
رمان عقاب های آزاد پارت ۲۶ تا ۳۰ | مجموعه وحشی
کرالن– من میخوام دو شخص دیگه رو هم به این افراد اضافه کنم
مریدا با نگاهی آمیخته به تعجب نیمرخ مصمم پادشاه را از نظر گذراند. دو شخص دیگر؟ چه کسانی؟ جز سه نفری که نام برده شد دیگر مرد جوان مجردی در خانوادهی سلطنتی وجود نداشت! از آنجایی که برای اولین بار در تاریخ زیباندو یک زن بر تخت سلطنت می نشست مقامات بر سر جانشین او وسواس ویژهای داشتند. به نوعی شرط پذیرش سلطنت مریدا این بود که با شخص دیگری از خانوادهی سلطنتی ازدواج کند تا فرزندی که از او متولد میشود نیز از خون خانوادهی سلطنتی باشد. اکنون این افراد اینجا جمع شده بودند تا اصلحترین مرد از خاندان سلطنتی را برای همسری مریدا انتخاب کنند. مردی که قرار بود پدر ولیعهد آیندهی کشور باشد.
وزیر اعظم پرسید– چه کسانی سرورم؟
پادشاه که صبور و باوقار خاصی بر تخت خود تکیه زده بود جواب داد– پسران رئیس تائوس. اونا هم برای وصلت با شاهزاده مریدا گزینههای مناسبی هستن
تنها در کسری از ثانیه چیزی در درون مریدا یخ زد! دستانش روی دامنش مشت شده اینبار بدون اینکه بتواند برای حفظ ظاهر تلاش کند چشمان در حدقه گرد شدهاش را بر کرالن دوخت! حتی وزراء هم از حرف او جا خورده بودند!
وزیر آرسن– اما سرورم اونا…. از لحاظ نَصَب با خاندان سلطنتی نسبتی ندارن و این برخلاف قوانین وراثته!
کرالن بالحنی مطمئن و مسلط جواب داد– بله نسبتی ندارن، اما وارث قبیلهی میروتاش هستن
باور نمیکرد که چه می شنود! دلش میخواست از ضعف و انزجار از حال برود، قطعاً رنگش پریده بود ولی کسی اصلا به او نگاه نمیکرد! حتی کرالن هم توجهی به حال او نداشت، چگونه توانسته چنین چیزی را مطرح کند؟! تابین و میروتاش برادران او بودند!!
وزیر اعظم لبخند کمرنگی زد– این پیشنهاد زیرکانهست سرورم
سپس سرچرخاند و به همکاران خود نگریست، برخی متعجب، برخی ناراضی و برخی هم متفکر بودند.
وزیراعظم– زمینهای میروتاش وسیع و غنی هستن. اونا معادن طلا و الماس و نیروی نظامی منسجم دارن، یه حکومت مستقل قدرتمند محسوب میشن
وزیر آلفونسو خطاب به پادشاه پرسید– ولی شما خودتون سالها پیش عهدنامهی تسلط ما بر میروتاش رو باطل کردید!
کرالن با اطمینان و زیرکی جواب داد– اون عهدنامه پرخطر بود، بیشتر از تسلط برامون دشمنتراشی میکرد. حالا میتونید درک کنید که چه فکری در سر داشتم
چشمهای درشت روشنش برق جاهطلبانهای داشت، چهرهاش سرد و بیرحم و نافذ شده بود، یک پادشاه کامل بدون ذرهای ذات مهربان مادرانه!
پادشاه– اگر این وصلت اتفاق بیفته خواه ناخواه ولیعهد ایندهی کشور وارث میروتاش خواهد بود، این وراثت برای همیشه درخون پادشاهان آیندهی کشور باقی میمونه. یک باره دیگه ما زمینهای میروتاش رو ضمیمهی زیباندو خواهیم کرد، اینبار با یک پیمان صلح محکم و ناگسستنی که دیگه هیچ جنگ و شورشی تهدیدش نمیکنه
پناه برخدا! صدها و هزاران بار پناه برخدا! مریدا با حیرت از کرالن چشم گرفت و به مشتهای لرزان خود نگریست، جداً که از مادرش و این پیشنهاد که درحال پذیرفته شدن بود ترسید!
