای با ماروین داشت بعلاوه برادر زن او هم بود و شاید بهتر میشد اگر ابتدا او دراینباره با ماروین حرف میزد، شاید به این شکل کار آنها راحتتر میشد! کمی با نولان در تالار قدم زد، چندان حواسش به تجملات و شلوغیهای اطراف نبود، شرایط را توضیح میداد و نولان هم دوستانه و صمیمی سعی داشت دلگرمش کند. میانههای تالار اتفاقی چشمش به ماروین خورد که درجمع تعدادی از عالی رتبگان ایستاده بود و گفت و گو میکرد، با دیدن او ناگهان آنقدر معذب شد که نتوانست جلوتر برود، قدمهایش سست شد و کم کم ایستاد. چگونه باید خودش را قانع میکرد از مردی خواهش کند که او را به همسری برگزیند؟ آنهم مرد جدی و عبوثی چون ماروین که حتی گوشهچشمی هم به زنان نشان نمیداد!
قد بلند، مغرور و در عین حال باوقار! شانههای عریض و بازوی کلفتی داشت، در یک کت و شلوار سیاه اشرافی بسیار برازنده و جذاب بنظر می رسید، خصوصاً با چشم و ابروی تیرهی کشیده و موهای سیاهی که بشکل مردانهای بسمت بالا شانه کشیده شده بود. پوست برنزی و استخوان بندی صورتش مقتدر و بینقص بود، بسیار کم لبخند میزد و هیچ وقت نمیشد او را درحال گفت و گو با زنان دید. مردی با رتبهی اجتماعی بالا، ثروتمند و با نفوذ بود، مردی بسیار نیکنام در کشور چراکه بجای سواستفاده از مقام و منصب، تمام عمر خود را بدور از عیاشی و با شرافت زندگی کرده بود، اکنون نیز درحال تأسیس ششمین عمارت مجلل یتیمخانه در کشور تحت عنوان الماس زرد بود. با وجود چنین مشخصاتی آیا طبیعی نبود که مریدا دنیای خودش را با او بسیار متفاوت بداند؟ فارغ از سن و سالشان شخصیت آنها حتی یک درصد هم شبیه هم نبود!
نولان– ولی واقعا خوب میشه اگه تو باعث بشی من بچهش رو ببینم
مریدا معذب شدو چشمهایش را با دلخوری به روی نولان تنگ کرد. با حرف او بلافاصله بدون اینکه بخواهد خودش و ماروین را روی تخت تصور کرده بود و با وجود شخصیت عبوث ماروین این تصوری بسیار سخت و غیرممکن بنظر می رسید! نولان به حال او خندید و همانموقع میروتاش و تابین به داد خواهرشان رسیدند! بهانهای شد تا از قصر بیرون بروند کمی در هوای آزاد قدم بزنند. از نولان و سامیکا نیز بعنوان پوشش استفاده کردند تا اگر کرالن یا تائوس آنها را دیدند خیال نکنند درحال فرار کردن هستند!
خوده نولان و سامیکا هم برای همراهی آنها اصلا کم میل نبودند چه بسا که سامیکا با تعریف و تمجید از جذابیت دوقلو ها درواقع انتقام بیتوجهی نولان را گرفت، جالب این بود که نولان حتی نتوانست به اندازهی دخترک ظاهردار باشد و به وضوح اخمهایش درهم رفت!
زمستانهای رایولا معمولاً سردتر از باقی مناطق کشور بود، به محض خروج از درب تالار سوز زمستانی بسویشان وزید،
درحالی که هر پنج نفر در کنارهم از پلههای سنگی قصر پایین می رفتند مریدا و میروتاش ناخوداگاه به تابین و لباسهایش نگاه کردند، این برایشان یک عادت شده بود که هرموقع در معرض سرما قرار گرفتند حواسشان به تابین باشد. بااینحال او اکنون نگاهش به قدمهایش بود و عادی بنظر می رسید، این نشان میداد لباسهایش کافیست، گرچه شاید نوشیدن شراب هم برای گرم نگاه داشتن او بی تاثیر نبود!
