
رمان عقاب های آزاد پارت 31 تا 35 | مجموعه وحشی
وقتی همه ساکت شدند با صدای ضعیفتری نالید– چند دقیقه منو تنها بزارید!
حس بسیار بدی داشت، قلبش شکسته بود، از پدر و مادرش مأیوس شده و بخاطر آینده ترسیده بود. نمیخواست دیگر این حرفها را بشنود، نمیخواست دوباره به این فکر کند که از او خواستهاند با یکی از برادرانش ازدواج کند!
تابین گفت– من نمیرم
میروتاش نیز فوراً با تندی گفت– منم نمیرم. شما دوتا باید برید!
پدر و مادرشان را می گفت. مریدا به آنها نگاه نمیکرد ولی صدای نفس آرام کرالن را شنید و چند لحظه بعد هم از جا بلند شد، سپس با لحنی بدور از عصبانیت که کمی هم دلگیر بنظر می رسید گفت– مطلب دیگه اینکه دوشب تا ضیافت انتصاب نولان به مقام لُرد مونده. من اونجا دربارهی ماروین با هکتور حرف میزنم تا ببینم قضیه از چه قراره. امیدوارم بتونیم ماروین رو کنار خودمون داشته باشیم که این جدل هرچه زودتر تموم بشه
بعد رو کرد به شوهرش که هنوز نشسته بود و آهسته گفت– بریم عزیزم
تائوس نیز از جا برخاست و همراه کرالن بیرون رفت، عجیب بود که زن و مرد تازه ظاهر دلخور هم بخود گرفته بودند! آیا آنها باید دلخور میشدند یا فرزندانشان؟ پدر و مادر ها همیشه به خودشان حق میدادند!
بعد از خروج آنها میروتاش دستانش را به کمرش زد و درحالی که با کلافگی در اتاق راه می رفت گفت– لعنت بهش. این ماروین تا الان کجاست که خواستگاری نمیکنه؟ برای خانوادهی سلطنتی ناز کرده؟!
مریدا تاکنون سر بلند نکرده بود که با آنها رو در رو شود، ولی آنلحظه درحالی که بغض در گلویش سنگ شده بود از جا برخاست و رو به میروتاش گفت– حالا دیگه شد ماروین؟؟
نگاه بغض آلود و کلافهاش را بین برادرانش که با کمی فاصله از هم ایستاده بودند چرخاندو بالحنی حق به جانب گفت– شما هم کوتاه اومدید شاید من اصلا نخوام ازدواج کنم!
حالا دیگر از پدر و مادرش انتظاری نداشت ولی آن دو که باید میفهمیدند! حتی اگر نمی گفت هم باید میدانستند چه در سر و قلبش می گذرد، شک نداشت که میدانستند!
تابین گفت– چیکار کنیم؟
دستانش را به نشان ناچاری از دو طرف باز کرده بود.
تابین– انقلاب یا فرار؟ کدومش ازمون برمیاد؟ یه انقلاب سه نفره در مقابل یه کشور؟ یا یه فرار مخفیانه که یک ساعت نشده اون کلاغ موزی جامونو پیدا کنه؟
خودش هم به فرار فکر کرده بود اما ریوِن! عقاب لعنتی کافی بود اراده کند تا ظرف چند دقیقه آنها را بیابد!
تابین– نمیتونیم به چیزی که اینا میخوان عمل کنیم، نمیتونیم درمقابل دربار و کشور بایستیم، نمیتونیم فرار کنیم، نمیتونیم تورو به رابرت یا اون مردک روانی هری بدیم!
تابین با ناچاری سرتکان دادو بالحنی تلخ اعتراف کرد– راهی جز ماروین نداریم!