مریدا– سر.. سرورم…
مضطرب شده بود و به هیچ وجه نمیتوانست این را پنهان کند!
مریدا– عذرمیخوام… ولی من مخالفم.. من پسران رئیس تائوس رو مناسب وصلت نمیدونم
میدانست که حالا همه درحال دیدن تشویش او هستند، نه میخواست و نه میتوانست این را پنهان کند! وزیر آلفونسو فوراً از این شرایط استفاده کردو گفت– ما نباید در اینباره به شاهزاده خانوم فشار بیاریم، در تاریخ سلطنتهای جهان ملکههایی وجود داشتن که برای تمرکز بر حکومت و دو رگه نشدن خون سلطنتی تا آخر عمر ازدواج نکردن
او درحال برگرداندن ماجرا بسمت خودش بود، پادشاه نگاه تیز و جدیاش را به آلفونسو دوخت و بالحنی معنادار گفت– و بعد از مرگ اون ملکهها چی به سر جانشینی اومد؟
آلفونسو بلافاصله بالحنی حق به جانب گفت– ملکه میتونن درعوض پسری از خون خاندان سلطنتی رو به فرزند خواندگی بگیرن!
پادشاه که قصد و نیت او را میدانست با زیرکی جواب داد– احتمالا پسر ۱۲ سالهی جناب مارکیبو رو. اینطور نیست؟
آلفونسو و طرفدارانش سکوت کردند و نتوانستند چیزی بگویند، پادشاه آنقدری تیز و قاطع بود که جای حیلهگری نمی گذاشت. درنهایت بالاخره نگاهی هم به مریدا انداخت و گفت:
کرالن– به هرحال درنهایت شما هستید که از بین این پنج نفر یکی رو انتخاب میکنید شاهزاده مریدا
وزیر اعظم بالحنی آمیخته به آرامش و احترام رو به مریدا گفت– امیدوارم انتخابتون در جهت مصالح کشور و تحکیم پایههای خاندان سلطنتی باشه شاهزاده مریدا. انتخاب شما تعیینکنندهی سرنوشت یک ملت خواهد بود
و بعد پادشاه کرالن اعلام کرد– اتمام جلسه.
وزراء درحالی که هنوز در تک و تا و هیجان بودند و پچ پچ میکردند هریک پس از کسب اجازه از محل خارج شدند، مریدا آنقدر به پارچهی دامنش چنگ انداخته بود که داشت پاره میشد! تا لحظهای که منتظر ماند همه بیرون بروند و با پادشاه تنها شود قلبش زیر گلویش می کوبید و با رنگ و روی پریده به نیمرخ آسوده و مصمم پادشاه می نگریست. کرالن درحالی که باره دیگر چشم به مطالب نوشته شده در تومار دوخته بود با آرامشی که از نظر مریدا نابجا و بیرحمانه بود گفت:
کرالن– چیز ترسناکی مطرح شده؟
مریدا لب زد و با صدایی ضعیف و خفه گفت– این کابوس بود یا واقعیت مامان؟
کرالن همچنان بیرحم و درحال مطالعهی تومار بود.
مریدا– تو پیشنهاد ازدواج من با یکی از برادرام رو مطرح کردی!!
کرالن نفسش را بشکل آهی مأیوسانه بیرون داد و تومار را پایین آورد، به صورت مضطرب مریدا نگریست و بالحنی قاطع گفت– اونا برادر تو نیستن مریدا!