قدم زنان در حیاط وسیع قصر پیش رفتند، آنقدر که از نگهبانان ورودی فاصلهای درست و حسابی داشته باشند، شب بود ولی مشعلهای پایهدار زیادی اطراف حیاط افروخته بودند. بالاخره جایی که از نظر مریدا امن بود ایستادند، نیمتاج الماسش را از سرش برداشت و به دست سامیکا داد، بدون هیچ برنامهریزی قبلی برادرانش فهمیدند که باید همراهیاش کنند و اگرچه نولان و سامیکا شاکی به نظر می رسیدند ولی فرصت اعتراض به آنها ندادند. مریدا لباس بلند پر زرق و برقی پوشیده بود، برادرانش او را پوشش دادند و سپس هرسه از مسیر امن و خلوتی پشت درختان بید بسمت حیاط پشتی قصر گریختند. دوقلوها بدون اینکه چیزی از او پرسند همراهیاش کردند تا اینکه به باغ بزرگ و کم درختی رسیدند که یک بنای سنگی مرمرین با ستونهای بلند وسطش دیده میشد. آنجا نگهبان نداشت، اگر هم داشت از روی تنبلی پستشان را ترک کرده بودند. باد بیشتر مشعلها را خاموش کرده بود و نسیم سرد مرموزی برگهای خشک روی زمین را جابه جا میکرد، پشت قصر فضای وسیع و خالی و تاریکی بچشم میخورد که بوی خاک و یخ و باران میداد
تابین– برنامه چیه؟
بعد از اینکه ایستادند برادرانش به او می نگریستند. هرسه درحال نفس نفس زدن بودند. مریدا گفت– با جناب هری قرار دارم!
چشمهای میروتاش در حدقه گرد شدو تابین پوزخند زد:
تابین– خواهر مارو ببین! هردفعه با یکی قرار داره!
میروتاش با تعجب پرسید– چرا با اون نکبت قرار گذاشتی؟؟
مریدا شانهاش را به بالا مایل کردو با لحنی حق به جانب گفت– من چمیدونم خودش خواست! گفت باید دربارهی آیندهمون حرف بزنیم
چشمهای تابین هم در حدقه گرد شد!
تابین– آیندهتون؟!
بدون اینکه منتظر جواب بماند دستش را به کمرش زدو بسمت دیگری چرخید:
تابین– یجوری میزنم که تخماش بترکه
بعد با کلافگی بسمت دیگری قدم برداشت، مریدا به میروتاش که هنوز مقابلش ایستاده بود نگریست و گفت– احمق نشید! باید احتیاط کنیم!
میروتاش سرتکان دادو دستش را کمی بالا اورد تا او را به سکوت دعوت کند– تو اصلا خودتو نشون نده، ما حلش می کنیم
او و میروتاش درحال بحث بودند که تابین گفت– هی… اونجارو
هردو برگشتند و به او نگریستند، پانزده قدم دورتر زیر سایهی تاریک یک درخت ایستاده بود و به سمتی اشاره میکرد. مریدا و میروتاش نیز حرکت کردند و به او پیوستند، جایی که اشاره میکرد دور و تاریک بود آنها سخت توانستند بفهمند منظور تابین چیست، تااینکه زاویهی دید خود را تغییر دادند و نولان و سامیکا را دیدند که درحال بوسیدن لب یکدیگرند!! نولان بسیار پر حرارت بود، دخترک را در آغوش خود بلند کردو چند قدمی دورتر برد تا پشت یک درخت بروند، میروتاش درحالی که لبخند کجی برلب داشت و به سامیکا می نگریست غرغر کرد– لعنت به این شانس!
ماجرای پیش آمده هرسه را به خنده واداشته بود، مریدا به میروتاش نگریست و درحالی که لبخند میزد کمانی به ابرو داد– تو جدی میکارو میخواستی؟
میروتاش موزیانه شانه بالا انداخت– بدمم نمی اومد!
