
رمان عقاب های آزاد پارت 106 تا 118 | مجموعه وحشی
صدای کوبش امواج و صخرهها، شکستن تنهی درختان و جوش و خروش آب در گوشش هوار می کشید، جوری در آب غوطهور بود که دیگر جایی را نمیدید، ضربهی سختی به زانویش خورد و بعد از یک چرخش دندههایش به یک تخته سنگ ساییده شد، بااینکه دیگر نمیتوانست جایی را ببیند و مدام به اینطرف و آنطرف میخورد تنها وحشتی که در سرش می لولید این بود که طعمهی مار شود. انگار امواج و هیولای بستر رودخانه بر سر هلاک کردن او رقابت داشتند، به جایی رسیده بود که دیگر توان دست و پا زدن هم نداشت، مثل یک تکه چوب ضعیف و بیارزش درحال متلاشی شدن بود، مدت طولانی در این حالت نیم مُرده شناور بود، در سرش وهم و هذیان درهم تنیده میشد، برادرانش که در چادر خواب بودند، پارههای تنش، برادران عزیزتر از جانش، در خیالاتش شبی تاریک را میدید، مار سیاه غول پیکر از شیب سنگی درّه بالا رفته بودو در پناه ظلمت شب بسمت چادر برادرانش می خزید، تابین مثل همیشه زیر پتو خودش را جمع کرده بود، نوارهای لخت سیاه موهای میروتاش روی صورت مهربانش ریخته بود، هردو در چه خواب آرامی بودند، همهی اینها را در ذهنش میدید، صدای فس فس مار هشدار خطر میداد، داشت به طمع برادرانش می آمد، او کجای این دنیا ناپدید بود که خودش را نمیدید و نمیتوانست از برادرانش محافظت کند؟ صدای مادرش را شنید، بیرون چادر ایستاده بود و میگفت چرا بازهم با پسرها در یک چادر مانده، مادرش! او آن بیرون در خطر بود، مار همان حوالی بود، مریدا نمیتوانست فریاد بزند، نمیتوانست تکان بخورد، خانوادهاش، هست و نیستش درخطر بود و او هرچه دنبال خودش میگشت پیدا نمیکرد، مریدا خودش را پیدا نمیکرد، باید در چادر میبود ولی آنجا نبود، کنار مادرش و کنار مار هم نبود، هیچ کجا نبود! بوی خطر و وحشت و مرگ را حس میکرد، میخواست کاری بکند ولی نمیتوانست، هرچه فکر میکرد به خاطر نمیاورد که کجاست، چشمهایش آنجا بود ولی خودش نه، میدید ولی نمیتوانست کاری بکند، از فشار هولناک این گم گشتگی روحش درحال بیرون زدن از کالبد بود، اما کدام کالبد؟ چرا هرچه میگشت خودش را پیدا نمیکرد؟
سنگینی عجیبی درخود حس میکرد، باوجودی که فکر میکرد درحال نگاه کردن است به خودش آمد و فهمید پلکهایش بسته است، انگار در اغماء بود، اطراف را حس میکرد ولی نمیتوانست چشم بگشاید یا تکان بخورد، بدنش مثل سنگ شده بود، ذهنش بیدار بود ولی جسمش در یک بیهوشی سنگین! اکنون با تمام وجود حس میکرد که روحش در جسمش زندانی شده، اگر جسمش بیدار نمیشد او زندانی ابدی این سلول تنگ بود!
–…گمونم لاشهی سگه…
صداهای نامفهومی از دور دست می شنید، صداهای مردانهی غریبه!
–..برو یه نگاهی بنداز!..
حتی لهجههای ناآشنایی داشتند، هوایی که نفس می کشید بوی رودخانه و سنگ و غریبگی میداد، بوی دود، درخت افرا و گهگاه هم رایحهای از یک عطر گس سنگین مردانه!
– خدای من! آدمه!!
صدا بسیار نزدیک بود، آنقدر بلند گفت که او بیاراده تکانی خورد، رفته رفته جسمش سبک میشد، پلکهایش توان باز شدن پیدا کردند، مردمک چشمانش مورد هجوم نور قرار گرفت، روشنی سقف آسمان پیش چشمان بیرمق نیمه بازش بود
– یه دختره.. نگاش کن! درب و داغون شده!
– زندهست؟!
– آره، داره نفس میکشه… این چجوری افتاده تو رودخونه!
سایههایشان را میدید، بالای سرش ایستاده بودند، این دیگر چه لهجهای بود؟ مردم کدام شهر کشور او چنین لهجهای داشتند؟
– آهای! اونجا چه خبره؟
صدای مردانهی جدی و محکمی از دور آمد، دو نفری که بالای سرش بودند بلافاصله جا خوردند و گوشه گرفتند!
– یه دختره سروم، هنوز زندهست
یکی از مردان بالای سرش جواب میداد.
– چیکارش کنیم؟ اینجا بمونه میمیره بدجوری آسیب دیده
صدای برخورد نعل چند اسب را بر سطح سنگ پوش حاشیهی رودخانه می شنید، وزش نسیم بوی همان عطر گس سنگین را نزدیکتر آورد. تعدادی سوار بر اسب بالای سرش ایستاده و نگاهش میکردند، او حتی نمیتوانست کوچکترین تکانی بخورد!
– میبینی کیتا؟ همین الان چی میگفتم؟
همان مرد جدی بود که بالحنی متکبرانه کسی را خطاب میکرد.