چه مزخرفاتی! برادرش نبودند؟ یعنی فقط خون نشان دهندهی نسبت بود؟ پس قلب چه میشد؟ میروتاش و تابین در قلب او تمام و کمال جایگاه برادری را تصاحب کرده بودند، چگونه میشد کسی را که تمام عمر برادر دانسته اکنون بچشم دیگری ببینید؟
مریدا– برای همین… میگفتی پیششون نخواب… بهشون نزدیک نشو باهاشون صمیمی نشو… واسه همین میخواستی مارو از هم دور کنی؟…
بالحنی یخ زده درحال نجوای این کلمات بود، چشمان ناباورش را به چشمان مصمم کرالن دوخته بود و با قلب شکسته حرف میزد
مریدا– زمینهای… غنی میروتاش… معدن الماس… قدرت نظامی… اینا برات از ما سه تا مهمتره؟ میخوای حرمت خواهر و برادری مارو فدای قدرت کنی؟
کرالن سرتکان دادو گفت– مثل بچهها حرف نزن. این تصمیمیه که بیشتر از هرچیزی بنفع شماست. هم به نفع تو و پسرا، هم به نفع کشور و پادشاهی. مگه در نهایت چیزی از این دم و دستگاه نصیب من میشه؟
نمیتوانست حسن نیت کرالن را بپذیرد، این بی رحمانه بود! کرالن بهتر از هرکسی دیده بود که آنها چگونه باهم بزرگ شدهاند و چه حسی به هم دارند، مریدا حتی نمیخواست یک ثانیه و یک لحظه نسبتی غیر از خواهر با آنها داشته باشد!
کرالن دستش را بر سمت راست شانهی او گذاشت تا کمی آرامش کند– دارم راه رو برای سلطنت تو هموار میکنم مریدا. دارم تلاش میکنم بهترین شرایط برای قبول تاجگذاریت مهیا بشه
مریدا دلشکسته و تهی دست کرالن را از خود کنار زد، نسبت به او احساس تنفر میکرد، ناگهان پشتش چنان خالی شده بود که انگار هیچکس را در دنیا نداشت
مریدا– بابا میدونه چی تو سرته؟
خدا خدا میکرد که جوابش نه باشد، ولی کرالن راحت و رک جواب داد– بله. همیشه میدونست
پلکهایش از جوشش اشک داغ شد، یکبار دیگر قلبش شکست! وقتی پدر و مادری که تمام عمر پشتیبان خودش میدانست از او میخواستند به قلب و احساسش خیانت کند، دیگر در این دنیا باید به چه کسی دلگرم می بود؟
مریدا– چیزی به برادرام نگو. نمیخوام اونا بدونن!
متنفر بود که برادرانش هم این حس تلخ و این دلشکستگی عمیق را تجربه کنند، به هرحال که او این پیشنهاد را قبول نمیکرد پس چه بهتر که میروتاش و تابین اصلا نمیفهمیدند چنین چیز وحشتناکی مطرح شده. ترحیح میداد خودش تنها از غصه دیوانه شود تااینکه هرسه باهم
کرالن– برو تو اتاقت و یکم آروم بگیر، الان وقت مناسبی نیست بعداً دربارهش حرف می زنیم. با هرسهی شما باید حرف بزنیم
مریدا میخواست اصرار کند و از کرالن بخواهد چیزی به دوقلوها نگوید، ولی او برخواست و از سالن بیرون رفت تا مریدا مجال اینکار را نداشته باشد!
.෴℘෴.
بزرگ شدن با پسرها خوبیهای زیادی داشت، دست کم برای مریدا که پر از منفعت بود چراکه او بخاطر رشد با برادرانش یاد گرفت چگونه پوست کلفت و مقاوم باشد، اگر غیر از این بود قطعا در قصر دوام نمی آورد. لااقل این فکری بود که خودش میکرد! حالا اما اوضاع بسیار متفاوتتر از قبل بنظر میرسید، حالا هرچقدر هم که میخواست پوست کلفت باشد نمی توانست! به اتاق خودش برگشته و یک ساعتی میشد که بیهدف قدم میزد، این اتاق جایی بود که کرالن هم موقع ولیعهدی در آن اقامت داشت. احساس ضعف و سردرگمی میکرد، احساس تنهایی و بیچارگی! کسی آرام در زد و صدای پیشکار از بیرون شنیده شد:
– جناب میروتاش و جناب تابین به دیدن شما اومدن سرورم
مریدا ایستادو با صدایی گرفته و تلخ گفت– نمیخوام کسی رو ببینم، حالم مساعد نیست
میدانست این جواب برادرانش را متحیر خواهد کرد ولی زبانش برای چیز دیگری نمی چرخید. میخواست تنها باشد، نمیتوانست با برادرانش مواجه شود! حالش خوب نبود، در گلویش بغض داشت، از برادرانش خجالت می کشید! اصلا نمیخواست تصور کند موقعی که آنها بفهمند پادشاه چه خوابی برایشان دیده واکنششان چه خواهد بود! و بعد از آن چگونه به چشمهای هم نگاه میکردند؟ این حس تلخ همیشه در کنج قلبشان باقی میماند.