تابین بازوانش را درهم قفل کرد و از یک سمت به تنهی درخت تکیه زد تا راحتتر تماشا کند و سپس گفت– دیرجنبیدی مرد! معلومه که از خیلی وقت پیش دختره رو صاحب شده. ببین اصلا ولش نمیکنه!
مریدا نیز دوباره به نولان و سامیکا زل زد. نولان دخترک را به درخت چسبانده بود و داشت گردنش را می مکید، مریدا چشمهایش را باریک کرد، کاش میتوانست حالت صورت سامیکا را ببیند، حتماً داشت لذت میبرد، تن مریدا داغ شده بود!
تابین– هه! از قرار معلوم میخوان همینجا کارو تموم کنن. عجب مجلسی شد!
میروتاش که با نیش باز شاهد ماجرا بود گفت–گردن کلفتی ماروین این بود؟
مریدا بالحنی تمسخیر آمیز گفت– الان دارین خواهرشوهر منو دید می زنین!
متاسفانه سامیکا به نولان اجازهی پیشروی نداد، نولان را آرام از خودش جدا کردو حال آنها را گرفت! هرسه با لب و لوچهی آویزان به بازگشت نولان و سامیکا بسمت قصر نگریستند و بعد دوباره به خودشان آمدند. مریدا درحالی که تظاهر میکرد اصلا از نصفه ماندن عملیات آن دو به ذوقش نخورده لبخند گشادی زدو رو به برادرانش گفت– راست کردین!
تابین صورتش درهم رفت و لبخندش پرید– بازم این جمله رو گفتی؟ تو مثلا خواهر مایی!
مریدا چشمانش را در قاب چرخاند، تابین گاهی مزخرف می شد! درعوض میروتاش خندید و درحالی که بسمت دیگری قدم برمیداشت گفت– خودت چی؟ تو اگه داشتی قبل از ما راست میکردی!
تابین با وجودی که اخم کرده بود نتوانست لبخند خود را بخاطر حرف میروتاش پنهان کند، خوده مریدا هم می خندید! در کنار هم بسمت مقبرهی سنگی وسط باغ قدم برداشتند، کمی در سکوت به سه گور مرمرین درونش خیره ماندند، مدتی گذشت و میروتاش آهسته گفت– ببینش، داره میاد
موقع بیان این جمله آهسته پشت ستونهای قطور مقبره پناه گرفت، آن دو هم خود را پشت میروتاش پوشش دادند و خط نگاهش را دنبال کردند. جناب هری چیزی حدود صد قدم دورتر در سوی دیگر باغ ایستاده سرش را بالا گرفته بود و ماه را تماشا میکرد!
تابین که پشتسر مریدا ایستاده بود کنار گوش او غرغر کرد– چطور جرأت میکنه با شاهزاده قرار بزاره
مریدا درحالی که چشمش را بر نیمرخ اخمالود هری باریک کرده بود و سعی داشت در این نور کم چیزهای بیشتری ببیند زمزمه کرد– اون خیلی متکبره. به قدرت پدر بزرگش مینازه
میروتاش گفت– پدربزرگش امروز و فرداست که بمیره
مریدا گفت– شنیدم هری قراره جانشینش بشه
هری شروع کرده بود به خاراندن خشتک شلوارش، تابین بالحنی تمسخرآمیز گفت– فکر کن، شاهزاده خانوم بشه زن رئیس حزب مخالف خاندان سلطنتی
میروتاش چشم از هری گرفت و درحالی که داشت در دور و اطرافش سطح زمین را میکاوید گفت– نکبت داره تخماشو میخارونه
جلوی مریدا و تابین بر سطح زمین زانو زد، با دستش روی خاک و چمن دست کشید تااینکه بالاخره یک تکه سنگ پیدا کردو برخاست. محتاطانه و با قدمهای بی صدا از دو ستون جلوتر رفت تا کمی نزدیکتر شود، نشانه گرفت و بعد سنگ را با شدت بسمت هری پرت کرد! لحظهای بعد صدای بلند و بم هری به گوش رسید و با آن وزن سنگینش از جا پرید!