میروتاش کمی به تابین نزدیک شد تا در مسیر نگاه ماتم زدهی مریدا قرار بگیرد و سپس بالحنی رام و مهربان که قدری از تشویش مریدا بکاهد گفت– بااین وجود هنوزم تو اگه راهی میدونی بگو هرچی که هست ما پشتتیم. به جهنم هرچی که میخواد بشه! تو فقط بخواه خواهر
مریدا به چشمهایشان نگریست. کنار هم ایستاده بودند و نگاهش میکردند، قد کشیده بودند و حالا عرض شانههایشان یک عالم بود! ولی در پس این چشمان سیاه کشیده، همان معصومیت کودکانهای پنهان بود که مریدا با تماشایش بزرگ شد. اینها همان برادرانی بودند که از بچگی تا کنون با بغض او بغض میکردند و با خندهاش می خندیدند، برادران عزیزتر از جانش! چقدر مأیوس و سرخورده بود که بعنوان خواهر بزرگتر نتوانسته این مشکل را مخفی نگاه دارد و خودش حل کند، حالا که دوقلوها موضوع را فهمیدند درست به اندازهی او قلبشان شکسته بود و آنها هم همان حس تلخ انزجار را در دل حس میکردند
مریدا– از اینجا بریم بیرون… یکم قدم بزنیم… دارم خفه میشم
تابین آهی کشیدو گفت– توی قصر؟ میدونی که تا بریم بیرون یه لشکر ملازم میفتن دنبالمون
همانموقع میروتاش آهسته بسمت پنجره قدم برداشت و گفت– شاید از اینجا بتونیم بریم هوم؟
مخفیانه بیرون رفتن از قصر حوصله و انرژی میخواست. قبلا اینکار را کرده بودند ولی آنموقع مریدا سرتاپا شور و شوق بود نه مثل حالا غمگین و دلمرده، از همین رو درحالی که چشمان خستهاش در تعقیب میروتاش بود با صدایی گرفته گفت– فراموشش کن. حوصله دویدن و پریدن ندارم
بعد سرش را بر پشتی مبل خواباند و زمزمه کرد– فقط… دلم هوای خونه رو کرد… باد تند زمستونی… بوی چمن شبنم زده… صدای رودخونه
با به یاد آوردن روزگار آزاد و خوشی که در خانه داشت باره دیگر بغض و یأس به سینهاش چنگ انداخت:
مریدا–..حالم از هوای اینجا بهم میخوره
میروتاش که جلوی یکی از لنگهی بزرگ پنجره ایستاده بود و نگاهش میکرد گفت– لااقل بیا اینجا یکم هوا بخور
مریدا بهانه جویانه اخمهای خود را درهم برد و نالید– نمیخوام… ولم کنین
انگار با خودش هم لج کرده بود، اصلا نمیتوانست قلب و ذهنش را آرام کند، تا همین دیروز هم اصلا فکرش را نمیکرد سلطنت و ازدواج و مسئولیت اینقدر به او نزدیک باشد، همیشه پشت گوش می انداخت و می گفت مادرش هنوز تا سالها جور او را خواهد کشید، تصورش را نمی کرد کرالن و تائوس چنین خوابی برای او و برادرانش دیده باشد!