تابحال هیچ وقت نشده بود که مریدا ملاقات با دوقلوها را رد کند و به همین دلیل هردوی آنها فهمیدند مشکلی پیش آمده، درواقع وقتی یک ساعت دیگر دوباره بر درب اتاق کوفته شد تعجب نکرد! اینبار میروتاش و تابین سراغ کرالن رفته و او را با خود آورده بودند، در زده شد ولی چون برای پادشاه نیاز به کسب اجازه نبود آن را گشود و درحالی که دوقلوها پشت سرش می آمدند وارد شد. مریدا همان وسط اتاق ایستاده بود، برادرانش به او چشم دوخته بودند، کمی برای مریدا نگران بنظر می رسیدند ولی معلوم بود از ماجرا خبر ندارند
کرالن– پسرا گفتن حالت خوب نیست
میروتاش درحالی که سمت راست کرالن ایستاده بود و صورت مریدا را می کاوید گفت– وقتی اومدیم دیدنش مارو راه نداد و گفت حالش مساعد نیست
چشمهای میروتاش و تابین کاملا به او دوخته شده بود ولی مریدا بطور ناخوداگاه از رو در رو شدن با آنها پرهیز میکرد
کرالن– گویا درست میگن چون رنگت پریده
تابین با تردید یک قدم جلو آمدو پرسید– هی خواهر… چی شده؟
با شنیدن کلمهی خواهر از صدای بم و لحن مهربان تابین هم دلش لرزید و هم بغض کرد. از انها رخ گرفت و بسمت دیگری چرخید، درحالی که بسوی شومینه قدم برمیداشت و سعی میکرد حالتی عادی بخود بگیرد گفت– هیچی فقط امروز زیادی خسته شدم و بیحوصلهم
میدانست این جواب آنها را قانع نخواهد کرد، اصلا او و برادرانش هیچگاه تاکنون مشکلاتشان را از هم پنهان نکرده بودند، هیچگاه یکدیگر را پشت در نگذاشته بودند، هیچگاه از هم رخ نگرفته بودند، اولین بار بود که مشکلی پیش می آمد و مریدا روی مطرح کردنش با آنها را نداشت.
میروتاش– چته دختر! چرا داری ازمون فرار میکنی؟ مثلا ما نمیفهمیم؟ مامان تو چیکارش کردی؟!
قبل از اینکه جملات دیگری رد و بدل شود برای سومین بار پیشکار در زد و خبر حضور تائوس را داد. او دیگر اینجا چه میخواست! مریدا پلک برهم فشردو مأیوسانه آه کشید، حالا می آمد به کرالن میگفت دیشب مچ او را با گرومین گرفته، همه چیز را بدتر میکرد! بعد از اینکه تائوس با لباس رسمی زیباندو وارد شد و در را پشت سرش بست ابتدا نگاهی به خانوادهاش انداخت، مریدا با ناامیدی به او نظر افکند، پدرش هنوز سرسنگین رفتار میکرد معلوم بود از دست او عصبیست
کرالن– مسئلهای بود که دیر اومدی؟
تائوس درحالی که بسمت همسرش قدم برمیداشت جواب داد– نه. یکم کار داشتم
تابین و میروتاش بسمت مریدا می آمدند ولی حواس مریدا به پدرش بود، او که از همان ابتدا اصلا به دخترش نگاه هم نکرد! اکنون به کرالن نزدیک شده بود و آهسته چیزهایی میگفت، پناه برخدا حتماً هم دربارهی مریدا و گرومین بود! آنها بخاطر اشتباه مریدا فشار را دربارهی ازدواج بیشتر می کردند! بغض خشک زیر گلویش را قورت دادو از جلوی برادرانش گذشت، با قدمهای مضطرب بسمت پدر و مادرش رفت، بازوی کلفت تائوس را لمس کردو او را کمی از کرالن دور کرد، تا میتوانست نزدیک شد که آهسته حرف بزند و سپس ملتمسانه لب زد–…بابا
سرش را بلند کردو به صورت جدی تائوس نگریست. اخم نداشت، او خیلی وقتها موقع تربیت فرزندانش جدی و سختگیر میشد ولی در حقیقت یک تکیهگاه محکم و مهربان بود، امکان نداشت دلش طاقت بیاورد که ناراحتی دخترش را ببینید
مریدا– من.. من غلط کردم..