– بله عالیجناب، تصادف عجیبی شد!
– درست همون وقتی که از خودم میپرسیدم برای تولد برادرم چی بهش بدم… رودخونه این دختر رو آورد..
– همینطوره شاهزاده لِگون (Legon)
شاهزاده لِگون– صورت بی روحی داره، اما جسمش رو ببین… قد بلند، پاهای کشیده، ران پُر، کمر باریک و سینههای گرد!… پیشکش وسوسه کنندهای میشه
<><><>❂<><><>
– دارابور darabur
– پایتخت پادشاهی دِمگات Demgot
به دستور شاهزاده لگون همان دو مردی که اول او را با لاشهی سگ اشتباه گرفته بودند از لب رودخانه برداشتند و باخود بردند. گرچه بخاطر ضربات متعدد و سنگین نمیتوانست کوچکترین تکانی بخورد یا حتی حرف بزند ولی حالا که کم کم به یاد می آورد به چه صورت و از کجا سقوط کرده میدید زنده ماندنش چیزی شبیه معجزه است! تنش آنقدر ضرب دیده و زخم خورده بود که نمیشد با دست بلندش کرد، او را بر یک پتو گذاشتند و جابه جا کردند، انگار یک جسد را حمل میکردند، مریدا درست به همین اندازه احساس ناتوانی میکرد. سرش را تکان نمیداد که اطراف را ببیند، قدرتش را نداشت، اما از لای پلکهای نیمهبازش سقف بلندی را بالای سر میدید، سقف عظیم یک قصر باشکوه که زمینهای امیخته به رنگ طلایی و بلوطی تیره داشت، صدای قدمهای بیشمار افراد بر سطح مرمرین سالن را می شنید، با این صداها آشنا بود، نشان میداد اینجا عمارت پر ترددیست. درواقع با شنیدن نام شاهزاده لِگون خودش فهمیده بود که کجاست، آب او را به یک سرزمین جنوبی اورده بود، کشوری بنام دِمگات! از اینجا تا میروتاش فرسنگها فاصله بود، از خودش میپرسید چه مدت در آب شناور بوده و چقدر طول کشیده تا رودخانه او را به آنجا برساند، آیا خانوادهاش فهمیده بودند؟ پناه برخدا چه بر سر آنها می آمد؟ چه بر سر خوده او می آمد که حتی نمیتوانست لب از لب بگشاید!
– این کیه؟
صدای یک زن بود که با شتاب به سویش می آمد، او را وارد یک اتاق کرده بودندو بسمت تخت میبردند.
– لب رودخونه پیداش کردیم، قراره پیشکش شاهزاده رامیکِل (Ramikel) بشه
فضای آنجا بوی خاصی میداد، چیزی شبیه درهم آمیختن چند نوع گیاه دارویی. مریدا را با احتیاط روی تخت خواباندند، بااینکه تماس بدنش با سطح تخت بسیار آرام صورت گرفت ولی تمام تنش از درد ضعف رفت! حالا که سردی و کرختی آب رودخانه را حس نمیکرد و در محیطی گرم قرار گرفته بود درد و سوزش زخمهایش را بیشتر حس میکرد. بدترینش هم کتف و شکمش بود، برای هربار نفس کشیدن ریهاش آنقدر درد می گرفت که چشمهایش سیاهی می رفت
– بهش رسیدگی کن احتمالا خوده شاهزاده میاد وضعیتش رو بررسی میکنه
هردو مرد از اتاق خارج شدند، زنی که احتمالا طبیب زنان بود پیشانی او را لمس کرد و بسویش خم شد، جوان بود، شاید ده سال بزرگتر از مریدا، روی لباسش پیشبند سفید بسته و موهای سیاهش را تماماً پشت سرش جمع کرده بود
-… صدامو میشنوی؟
داشت صورت و گریبان مریدا را بررسی میکرد، او نای حرف زدن نداشت به همین خاطر با بستن آرام پلکهایش جواب طبیب را داد
– از چروکیدگی سرانگشتا و وضعیت زخمات پیداست بیشتر از یک روز کامل توی آب بودی… حتی جای کوفتگیات کبود شده
یک روز کامل! اصلا تصور نمیکرد چنین اغماء طولانی را پشت سر گذاشته باشد!
– تو بدن مقاومی داری که با کمترین میزان صدمه زنده موندی
روپوش بلند او را که جلو بسته بود با چیز تیزی پاره کرد تا بدنش را بررسی کند، فهمید که کتف او در رفته و میگفت دندههایش هم وضعیت بدی دارند. برای اینکه وضعیت او را دقیق وارسی کند شلوار را نیز دراوردو بدنش را برهنه کرد، زن مهربان و فهمیدهای بود، او را با ملایمت خشک کرد و زخمهایش را بست، بدترین قسمتش بخیه خوردن و جا انداختن کتف بود، هروقت نفسش از درد می گرفت دندههایش هم بیشتر بر این عذاب می افزود. بعد از اتمام کار رویش ملافهای کشید تا کمی استراحت کند، خوده او هم تا حد بیهوشی خسته بود! پلکهایش را بست و نفهمید چقدر گذشت تااینکه با صدای کوبیده شدن در هوشیار شد.