میروتاش مأیوسانه نفسش را بیرون دادو درحالی که به جسم وارفتهی او روی کاناپه نگاه میکرد گفت– خودم میارمت
بعد بسمت مریدا قدم برداشت و در همین حین به تابین که از یکطرف شانه به سنگ دیوارهی شومینه تکیه زده بود گفت– مشعلای اتاقو خاموش کن
تابین لبخند کمرنگی زد و با طمأنینه بسمت نزدیکترین مشعل رفت. میروتاش بعد از رسیدن به مریدا یک سمت دسته و پشتی کاناپه را گرفت و جوری هل داد که روی سنگهای سیقلی کف اتاق سُر بخورد و جا به جا شود. کاناپه بزرگ و اسکلتش از فلزات عیار پایین طلا بود، بدنهی بسیار سنگینی داشت به همین خاطر مریدا به میروتاش نگریست و گفت– نکن… سنگینه
میروتاش درحالی که کاناپه را هُل میداد و بخاطر این فشار عضلات بازو و سینهاش درحال پاره کردن لباسش بودند بالحنی گرم و آرام گفت– داداشو دست کم گرفتی؟
و باره دیگر قلب مریدا از محبت برادرانهی آنها لرزید. میروتاش مریدا را با همان کاناپه تا جلوی نزدیکترین پنجره هل داد، پنجرههای عمارت بزرگ و پهن بودند و از بالا به شکل هلال باز شده تا سطح زمین ادامه می یافتند. درحالی که مشعلهای پشت سرشان دانه دانه توسط تابین خاموش میشد تا فضا تاریک شود و از بیرون دید نداشته باشد میروتاش پردههای بلند را به کناره کشید و جمع کرد سپس هردو لنگهی بزرگ پنجره را گشود، بلافاصله هوای سرد و سبک زمستانی وارد اتاق شد. آسمان تاریک بود، حالا هم چیز زیادی به زمان صرف شام نمانده بود. منظرهی باغ پشت عمارت پیش رویش بود، یک آلاچیق زیبا وسط باغ میان درختان کاملیا که از دور خودنمایی می کرد و مشعلهای بلند پایه دار اطرافش آتش می افروختند. آن حوالی نگهبانان نیز پراکنده بودند ولی چون اتاق تاریک بود نمی توانستند داخل را ببینند
میروتاش– مارو میبینن؟
درحالی که سمت راست مریدا روی کاناپه می نشست و نگاهش به بیرون بود پرسید. مریدا که چشمهایش را روی حرکات نگهبانان باریک کرده بود با تردید گفت– فکر نکنم
هم خیلی دور بودند و هم بخاطر تاریکی اتاق توان تجزیه و تحلیل اوضاع درونی آنجا را نداشتند. حتی سرشان را بسمت عمارت نمی چرخاندند چراکه فکر نمیکردند آنجا خبری باشد. درحالی که میروتاش و مریدا بیرون را می کاویدند تابین از فاصلهای دور در انسوی اتاق گفت– اون شیشهی شراب کجاست مریدا؟
مریدا نیم نگاهی به عقب انداخت و جواب داد–سمت چپ کمد، کُنج اون پایین
فکر بدی نبود! مریدا در کمد شراب مخفی کرده بود، هیچ وقت هرسه باهم مست نمی کردند، همیشه یکی هوشیار می ماند تا اوضاع را مدیریت کند، ولی آنموقع هیچ چیز جز مستی نمیتوانست دوای این حال خراب باشد، مریدا کمی فراموشی و سرخوشی میخواست! چند لحظه بعد تابین درحالی که یک شیشه شراب قرمز در دست داشت به آنها پیوست و او نیز سمت چپ مریدا روی کاناپه نشست، مثل آنها به بیرون نگریست و چند ثانیه نگذشته گفت– ولی اینجوری که خیلی سرده!