تائوس که تازه متوجه حال خراب و اضطراب مریدا شده بود دست او را که هنوز روی بازویش بود لمس کرد، دستش گرم بود و مریدا سرده سرد!
تائوس– چرا رنگت اینقدر پریده
جدیت نگاه تائوس و دلخوریاش بلافاصله از بین رفته بود، حالا با همان حالت مهربان پدرانه نگاهش میکرد و این باعث شد مریدا کمی دلگرم شود
مریدا– دربارهی دیشب… دیگه همچین کاری نمیکنم.. معذرت میخوام!
تائوس دست بر موهای مریدا گذاشت و کمی به او نزدیکتر شد، در نگاه مضطرب دخترش بدنبال علت این تشویش میگشت
تائوس– من که دیگه چیزی بهت نگفتم، به مادرتم هیچی نمیگم از چی ترسیدی؟
مریدا پناهجویانه به سینهی پدرش چسبیدو با غصه گفت– ولی تو برای همین عصبی شدی… تصمیم گرفتی که قضیهی.. ازدواج مطرح بشه..
نگرانی از نگاه تائوس کنار رفت و تازه فهمید مشکل مریدا چیست، بدون اینکه او را از خود دور کند درحالی که بر موهایش دست می کشید و به چشمهایش نگاه میکرد گفت– نه. ربطی به این قضیه نداره. مریدا تو الان ۱۹ سالته دیگه بچه نیستی، باید بتونی جایگاهت رو مدیریت کنی. باید بپذیری زندگیت با بقیهی مردم خیلی فرق داره
مریدا با بی قراری گفت– باشه فرق داره! ولی آخه… آخه مامان امروز جلسه گذاشته و تیشا و تابین رو برای ازدواج به وزراء معرفی میکنه
بلافاصله اشک به چشمانش دوید، چیزی به قلبش نیش میزد و دلشکستهترش میکرد
مریدا– من دارم دیوونه میشم چرا مامان اینجوری میکنه!
پیش از اینکه تائوس جوابی بدهد صدای میروتاش را از پشت سر شنید– آخه چه خبره!
تائوس به پشت سر مریدا و پسرانش نگریست، او نیز بالاجبار از پدرش فاصله گرفت. دوقلوها بیطاقت و کمی هم عصبی شده بودند، فهمیده بودند چیزی از آنها پنهان نگاه داشته شده. کرالن که آنسوی اتاق درحال قدم برداشتن بسمت مبلمان طلایی رنگ مقابل شومینه بود گفت– اومدیم اینجا همه باهم حرف بزنیم. بیاید بشینید
مریدا دوباره با هول و ولا به سینهی ستبر پدرش چسبید، روی نوک پا بلند شد و مضطربانه در گوشش نجوا کرد– توروخدا نذار دوباره تکرارش کنه و جلوی برادرام بگه!
تائوس بازویش را دور کمر او فرستاد، پشتش را مالش دادو درحالی که با ملایمت او را با خودش همقدم میکرد تا نزد کرالن بروند گفت– این موضوع واقعا اونقدری که داری واکنش نشون میدی ترسناک نیست! بیا بزار بیشتر حرف بزنیم عزیزم، باشه؟
میروتاش و تابین گیج و سردرگم فقط به او می نگریستند، همانجا ایستاده بودند و وقتی تائوس او را با خودش همراه کرد آن دو هم پشت سرشان آمدند. تائوس سمت چپ همسرش روی کاناپه نشست و مریدا را هم کنار خود نگه داشت. پسرها روی دو مبل تک نفره درست مقابل آنها نشسته و به مریدا می نگریستند
میروتاش– مریدا… تو چرا اینجوری شدی…
مریدا همیشه دختر جسور و شجاعی بود، شاید این اولین بار بود که برادرانش او را اینطور معذب و آشفته میدیدند!