– شاهزاده لِگون اینجا هستن
کسی از پشت در میگفت. درست مثل آن دو مرد، حالا زن طبیب هم بلافاصله یکه خورد و ترسید، از پشت میز کارش برخاست و با سره خم کرده کنار تخت مریدا ایستاد، لحظهای بعد در گشوده شد و او نیز پلکهای خسته و خوابالودش را گشود
مردی به درون قدم برداشت، بلافاصله همان رایحهی گس اشرافی زیر مشامش خزید، ابتدا نمی توانست او را ببیند تااینکه جلوتر آمد و به تخت نزدیک شد، قد بلند و کشیده بود، بدنی ورزیده داشت اما به اندازهی برادران او درشت هیکل نبود، موهایش کوتاه و ترکیب صورتش استخوان بندی مردانهی جذاب و بینقصی داشت، چشمان سبز تیرهاش را مژگانی پرپشت احاطه کرده بودند، ابروهایش بشکلی مغرورانه از گوشه به بالا کشیده میشد از آنهایی که انگار همیشه اخم بر چهره داشت همهی اینها در زمینهی پوستی برنزی جلوهای پرجذبه و مقتدرانه داشت. عجیب اینکه باوجود حضور داشتن درقصر، کت اشرافیاش باز بود و سینه و شکم برهنهی خوش تراشش جلب توجه میکرد، در زیباندو اشراف زادگان همیشه لباس کامل می پوشیدند!
درحالی که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود مقابل تخت ایستاد.
شاهزاده لِگون– وضعیتش چطوره؟
چشمهایش بدن مریدا را می کاوید.
شاهزاده لگون– شکستگی داره؟
طبیب کمی بیشتر بسمت شاهزاده تعظیم کرد و با لحنی که اضطراب خفتهای در خود داشت جواب داد– نه. دندههاش ضربه دیده و کتفش در رفته بود، چندتا زخم عمیق و کوفتگی هست که نیاز به…
شاهزاده حرف او برید و پرسید– بهم بگو درمانش چقدر طول میکشه؟ یک هفته تا تولد شاهزاده فرصت هست
معلوم بود که سلامتی مریدا اصلا برایش اهمیت نداشت حتی حوصله نمیکرد دربارهاش چیزی بشنود! فقط میخواست بداند پیشکشی برادرش به موقع حاضر خواهد شد یا نه!
طبیب– فکر میکنم… تا هفتهی آینده بهبود پیدا کرده باشه… آخه بدن مقاومی داره
لگون بابت جملهی اخر حرف طبیب لبخند کجی زد– چه خوب!
بعد با تمأنینه قدم برداشت و جلوتر آمد، کمی سوی مریدا خم شد، حالا بوی عطرش واضحتر بود، دستش را پیش اورد و گوشهی ملافه را کمی پایین کشید، اولین چیزی که دید زخم و کبودی گردن مریدا بود به همین خاطر گفت– میتونی جای این زخمارو درمان کنی؟ پوستش زشت میشه؟.. خوب بررسی کن ببین این اصلا بدرد میخوره؟
بعد کمرش را راست کرد و ایستاد، دوباره به طبیب نگریست و ادامه داد:
شاهزاده لگون– باکره هست؟
چیزی درونش ضعف رفت، پلکهایش را بست، چنان درحال تحقیر شدن بود که انگار کابوس میدید!
طبیب– آااا… من نمیدونم سرورم!
طبیب حتی از قبل هم مضطربتر شد، اما لگون درست به آسودگی و جدیت قبل با گوشهی چشم به مریدا اشاره کرد و دستور داد– معاینهش کن
طبیب مردد ماند، لحظهی کوتاهی با بیچارگی به لگون نگریست و سپس از ترسش اطاعت کرد–…چشم
لگون سمت چپ تخت ایستاده بود و به مریدا نگاه میکرد، طبیب هم از سمت راست روی پایین تنهی او خم شد، مریدا برای تکان خوردن تقلا کرد، صورتش از درد درهم رفت، قفسهی سینهاش از درد و سوزش دیوانهاش میکرد درواقع تکان چندانی هم نمیتوانست بخورد ولی بی اراده تقلا میکرد. طبیب ملافه را از سمت پاهای او بسمت کمرش بالا زد، پس چرا این شاهزادهی کثیف پست فطرت حتی رویش را سمت دیگر نمیکرد و همانطور گستاخانه نگاهش بر او بود؟ وقتی دست طبیب را بر ران خودش حس کرد خواست لااقل پاهایش را بسته نگاه دارد ولی آنقدر ضعیف شده بود که هر زوری میزد فقط به لرزیدن زانوها و استخوانهایش می انجامید، هیچ قدرتی برای جمع کردن خودش نداشت، طبیب پاهای برهنهی او را باز کرد و به لای رانهایش نگریست، انگشتان لرزان مریدا روی تشک مشت شد، لبهایش را گشود ولی نتوانست چیزی بگوید، زیر پلکهایش اشک میجوشید و لگون با بی تفاوتی تمام نظارهگر بود!
طبیب– من.. نمیتونم خوب تشخیص بدم…بنظر میرسه که نیست
طبیب من من کنان داشت دوباره پاهای او را میبست حتی برای اینکار عجله داشت، لگون چشم از برجستگی سینهی مریدا گرفت و به طبیب نگریست
لگون– تو چجور طبیبی هستی؟
بعد چشم غرهای به او زد و خودش بسمت انتهای تخت قدم برداشت.
لگون– برو کنار
طبیب با اضطراب خودش را عقب کشید و شاهزاده بسمت مریدا خم شد، درحالی که یک دستش در جیب شلوارش بود با دست دیگرش زانوی مریدا را گرفت و باز کرد، با وقاحت و بیشرمی هرچه تمامتر، آنقدر پای او را باز کرد که کوفتگی کشالهی رانش از درد تیر کشید!