مریدا مردمک چشمانش را در قاب چرخاندو میروتاش پوفی کشید، درواقع هردو انتظارش را داشتند! بدون اینکه با او بحث کنند میروتاش کت بلندش و مریدا شنلش را دراورد و هردو را بر سر و روی تابین انداختند تا مثل سابق دور خودش بپیچد! بعد مریدا شیشه را از او گرفت و روی دامن خود گذاشت، چوبپنبهاش را کند و آن را اول بسمت تابین گرفت. کت میروتاش را بر شانهی خود گذاشته بود و حالا داشت شنل را بشکل پتو روی پاهای خود می کشید. مریدا به او گفت– بیا داداش. اول تو
شراب خیلی زودتر از پارچه ها میتوانست او را گرم کند، تابین شیشه را با دست ازادش گرفت و بعد هرسه به پشتی کاناپه تکیه زدند
پیش رویشان آنسوی قاب بزرگ پنجره، آسمان سیاه شب گسترده بود، ماه کامل درخشان و چند تکیه ابر بشکل هالهای خاکستری دور و برش درهم پیچیده بودند. نسیم سرد بود اما با سرعتی ملایم می وزید و با خودش عطر و بوی ساقههای حرص شدهی درختان کاملیا را می آورد. صدای جیرجیرک ها و صدای خنده و گفتو گوی نگهبانان گهگاه سوار بر امواج نسیم بشکلی مبهم به گوش می رسید و آن سه درحالی که آرام و بی سر و صدا بر کاناپه لم داده بودند بعد از هر جرئه نوشیدن شیشه را روی پای دیگری می گذاشتند. مدتی در سکوت گذشت تااینکه میروتاش آهسته گفت– نمیخوای چیزی بگی؟
مریدا درحالی که طعم گس و تند و تلخ شراب را در دهان مزه مزه می کرد با پلکهای نیمه باز به حرکت آرام ابرهای خاکستری اطراف ماه چشم دوخته بود، پوزخند تلخی زدو در جواب به میروتاش گفت– چی بگم… همه چی تمومه… باید آویزون تخم اون یارو ماروین بشم تا راضی بشه باهام ازدواج کنه
این را گفت و طبق نوبت شیشه را به میروتاش داد. نگاه مریدا به اسمان بود ولی با برادرانش فاصلهی کمی داشت و به همین خاطر متوجه شد که تابین سر چرخاندو به نیمرخ او نگریست، سپس آهسته گفت:
تابین– ماروین… اون مرد خیلی خوبیه
مریدا پلکهای داغش را برهم گذاشت و زیرلب گفت– هرچی که هست به هرحال اجباره
میروتاش درحالی که پس از نوشیدن شیشه را به مریدا برمیگرداند گفت– نمیخوادش تابین، فرقی نداره که چقدر خوبه
مریدا گردن بلند شیشه را گرفت و درحالی که در تاریکی نگاهش میکرد به حرف تابین گوش داد– شاید نباید اینو بگم ولی آخه… تو گرومین رو خواستی پس چرا ماروین نه؟ ماروین از اون پسره بهتره
مریدا آه ارام و بیرمقی کشید و گفت– احمق نشو تابین، من اونو واسه یه شب میخواستم. نه اینکه ازدواج کنم و اسیرش بشم
شیشه را بالا آورد و جرئهی دیگری نوشید، تنش داغ و سرش سنگین شده بود، دیگر بغض نداشت، اکنون راحت حرف میزد
تابین– راستشو بخوای… اگه قراره یه روزی داماد داشته باشم ترجیح میدم اون شخص ماروین باشه
مریدا شیشه را به دست میروتاش داد، او درحالی که با یک دست پیشانی خود را مالش میداد آهسته ولی با حرص گفت:
میروتاش– گوربابای داماد. من نمیخوام داماد داشته باشم
یک جرئه نوشید و سپس ادامه داد– نمیخوام کسی خواهرمو بگاد!
مریدا نگاهش به مقابل بود و ناخواسته لبخند میزد. میروتاش قبلا هیچ وقت نگفته بود چنین حساسیتی دارد.
میروتاش– تازه اونوقت… درعوض بهش احترام بزارم و روی خوش نشون بدم… اصلا داماد دیگه چه کوفتیه!
مریدا در حالی که لبخند میزد سر چرخاندو به نیمرخ میروتاش نگریست، تابین هم مثل او میخندید و به برادرش نگاه میکرد
تابین– داری زیاد میخوری تیشا
هیچیک مست نبودند، میفهمیدند چه می گویند! میروتاش شیشه را به مریدا تحویل داد و گفت– نه! جدی میگم!
تابین کمانی به اَبرو دادو گفت– داری سختش میکنی! خودتم ممکنه یه وقتی داماد کسی بشی
میروتاش چشم غرهای زدو درحالی که بیشتر در مبل وا میرفت غرغرکنان گفت– من داماد همون کسی میشم که خواهرمو بگیره. مثلا اگه اون شخص ماروینه من حتماً باید سامیکا رو بگیرم. وگرنه دیوونه میشم! باید یجوری تلافی کنم!