تابین– آخه مگه چی شده؟؟
کرالن جواب داد– امروز دربارهی ازدواجش جلسه داشتیم، مریدا یکم جا خورده
میروتاش با دست اشاره به حال و روز مریدا کردو گفت– این از یکم بیشتر نیست؟
تابین پرسید– جلسه چطور پیش رفت؟ وزراء با ماروین موافقت نکردن؟ ما فکر کردیم نهایتاً چارهی کار ماروین باشه هرچند نمیفهمم چرا تاالانش از مریدا خواستگاری نکرده
میروتاش گفت– تموم کشور انتظار اینو دارن که ماروین از مریدا خواستگاری کنه… چرا بیتوجهی نشون میده
برادران بیچارهاش! در تصور آنها هم نمی گنجید پشت سرشان چه چیزهایی مطرح شده! کرالن که مثل شوهرش با آرامش برمبل تکیه زده بود گفت– ماروین گزینهی مناسبیه البته با شناختی که ازش دارم چندان امیدوار نیستم پا پیش بزاره. اون نسبت به لارا خیلی متعهده. اما موضوع اینه که من دربارهی ازدواج مریدا پیشنهاد دیگهای رو هم مطرح کردم
تپش قلب مریدا دوباره تند شدو فوراً به نیمرخ کرالن نگریست– مامان!
تائوس او را به آغوش مطمئن خود نزدیکتر کرد، ولی چه فایده؟ چرا هیچیک اهمیت نمیدادند؟
میروتاش با تردید پرسید– کی هست؟ مگه کس دیگهای هم باقی مونده بود؟
تابین که نیم نگاهی هم به واکنشهای مریدا داشت گفت– طرف اونقدر ناجوره که مریدا حالش بد شده؟! اون کیه؟
کرالن چند لحظه مکث کرد، به شوهرش نگریست و بعد دوباره رو کرد به دوقلوها، سپس درحالی که نفس مریدا در سینهاش حبس شده بود درست به چشمهایشان نگاه کردو گفت– ما دراینباره فکر کردیم و دیدیم شما دوتا دربارهی ازدواج از هرلحاظ شایستهاید. هم اخلاقی و هم سیاسی. این خیلی بنفع پادشاهی و هم خوده شماست
سکوت سنگینی پدید آمد. مریدا اصلا نمیتوانست سر بلند کند یا چیزی بگوید، درحال فرو ریختن بود! کمرش را بیشتر و بیشتر به جلو خم کرد تا اینکه سر بر زانوهایش گذاشت، تمام تنش سرد شده بود، حس انزجار و تهوع داشت
تابین– ما؟
این را با گنگ ترین لحن ممکن بیان کرد. و پس از او میروتاش ناباور و بریده بریده پرسید:
میروتاش– مامان… اصلا متوجهی چی میگی؟
کرالن بالحنی نرم و آرام که تشویش آنها را بیشتر نکند گفت– گوش بده پسرم…
میروتاش حرف او را قطع کرد، بدون اینکه صدایش را بالا ببرد باحالتی آمیخته به حرص و خفگی گفت– نمیخوام چیزی بشنوم… هیچی نگید، هیچکدومتون!
مریدا اصلا سر بلند نکرده بود که آنها را ببیند، او همچنان به حالت غش سر بر زانوهای خود گذاشته و خودخوری میکرد. متوجه برخاستن یکی از پسران شد و بعد دیگری، هردو میخواستند از اتاق خارج شوند ولی هنوز چند قدم برنداشته بودند که تائوس با لحنی تند و محکم گفت– کسی اجازه داده برید؟
پسرها ایستادند و تائوس فرمان داد– بشینید سرجاتون
میدانست برادرانش بی نهایت عصبی هستند، خوده او هم بود! همه داشتند تلاش میکردند در این محیط بسته خود را کنترل کنند، صدایشان را بالا نبرند تا مبادا صدا از حریم دیوارها بیرون برود، پسر ها پس از چند لحظه این پا و آن پا دوباره سرجایشان نشستند. هرسه به نوعی مثل تیر آماده بودند که از چله رها شوند! مریدا کمرش را بلند کرد ولی آرنجهایش را بر زانوهایش کاشته بود و با پیشانی دردناکش ور می رفت، سرگیجه داشت و خدا خدا میکرد این بحث زودتر تمام شود. تائوس با لحنی که حالا آرامتر بود و تندی قبل را نداشت گفت– چرا اینقدر شلوغش میکنید این فقط یه پیشنهاده که مطرح شده!