لگون– این که باکرهست.
بعد زانوی مریدا را همانطور باز رها کرد و سر بلند کرد، جوری مریدا را نگاه کرده بود انگار از این چیزها فراوان دیده!
لگون– کاملا واضحه و تو هم کور نیستی!
اخم تندی به طبیب کرده بود.
لگون– داشتی دروغ میگفتی آره؟
این را با لحنی تهدید آمیز گفت و قدمی به طبیب نزدیک شد، سرش را کمی به کناره کج کرد و به زن بیچاره که از ترس رنگش پریده بود زل زد
لگون– جوابی نداری؟
طبیب با بغض و وحشت به او تعظیم کرد– عفو کنید سرورم! خطا کردم!
لگون چتر تهدید امیز نگاه خود را برای لحظاتی بر طبیب نگه داشت سپس جوری که انگار رحم بزرگی در حق او کرده گفت– به کارت برس، یک هفته وقت داری
باره دیگر به پایین تنهی مریدا نگریست و سپس درحالی که بسمت در می چرخید تا خارج شود بالحنی تحقیر آمیز گفت– درضمن موهای تنشو خوب تر و تمیز کن، چقدر کثیفه! حیف که اندام خوشتراشی داره
چشمهای مریدا جوری از اشک تار بود که خارج شدن او را ندید، باورش نمیشد چه برسرش آمده، ران پایش همانطور باز رها شده بود و تا وقتی که لگون از اتاق خارج شد هم طبیب جرأت نمیکرد به داد او برسد، تصویر میروتاش و تابین از جلوی چشمانش کنار نمی رفت، برادرانش کجا بودند که این جانور لعین را تکه تکه کنند، فقط اگر باد به آنها خبر می برد خواهرشان روی تخت عمارت چه کسی برهنه افتاده، آنها زمین و زمان را بهم می ریختند، حس میکرد خون در شریان های بدنش اتش گرفته، او شاهزادهی یک پادشاهی بزرگ بود، او ملکهی یک ملت بود، چگونه دست سرنوشت او را اینطور تحقیر میکرد؟ فقط از خدا میخواست یکبار دیگر روی پایش بایستد تا این پست فطرت را از دم تیغ بگذراند، او را باید حتی قبل از گرومین به درک میفرستاد!
– بهش گفتم باکره نیستی… چون اگه باور میکرد دیگه تورو به برادرش نمیداد.. شاهزادهها فقط دخترای باکره رو کنیز میگیرن
طبیب متأثر و بغض آلود دوباره روی او ملافه میکشید.
– من فکر نمیکردم خودش نگات کنه…
بعد هم آمد و لب تخت نشست، به چشمان مریدا که از اشک برق میزد نگریست و اشکهای خودش هم به راه افتاد.
– اوه دختر بیچاره… توی بد دردسری افتادی
مریدا به سقف بلند اتاق زل زد و پلکهایش را آرام برهم گذاشت، نفس کشید، سعی کرد صداهایی که در سرش هوار می زدند را آرام کند، سعی کرد تا زمان بهبودی صبور باشد!
در طی روزهای بعد وضعیتش تغییر زیادی کرد، میتوانست حرف بزند و هرچند لنگان لنگان ولی راه برود، هنوز دندههایش بسیار دردناک بودند و وقتی دستش را بالا می آورد تمام کتفش تیر میکشید. او همانجا حبس شده بود، طبیب از او مراقبت میکرد و هوایش را داشت ولی اجازه نمیدادند بیرون برود، مریدا تقلایی نمیکرد، هنوز از لحاظ جسمی ضعف زیادی داشت و به ویژه اگر میخواست از آنجا رها شود باید اول شناخت کلی نسبت به محیط پیرامونش پیدا میکرد. هویتش را فاش نکرده بود، قطعا اگر میگفت شاهزادهی کشور همسایه است همه به عقلش شک میکردند، شاهزادهی یک کشور با روپوش و شلوار ساده در حاشیهی یک رودخانه چه میکرد؟ جدای از این مسائل، آنقدری هم از پدر و مادرش سیاست آموخته بود که در چنین شرایطی بی گدار به آب نزند و خودش را لو ندهد. پادشاه کرالن قبلا به او گفته بود دمگات یک پادشاهی طماع و سلطه طلب است، اکنون چی پیش می آمد اگر این سلطه طلبان میفهمیدند شاهزادهی زیباندو را در مشت خود دارند؟ ساده ترین احتمال این بود که او را گروگان می گرفتند تا با فشارهای فراوان کشورش را تضعیف کنند. اینکه انتظار داشته باشد پادشاهی دمگات او را با عزت و احترام به کشورش بازگرداند خیالی باطل بود، مریدا خودش باید خودش را از این مهلکه نجات میداد! چقدر برای مردمش حس بدی داشت، او ملکهی یک کشور و نماد غرور و اقتدارشان بود، آنقدر اینجا تحقیر شده بود که حالا از مردم خودش شرم میکرد! از فکر اینکه وقتی شاهزاده لگون بفهمد چه کسی را این چنین تحقیر کرده چقدر احساس قدرت و تکبر خواهد کرد دیوانه میشد!
مریدا– چجوری میشه از اینجا بیرون رفت؟
دستش را به کمرش زده بود و درحالی که صورتش از درد درهم می رفت لب تخت نشست. طبیب کمی انطرفتر پشت میز کارش راست ایستاده آستینهایش را بالا زده بود و با چند گیاه دارویی ور می رفت، فضای این اتاق بزرگ و مجلل بخاطر همین گیاهان همیشه بوی دارو میداد.