مریدا دو جرئه پشت سر هم نوشیدو بعد از اینکه شیشه را بدست تابین داد مثل میروتاش کمی بیشتر در کاناپه فرو رفت، لم دادو خودش را به سمت میروتاش مایل کرد، بازوی کلفت او را بغل گرفت و سر بر شانهاش گذاشت، از موهای بلند میروتاش بوی بلوط و گلهای یخ بالای درّهی آروگِن به مشام می رسید، مریدا از استشمام این بو حض برد!
مریدا– خیال کردین من با زن گرفتن شما کنار میام؟
میروتاش دست دیگرش را بسمت تابین دراز کرده بود تا شیشه را تحویل بگیرد.
مریدا– گاهی بهش فکر میکنم، یهو به خودم میام و میبینم دنبال راحتترین راه واسه سر به نیست کردن زناتون میگردم
او همچنان بازوی میروتاش را بغل گرفته و سربر شانهاش خوابانده بود، پلکهای نیمه بازش را هم برهم گذاشت و نفس راحتی کشید، میروتاش پیش از اینکه خودش بنوشد دهانهی شیشه را به لب او رساند. مریدا بدون اینکه پلک بگشاید سرش را کمی بلند کردو با هدایت میروتاش جرئهای نوشید. با چشمهای بسته، درحالی که نسیم زمستانی گونههای گُر گرفتهاش را نوازش میداد جریان گس ناب و سنگین شراب را مزه کرد و قورت داد، چه لذت و گرما و سرخوشی داشت، سرش روی گردنش شل شد و با آرامش خاطر دوباره بر شانهی میروتاش افتاد
تابین– خوب میشد اگه واقعا همه چیز درحد همین حرفا بود
مریدا پاهایش را هم از کاناپه بالا آورد و روی زانوهای تابین دراز کرد تا راحتتر لم بدهد.
تابین– ولی واقعیت یجوره دیگهست. تنها راه ما هم اینه که بین بد و بدتر انتخاب کنیم
مریدا زمزمه کرد– بد چیه… بدتر چیه
تابین جواب داد– بد ازدواج اجباری با ماروین. بدتر ازدواج با یکی از اون دوتا عوضی رابرت و هری
مریدا– اول و آخر این قضیه چیه؟
این را با چشمهای بسته و لحنی خمود زمزمه کرد. صدای بم و آرام میروتاش را شنید که آهسته پرسید– کدوم قضیه؟
مریدا جواب داد– ازدواج
بعد درحالی که با دست راستش شکل نامرئی قوس داری از یک مبدأ به یک مقصد میکشید تا مثلا یک چرخه را نشان دهند گفت– پسرا انتخاب میکنن که کی رو یه عمر بگان
دوباره با انگشت مقصد را به عقب نشان داد– دخترا هم انتخاب میکنن کی یه عمر بگادشون!
میروتاش آرام خندید این از تکان شانهاش معلوم بود. بعد درحالی که اصلا انتظارش را نداشتند صدای مردانهی آشنایی از پشت سرشان گفت– اره اوایل همینه
شبیه صدای تائوس بود! آیا خودش بود؟! بازهم ناگهانی؟ مثل جن می ماند! هرسه بسختی دست و پای شل و ول آویزانشان را جمع و جور کردند، سرشان را به عقب برگردانده و از بالای پشتی کاناپه تاریکی اتاق را می کاویدند، تائوس کم کم به آنها رسید، بالای سرشان ایستادو نگاهی به اوضاعشان و شیشهی شراب در دست میروتاش انداخت، سپس نفسش را مأیوسانه بیرون دادو گفت– یکی دو سال اول ازدواج همین تو سر جوونا میگذره. ولی بعدش، اونقدر دغدغههای مهمتری پیدا میکنن رابطه جنسی تبدیل میشه به یکی از حاشیههای معمولی زندگی
از کی در اتاق بود؟ همه چیز را شنیده بود؟! کاناپه را دور زدو جلوی فرزندانش ایستاد، سایهی قد بلند و شانههای پهنش در نور مهتاب دیده میشد، موهاش باز بود و نسیم تکانش میداد، مریدا به خودش گفت الان است که سرشان فریاد بزند ولی اینکار را نکرد و با لحنی به دور از دلخوری خطاب به میروتاش گفت– اونو بده به من
دستش را برای گرفتن شراب دراز کرده بود، میروتاش پس از چند لحظه تردید شیشه را با نارضایتی به تائوس داد
تائوس– من از دست شما چیکار کنم؟
چند قدم دور شد تا شیشه را روی یک میز بگذارد.