تابین بلافاصله گفت– پیشنهاد؟! این بزرگترین توهین دنیاست! انگار شما پدر و مادر ما نیستین که این حرفو می زنین! انگار دشمن مایین!
میروتاش نیز فوراً اضافه کرد– شما مارو بزرگ کردین چطور میتونین اینقدر بی رحمانه برامون تصمیم بگیرین؟!
کرالن کمی از مبلش به جلو مایل شدو گفت– هی پسرم اینجوری نیست. من و پدرت رو ببین، فکر میکنی رابطهی ما قبلاً چطور بود؟
تائوس نیز برای تایید حرف کرالن گفت– من به آلن گفته بودم پذیرش این موضوع براتون سخته. یه موقعی خودمم از حقایق خبر نداشتم و آلن رو برادرم میدونستم، من میفهمم که سخته و درکتون میکنم. ولی گذر زمان همه چیزو حل میکنه فقط فرصت لازمه
تابین جوری که انگار از نفهمی و بیدرکی آنها به تنگ آمده خودش را بر مبل جلو کشید و بر لبهاش نشست سپس با کلافگی گفت– چطور خودتونو با ما مقایسه میکنید؟! شماها از پدر و مادر جداگانهای بودید وقتی واسه اولین بار همو دیدید خانوادههای خودتون رو یادتون بود ریشهتون رو میدونستید! بین ما و شما فرق نیست؟!
کاش میشد اینها را فریاد زد! کرالن وقتی برای اولین بار تائوس را دید پنج ساله و تائوس هم یازده ساله بود! آنها پدر و مادر خود را به یاد داشتند، از خانوادههای خود خاطره داشتند! پدر تائوس و پدر و مادر کرالن تا سالها بعد زنده بودند، تائوس هنوز هم چیزهای زیادی دربارهی مادرش تعریف میکرد! اما آنها چه؟! دوقلو ها یک و نیم ساله و مریدا دوساله بود که هرسه در یک خانواده قرار گرفتند، آنها هیچ چیز جز اینکه خواهر و برادر هستند به یاد نمی آوردند، از وقتی چشم گشودند و از اطرافشان چیزی فهمیدند یکدیگر را خواهر برادر میدانستند! این رشته ناگسستنی بود! پدر و مادرشان چگونه میتوانستند اینقدر ظالم و بیفکر شوند؟
کرالن گفت– ولی خودتون که میدونید شما هم از پدر و مادر مختلفی هستید حتی نسبت خیشاوندی دوری هم ندارید!
اینبار میروتاش بود که با حالتی به تنگ آمده گفت– یعنی چی؟؟ مگه ما و مریدا اصلا چیزی از مادرمون یادمونه؟؟ اگه خودتون بهمون نمیگفتین هیچ وقت نمیفهمیدیم والدین متفاوتی داریم… ما.. ما همین الانم فکر میکنیم از یه خون هستیم!
تابین خطاب به کرالن گفت– تو مادر مایی… مادر هرسهی ما! و بابا… اونم پدر هرسهی ماست!
میروتاش ادامه داد– ما تو یه خانواده بزرگ شدیم، هیچ چیز جز اینکه شماها پدر و مادرمونید یادمون نیست! چطور انتظار دارید همدیگرو چیزی غیر از خواهر و برادر بدونیم؟؟
پیش از اینکه تائوس و کرالن چیزی بگویند و این بحث پی گرفته شود مریدا درحالی که با بغض خود دست و پنجه نرم میکردو انگشتانش را در ریشهی موهایش فشار میداد گفت– میشه همتون برید بیرون؟؟؟
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
ارسال یک پاسخ