طبیب– نمیشه.
درحالی که نگاهش به داروهایش بود جواب میداد.
طبیب– این قصر عمارت خصوصی شاهزاده هاست، بشدت تحت مراقبته هیچکس حق ورود و خروج نداره مگه به اجازهی شاهزاده
بعد از پشت میزش درآمد و درحالی که بسمت قفسههای بلند و منظم آنسوی اتاق میرفت تا چیزهای بیشتری بردارد ادامه داد:
طبیب– همه جا پر از سرباز و کمانداره… همه چیزو تحت نظر دارن
کیسهی کوچکی از یک از یک قفسه برداشت و گیاه درونش را بو کرد، سپس به مریدا نگریست و پرسید– تو اهل کجایی؟ لهجهی غریبهای داری
مریدا نفسی گرفت و مأیوسانه سر به زیر انداخت، به دامن روشن لباس سادهای که تنش کرده بودند نگریست و آهسته گفت–… اهل زیباندو هستم
طبیب صدایش را به حد قابل توجهی پایین آورد و لحنش رنگ اضطراب گرفت– اوه… مبادا اینو جای دیگه بگی!
مریدا سر بلند کرد و به او نگریست– چرا؟
طبیب جوری که انگار نگران بود کسی پشت در گوش ایستاده باشد جلو امد و وقتی فاصلهاش تا مریدا در حد دو قدم رسید گفت– چون در این صورت باهات مثل سگ رفتار میکنن! خارجیا اینجا هیچ ارزشی ندارن
مریدا زهرخندی زد و زیرلب گفت– الانم از چشم اونا بیشتر از سگ نیستم
طبیب لحظهای با دلسوزی به او نگریست و سپس گفت– احتمالاً امروز و فرداست که بیان و ببرنت پیش شاهزاده رامیکل
چشمهای تیرهی طبیب خواهرانه به او دوخته شده بود، همیشه پیشبند به تن داشت و در ظاهرش هیچ خبری از آرایش و زیورآلات نبود. مریدا نه از لگون ترسی داشت و نه از رامیکل، اما چون همیشه چیزهای عجیبی دربارهی دومین شاهزاده شنیده بود پرسید– اون کیه… چرا همه یجوری دربارهش حرف میزنن؟
طبیب قدم دیگری هم جلو امد و کنار او لب تخت نشست تا خوب رو در رو شوند.
طبیب– دومین پسر پادشاه بینداگ… اون… آدم خیلی مرموزیه
درحالی که کیسهی دارو را روی دامنش نگه داشته بود سرش را کمی سوی مریدا مایل کرد و آهستهتر و محتاطانه تر ادامه داد:
طبیب– هیچکس تاحالا شاهزاده رامیکل رو ندیده، فقط پادشاه و شاهزاده لگون باهاش معاشرت دارن
عجیب بود! طبق گفتهی کرالن شاهزاده لگون اکنون باید ۲۴ یا ۲۵ ساله میبود، رامیکل از لگون کوچکتر بود ولی او هم دست کم ۲۰ سال را داشت، آنوقت چگونه در این ۲۰ سال تاکنون کسی او را ندیده بود؟!
مریدا– چرا؟ اون بیماره؟
طبیب سرش را به طرفین تکان دادو گفت– نمیدونم… چیزای وحشتناکی دربارهش میگن. چندباری هم دخترای حرمسرا رو براش بردن
طبیب زل زده بود به کیسهی کوچک روی دامنش، مریدا چند لحظهای در سکوت منتظر ماند و سپس پرسید– خب؟
طبیب لب گزید و اول برای حرف زدن دو دل بود، بخیال خودش نمیخواست با حرفهایش اضطراب مریدا را بیشتر کند، ولی درنهایت تردید را کنار گذاشت و گفت– میگن دخترای بیچاره همشون مُردن! بعضیا از تب و بعضیا هم خودکشی کردن!
چشمهای مریدا در حدقه گرد شد و لب فرو بست، با خودش فکر میکرد شاید رامیکل به یک بیماری روحی روانی خطرناک مبتلاست و به همین خاطر او را اینجا قرنطینه کردهاند!
کسی چند مرتبه به در کوبید و صدای مردانهای گفت– پیشکار کیتا اومدن
طبیب مضطرابه از جا برخاست و با صدایی آرام به مریدا گفت– وای خدا… اون پیشکار شاهزاده لگون!
بعد به او کمک کرد از لب تخت برخیزد تا به نشان احترام ایستاده باشند، در آخرین لحظات نیز نجوا کرد:
طبیب– اگه ازت سوالی پرسید توی لهجهت دقت کن!
در لهجه دقت میکرد؟! آخر چگونه؟ درگشوده شد و مردی که پیشاپیش ملازمان زیادی ایستاده بود داخل آمد، مردی حدوداً چهل ساله و بور که کت بلند و پیراهن ابریشم تیرهای به تن کرده بود، شکم نسبتاً بزرگی داشت و صورتش بسیار عبوث و جدی بود. بابت هرقدمی که جلو می آمد طبیب به نشان احترام سرش را پایین تر می گرفت، مریدا اگر هم میخواست نمیتوانست خم شود چراکه کوفتگی دندههایش بیچارهاش می کردند! بااینحال از نگاه مستقیم به پیشکار پرهیز میکرد، میخواست مثل یک شخص عادی باشد چراکه هرنوع جلب توجهی گرفتاریهایش را دو چندان میکرد.