تائوس– اینجوری قراره دوتا ملت رو اداره کنید؟ این تفریحات در شأن شما نیست!
تابین آهی کشید و سرش را بر پشتی کاناپه خواباند، پیشانی خود را لمس کردو بالحنی کسل گفت– آااه پدر بس کن! بیچارمون کردین از بس این دو ملت رو زدین تو سرمون!
میروتاش به تایید حرف برادرش گفت– اصلا ما نخوایم رهبر باشیم باید کی رو ببینیم؟
تائوس شیشه را بر میز گذاشت و درحالی که بسمتشان برمیگشت گفت– اینجوری که گستاخی میکنین گویا از جونتون سیر شدین!
لحنش آرام بود، نیامده بود که دعوا کند ولی قطعاً انتظارش را نداشت که آنان را درحال شرابخواری بیند. مریدا نزدیک میروتاش نشسته بود و به همین خاطر تائوس بین مریدا و تابین نشست. کاناپه بزرگ بود، هرسه ناخوداگاه قدری به طرفین رفتند و از پدرشان فاصله گرفتند، دوست نداشتند تائوس بوی شراب را حس کند و سرشان غر بزند!او آرام کنارشان نشست، مانندشان به کاناپه تکیه زد و در تاریکی به آسمان نگریست. مدتی بعد مریدا با تردید پرسید– مامان تورو فرستاده؟
تائوس سرتکان دادو آهسته گفت– نه. اون سردرد داشت و شام نخورده خوابید. میدونم هرسهتون تحت فشار هستین این قابل درکه، ولی یکمم مادرتون رو درک کنید
لحنش سرزنشگرانه نبود، انگار آمده بود از آنها بخواهد کمی با کرالن مهربانتر باشند. هرسه آنروز با مادرشان تندی کرده بودند چیزی که کم سابقه بود!
تائوس– سالهاست صد برابره این فشاری که الان شما حس مکنید روی دوش اونه. تنها چیزی که میخواد سربلندی شما و این کشوره
میروتاش زیرلب غر زد– همش طرف مامانو میگیری
تائوس شنید و جواب داد– چون من چیزایی رو دربارهی اون میدونم که شما ازش بیخبرید. من میدونم چقدر تو این سالا سختی کشیده تا همه چیزو برای ملکه شدن مریدا مهیا کنه
مریدا سرش را پایین گرفت و لبخند تلخی زد، درحالی که چشمانش به تاریکی خو گرفته انگشتان دستش را بر دامنش نگاه میکرد گفت– تو خیلی دوسش داری
پس از لحظهای مکث دوباره زمزمه کرد– مامانو
چند لحظه در سکوت گذشت، مریدا برای اینکه جوابی بگیرد سربلند کردو به تائوس نگریست، او داشت قرص ماه را تماشا میکرد و در همین حین صادقانه جواب داد:
تائوس– آره. اون همه چیز منه
مریدا که با یاداوری کرالن سرد و جدی در جلسه که چشمهایش موقع حرف زدن دربارهی تصاحب زمینهای میروتاش برق میزد پلکهایش داغ شده بود نجوا کرد:
مریدا– تو هم همهچیزش هستی؟
زمان بیشتری طول کشید تا تائوس جواب این یکی را بدهد ولی در نهایت بالحنی که کمی یأس درخود داشت جواب داد:
تائوس– یه روزی بودم. اما نمیتونم با قاطعیت بگم هنوزم هستم
مریدا با بغض لب زد– اون زمیناتو میخواد
چانهاش کمی لرزید و چشمهایش پر از اشک شد، تاریک بود و هیچکس به صورتش نگاه نمیکرد که بغضش را ببیند از همین رو به موقع نفسش را حبس کردو آن را فروخورد
مریدا– امروز تو جلسه… جوری بود که اصلا نمی شناختمش
تائوس از حرف او جا نخورد، چشم از ماه گرفت و سرش را کمی پایین آورد، نگاهش را به نقطهی نامعلومی در سطح تاریک زمین دوخت و لبخند محوی زد. او هیچگاه به کرالن بدبین نمیشد، هیچگاه از کارهایش ایراد نمی گرفت، هیچگاه مانعش نمیشد هیچگاه توبیخش نمیکرد، انگار هیچچیز نمیتوانست شدت علاقهاش به کرالن را کم کند، جوری که تائوس شیفتهی کرالن بود گاهی شبیه بیماری میمانست!