هری– آااااخ!
مریدا دستش را جلوی دهانش فشار داد تا صدای خندهاش بلند نشود! هری درحالی که پشت کمرش را می مالید چرخیده بود با تحیر تاریکی های باغ را می نگریست! میروتاش کاملا پشت ستون پنهان شده بود و مریدا و تابین بازوهای یکدیگر را فشار میدادند تا نخندند! میروتاش از دور به آنها اشاره زد، تابین و مریدا کاملا خم شدند و از پشت ایوان مقبره بسمت جلو حرکت کردند، در حین پیمودن مسیر تکهسنگهایی که زیر کفششان حس می کردند بر میداشتند، در جای مناسب هرسه از هم جدا شدند، یکی پشت مقبره ماند، یکی پشت تنهی قطور یک درخت بید، و یکی زیر سایه تاریک پرچینی که باغ را از حیاط پشتی جدا میکرد! از آن فاصله نمیشد حالت صورت هری را دید ولی همچنان گیج و گنگ در باغ گشت میزد و اینطرف و آنطرف را می پایید، جهت پرتاب سنگ را فهمیده بود به همین خاطر سوی مقبره می رفت که میروتاش آنجا بود. مریدا زیر پرچین منتظر ایستاده بود موقعی که او در فاصلهی مناسبی قرار گرفت سنگ را بالا گرفت و با نهایت سرعت و شتاب بسویش پرت کرد، سنگ درست به پشت ران پای هری خورد، مردک درجا پرید و با وجود وزن زیادش در هوا شلنگ زد! مریدا لب گزید و از خنده به خودش پیچید! موضوعی که حال و روز هری را خندهدار تر میکرد این بود که در این تاریکی و خلوت و سکوت در چنین باغ وسیعی او به راحتی وحشت کرده بود شاید خیال میکرد با اجنه طرف است!
هری– هی کی اونجاست؟؟
حالا داشت بطرف جایی که مریدا نشسته بود می آمد، او کمی بیشتر در سایه فرو رفت و آنوقت تابین که در جای مناسبی کمین کرده بود سومین سنگ را بسمت هری پرتاب کرد و آنهم بلافاصله به بازوی چپ او اصابت کرد! میروتاش مهلت نداد و چهارمی را با شدت به باسن مردک زد! هری به پشت شلوار خود چنگ انداخت! لحظهای سرجای خود یخ زد و بعد بدون اینکه بتواند وحشت خود را پنهان کند درحالی که بسمت خروجی باغ می دوید با صدایی نه چندان بلند گفت– یا عیسی مسیح!!
مریدا فقط چند ثانیه منتظر ماند تا او خارج شود و سپس زد زیر خنده! مردک واقعا فکر کرده بود با اجنه طرف است! میروتاش و تابین از مخفیگاه خود درامده و به سوی مریدا آمدند، میروتاش گفت– خوب بود اگه الان گرومین رو داشتیم، راست میزد وسط سرش!
مریدا درحالی که دستانش را بر دامن لباسش چنگ کرده بود و با شدت می خندید گفت– هه هه هه لابد الان فکر میکنه اینجا جن داره!!…
انقدر شدید خندیده بود که دوسمت گونهاش درد گرفت، کمی بعد وقتی توانست سرش را بلند کند و نفسی بگیرد به برادرانش نگریست، به او نگاه می کردند و لبخند مهربانی برلب داشتند
میروتاش– خوبه که میخندی
از وقتی ماجرای ازدواج مطرح شده بود مریدا همیشه دمق و گرفته بنظر می رسید، جوری که برادرانش از دیدن خندهی عمیقش ذوق زده شدند!
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
Leave a reply