پیشکار کیتا– دختره حالش چطوره؟
چند قدم دورتر درست مقابل آنها ایستاده بود و به سرتاپای مریدا می نگریست. طبیب جواب داد– درمانشون هنوز تموم نشده
پیشکار برای چند لحظه ظاهر مریدا را وارسی کرد و سپس گفت– ولی بنظر میرسه مشکلی نداره و سرپاست!
طبیب سرش را بلند کردو لب گشود تا چیزی بگوید ولی با تماشای صورت جدی پیشکار ساکت شد، شاید بهتر بود مریدا کمی درد و ضعف در ظاهرش نشان میداد تا پیشکار باور میکرد هنوز آماده نیست ولی خودش عمداً تظاهر به بهبودی میکرد، تنها راهی که میتوانست از این اتاق خارج شود و اوضاع بیرون و خروجیها را بررسی کند همین بود!
پیشکار کیتا– راه بیفت، شاهزاده لگون میخوان تورو ببینن
پیشکار چرخید با تمأنینه بسمت خروجی رفت، طبیب با بغض و وحشت به مریدا می نگریست، او در آخرین لحظه به نشان تشکر آرام بسوی طبیب سر خم کرد و سپس پشت سر پیشکار به راه افتاد. به محض خروج از اتاق پا به فضای وسیع و با شکوهی گذاشتند، سالنی دایرهای که چیزی شبیه یک میدان وسط معماری عظیم قصر بود، در این میدان افراد زیادی با ظاهرهای مختلف درحال تردد بودند، برخی هنرمند، برخی عالم، برخی سیاسمتدار و سفیر، و البته تعداد بسیار زیادی سرباز زره پوش که گرداگرد میدان ایستاده بودند. دربهای بزرگ زیادی دیده میشد، صدها درب نقش داده شده با چوب مرغوب ماهون و روکشهای طلایی و نقرهای، که اتاق طبیب هم یکی از آنها بود. جهتی که مریدا حرکت میکرد و فقط مقابلش را میدید در قسمت شمالی میدان سه راهرو به سه جهت مختلف باز میشد، راهرو ها با توجه به وسعت میدان از دور کوچک بنظر می رسیدند ولی وقتی او و پیشکار وارد راهرو میانی شدند آنقدری عرض داشت که ده مرد به راحتی در یک خط کنارهم قدم بزنند، در همین راهرو هم تعداد زیادی سرباز زره پوش با شمشیر و نیزه گوش به زنگ ایستاده بودند، در مسیر چندین درب دیگر هم بود اما از همگی گذشتند تا به انتهای راهرو و یک بنبست رسیدند، دو لنگه درب بزرگ و سنگین مقابلشان بود که طرحهای مینیاتوری از اژدها و شیر رویش هکاکی شده بود، اژدها و شیر باشکوهی که بسمت هدفی نامعلوم تعظیم کرده بودند
پیشکار با تکان سر ملازمینی که پشت سرشان بودند را مرخص کرد، سپس با لحنی عبوث خطاب به مریدا گفت– سرتو پایین نگهدار، اگه میخوای زنده بمونی هر سوالی که ازت پرسیده شد درست و دقیق جواب بده و فرمانبردار باش
مریدا از همان اول هم نمیخواست جلب توجه کند و سرش پایین بود، گهگاه مردمک چشمانش موقعیت اطراف را می سنجید ولی حواسش به حرکاتش بود. سپس سرباز تنومندی که سمت چپ درب ایستاده بود چند مرتبه به آن کوفت و بلند گفت– پیشکار کیتا برگشتن سرورم
دستگیره چرخید و لای در باز شد، بدون اینکه کسی بیرون بیاید صدای لطیف زنانهای با ادب و احترام گفت– لطفاً بفرمایید
پیشکار کیتا قدم برداشت و مریدا هم به دنبالش وارد شد، اولین چیزی که به محض ورود توجهش را جلب کرد همان عطر گس و اشرافی بود که در هوا جولان میداد، کاملا مشخص بود لگون اوقات زیادی را اینجا می گذراند که اتاق از رایحهاش مملو شده. فضای اتاق سایهای تیره داشت، مرمرهای کف سیاه بود و دیوارهای بلندش سراسر از طرحهای طلایی و بلوطی نقش شده بود، این نقشها تا سقف بلند گنبدیاش هم ادامه می یافتند، چیزی حدود ده لنگه پنجرهی در مانند درون دیوارها جاخوش کرده بود، تمام پنجرهها باز بود و نور و نسیم خنک به فضای درون ورود میکرد، مجسمههای مرمرین زیادی اطراف دیده میشد، مجسمههایی از مردان بالدار و زنان عریان که بسیار هنرمندانه تراشیده شده بودند، زنی که آنها را به درون راه داد یک کنیز بود، جلوتر که رفتند مریدا دوتای دیگر هم دید، کنیزهای جوان و بینهایت زیبارو که مریدا در برابرشان فقط یک چهرهی معمولی داشت. از کنار دو دست مبلمان گذشتند، قوسی را رد دادند و به سالن دایرهای فرم دنجی رسیدند، در دو سوی قطر این دایره پنجرههای بلند و عریضی باز بود که نسیم پردهی سفید حریرش را می رقصاند، میز کار بزرگ و مجلل شاهزاده لگون درست وسط دایره قرار داشت، صندلی مخصوص شاهزاده در رأسش بود ولی شش صندلی دیگر نیز در اطراف برای جلساتی که با معتمدادنش برگزار میکرد قرار داشت. اما اصلیترین موضوع مربوط میشد به نقشهی جغرافیایی بزرگی که بر دیوار مابین دو پنجره قرار داشت، نقشه بقدری بزرگ بود که تمام دیوار را می گرفت و بقدری منقلب کننده که نفس مریدا را بند آورد! نقشهی کشور او زیباندو بود! زانوهایش سست شد و ابتدا با تحیر ایستاد، شانس آورد که تا به خودش بیاید شاهزاده لگون پشت به آنها و روبه نقشه راست ایستاده بود و حیرت او را ندید وگرنه دلیلی برایش میخواست!