تائوس– من میدونم اون چی میخواد. اما شما نمیدونید
میروتاش با لحنی کنایهآمیز نجوا کرد و رویش را بسمت دیگری برگرداند– جونتم بخواد بهش میدی
تائوس حرف او را شنید، نگاهی به دو طرف خود و فرزندانش انداخت و سپس گفت– این حرفا برای چیه؟ دارین از مادرتون بدگویی می کنین؟
هرسه از دست کرالن دلخور بودند، او با پیشنهاد وحشتناکش قلب آنها را شکسته بود! تابین که تاکنون ساکت بود آهسته پرسید– اون یکی رو هم اینقدر دوس داشتی؟
مریدا سرچرخاند و نگاه محتاطانهای به پدرش و تابین انداخت، تابین بر پشتی مبل وا رفته سقف را نگاه میکرد و تائوس چهرهاش رنگ یأس گرفته بود. او هیچ وقت چیزی دربارهی مادر پسرها نمی گفت، از اشاره به دومین ازدواجش بدش می آمد و شاید تابین اگر تحت تاثیر شراب نبود این حرف را نمی زد!
تابین– اونی که مارو بدنیا آورد، اصلا یذره هم دوسش داشتی؟
ازدواج مجدد خاطرهای تاریک در ذهن تائوس بود، این را همیشه به وضوح میشد در واکنشهایش دید، اصلا دلش نمی خواست کسی به این موضوع اشاره کند جوری که انگار خطای بزرگی را به رخش می کشیدند. آن موقع هم بدون اینکه جوابی بدهد در سکوت از جایش بلند شدو سپس با قدمهای آرام از اتاق بیرون رفت. گاهی مریدا برای برادرانش ناراحت میشد، آنها به هرحال محصول همان دومین ازدواج بودند، همان چیزی که تائوس را سرخورده میکرد! اگرچه آنها هیچ خاطرهای از مادر واقعیشان نداشتند ولی سخت بود که همیشه در نگاه پدرشان میدیدند نتیجهی یک اشتباهند. قطعاً هر فرزندی در دنیا ترجیح میداد محصول عشق پدر و مادرش باشد نه نتیجهی اشتباهی که کسی دلش نمیخواهد حتی اشارهای به آن بکند!
میروتاش– چرا همش اینجوری میکنه؟
این را آهسته گفت. مریدا دست او را گرفت و کمی فشرد.
میروتاش– همیشه فکر می کنم… اون از ما دوتا خوشش نمیاد
مریدا مأیوسانه به نیمرخ برادرش نگریست و گفت– دست بردار تیشا
تابین کمی بیشتر در مبل فرو رفت و با لحنی سرد و دلزده گفت– مردم بچه دار میشن چون دلشون بچه میخواد…ولی والدین ما… بچه دار شدن چون کشور پادشاه میخواست… چون قبیله رئیس میخواست
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
Leave a reply