کیتا– بیا جلوتر دختر
قلبش زیر گلویش میزد، نفسش تند شده بود، سرش را پایین گرفت و خودش را جمع و جور کرد، همانطور که کیتا خواسته بود چند قدم دیگر هم جلو رفت و سپس پشت سرش ایستاد، داشت جان میداد که نگاه دقیقی به نقشه بیندازد ولی نمیتوانست بیگدار به آب بزند باید مثل یک کنیز رفتار میکرد. لحظهای هزار مرتبه صدایی در سرش هوار می کشید که نقشهی جزء به جزء کشور او روی دیوار اتاق شاهزادهی همسایه چکار میکند!!
شاهزاده لگون– آوردیش؟
و بعد با تمأنینه از مقابل نقشه چرخید به آنها نگریست، اینبار لباس کاملی پوشیده بود، چیزی شبیه اینکه قرار است به جای مهمی برود. چشمان مغرورش سرتاپای مریدا را رسد زد و بالحنی تمسخر آمیز گفت– ببین از لاشهی سگ چی درآوردیم
اخمهای مریدا بی اختیار درهم رفت، سرش را پایینتر گرفت که حالت صورتش دیده نشود، این ملعون ابتدا به شاهزادهی زیباندو بیحرمتی کرده بود و اکنون هم بنظر می رسید به خوده زیباندو طمع دارد!
شاهزاده لگون– میتونی بری
این را خطاب به پیشکارش گفت، کیتا سری به نشان احترام خم کرد و سپس عقب رفت، صدای قدمهایش به گوش می رسید که درحال دور شدن بود. لگون آهسته میز را دور زد و به مریدا نزدیکتر شد، در دو قدمی او ایستادو درحالی که با چشمان سبز تیرهاش سرتاپای او را وارسی می کرد گفت– اهل کجایی؟
مریدا مردد ماند، چه باید جواب میداد؟ نمیتوانست برای پاسخ دادن این پا و آن پا کند به همین خاطر زیرلب آهسته گفت– شمال
لگون دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و درحالی که قدم برمیداشت گفت– روستایی هستی آره؟ لابد برای رخت شستن وارد رودخونه شدی
حالا برای اینکه بهتر بررسی کند با قدمهای ارام مریدا را دور میزد. به محض اینکه لگون به پشت سر او رسید مریدا از خدا خواسته مردمک چشمهایش را بالا آورد و به نقشه زل زد، برای اینکه دقیق ببیند فاصله اش دور بود، پلکهایش را باریک کرد و بر راههای مرزی مشخص شده تمرکز کرد، مدام اطمینانش بیشتر میشد، این نقشهی لعنتی یک مختصات جنگی بود!
مریدا– من… من خانواده دارم… بزارید برگردم
درحالی که چشمش بر نقشه بود با لحنی مضطرب این را گفت، داشت نقش بازی میکرد!
لگون داشت از سمت دیگر دوباره جلو می امد از همین رو مریدا بالاجبار نگاهش را دزدید و سر به زیر انداخت.
لگون– خانواده؟! تو قراره به شاهزاده خدمت کنی! چه افتخاری از این بزرگتر میتونه نصیب یه روستایی مفلوک بشه؟
اهمیت نمیداد او چه می گوید، در ذهنش درحال تجزیه و تحلیل اوضاع بود. اصولا برای تحقیق روی مسائل محرمانه از قبیل حمله به کشوری دیگر، اتاق بخصوصی درنظر گرفته میشد که افراد عادی حق ورود و خروج به آنجا را نداشته باشند چراکه جاسوسها در هر ظاهر و جنسیتی میتوانستند در قصر باشند! اما شاهزاده لگون یک مختصات جنگی مهم را اینچنین بر دیوار اتاقش آویخته بود، دلیلش تنها یک چیز میتوانست باشد، همانطور که طبیب گفت این قصر طوری تحت نظارت گارد ویژه بود که هیچکس حق خروج از آن را نداشت مگر به دستور ولیعهد لگون! آنقدر از این جهت امنیت بالایی وجود داشت که لگون حتی نمی هراسید جاسوسها در قالب کنیزک هایش درآمده باشند، طبیب این را هم به او گفته بود که کارکنان و مستخدمان و کنیزان این قصر از موقعی که به اینجا وارد میشوند دیگر تا انتهای عمر خود حق برقراری ارتباط با دنیای بیرون را ندارند!
شاهزاده لگون– اگه نزاشتمت که لب رودخونه بپوسی واسه بدن قشنگت بود، جونت رو مدیون منی
کمی جلوتر کمرش را به لبهی میز کارش تکیه داد و بازوان ورزیدهاش را درهم قفل کرد، به لباسهای مریدا نگریست و گفت– اینارو دربیار
دستهای مریدا روی دامنش مشت شد، چیزی به اندازهی نیم قدم عقب رفت، میدانست که این مردک هیچ ابایی از برهنه کردن او ندارد!
لگون– میخوام امشب بفرستمت پیش برادرم
امشب؟! چیزی در شکمش پیچ خورد و سرانگشتانش سرد شد! با اشارهی لگون دو کنیز بسمت او آمدند، دو طرفش ایستادند و ابتدا به شاهزاده ادای احترام کردند.
لگون– اینو لخت کنید، یکی هم براش لباس مناسب بیاره
کنیز ها بسمت مریدا برگشتند، احاطهاش کرده بودند، یکی شروع کرد به باز کردن بندهای پشت لباس او، تپش قلبش تمام سینهاش را می لرزاند، باید چکار میکرد؟ میتوانست با چند حرکت کنیزها را فلج کند و همانجا بیندازد، ولی آنوقت چه میشد؟ شاهزاده لگون درست مقابلش ایستاده بود و مختصات جنگی زیباندو هم پشت سر او بر دیوار بود! تنها چند لحظه وقت داشت که انتخاب کند، یا می جنگید و در حین فرار بالاخره یک گوشه از این قصر توسط سربازان کشته میشد، یا به نقش خود بعنوان کنیز ادامه میداد، بیشتر و بیشتر به خلوت شاهزاده ها نزدیک میشد تا سر در بیاورد آنها چه توطئهای دربارهی کشورش در سر دارند!
لگون– میدونی دخترایی که صورت زیباتر از تو داشته باشن زیادن
ایستاده بود و با آسودگی به تشویش مریدا نگاه میکرد.
لگون– ولی بدنشون همیشه نقص داره
داشتند لباس را از روی سرشانههایش پایین می آوردند، مریدا هنوز با بغض و اندوه و تردید خود درگیر بود، احساس بیچارگی میکرد حتی فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن نداشت
لگون– زیادی و شل و وارفتهن… شبیه گلی که مدتی از شکفتنش گذشته و پژمرده شده
به محض اینکه آستین هایش در آمد پیش از اینکه سینههایش بیرون بیفتد آنها را در حصار دستان خودش پنهان کرد. لباس را پایینتر آوردند، تا روی کمرش کشیدند، مریدا بی اراده قدمی عقب رفت تا دیگر ادامه ندهند، جوشش اشک دید چشمهایش را تار کرد. کنیز ها و لگون به او نگاه میکردند، مشتهایش را بیشتر روی سینههایش فشرد، حس برهنگی سرشانهها و شکم و کمرش داشت دیوانهاش میکرد!
لگون– عدهی کمی هم مثل تو منحصر بفردن
لبخند کجی میزد و به مریدا می نگریست.
لگون– عضلات شکم سفت، ساق پای بلند، پهلوی تراشیده. پر واضحه که تو دائم درحال ورزش بودی، یا ورزش یا کاره سنگینی که بدنت رو ورزیده کرده
با اشارهی سر باره دیگر کنیزها را سوی مریدا فرستاد، حالا سومین کنیز هم آمده بود و یک دست لباس با خودش داشت.
لگون– زیادی دارم روی شرح دادنت وقت میزارم نه؟
قدم برداشت و درحالی که با قدمهایی آرام و بی تفاوت از کنار مریدا و کنیز ها رد میشد گفت– امیدوارم بعد از مدتها کنیزی رو پیدا کرده باشم که برای خدمت به رامیکل بدن مقاومی داره. این میتونه برادرمو خوشحال کنه!
سپس مقابل سومین کنیزش ایستادو لباسی را که او روی دستانش گرفته بود برداشت، آن را از سرشانه رها کرد تا نگاهی بیندازد و در همین حین گفت– تولدش دو روز دیگهست، انتظارشو نداره و احتمالا اولش به من بد و بیراه میگه. اون لجبازه ولی برادر بزرگتر باید صبور باشه
مریدا تمام وقت بدنش را بین بازوانش بغل گرفته بود و به کنیزها اجازهی نزدیک شدن نمیداد، تا لگون پشتش به او بود بطرز هشدار دهندهای به کنیز ها اخم میکرد و چون نسبت به آنها قد بلندتر و درشت تر بود کاملا جا میخوردند، اما به محض اینکه لگون بسویش می چرخید سرش را پایین می آورد و حالتی مظلوم و ترسان می گرفت. درنهایت اما این مقاومت بیهوده زیاد طول نکشید چراکه لگون شخصاً به او نزدیک شد و خطاب به کنیزها گفت– منتظر چی هستین مگه نمیگم آمادهش کنید؟
لباسی را که در دست داشت بشکلی تحقیر آمیز روی مریدا انداخت و با یک چشم غره بسمت میز کارش رفت. مریدا پلک برهم فشرد و نفسی گرفت، اگر واقعا قصد و هدف بزرگی داشت و میخواست با هویت یک کنیز اینجا بماند دیگر مقاومت کردن بی فایده بود، نمیدانست چرا اینطور به خودش چسبیده بود وقتی لگون روی تخت خصوصی ترین جای بدن او را دید. اینبار دیگر تقلا نکرد، وقتی کنیزها از سه طرف دورهاش کردند و لگون هم پشت میز کارش فاصلهی مناسبی از او گرفت مریدا اجازه داد که آنها کارشان را انجام دهند. در این یک هفته طبیب موهای تن او را تمیز کرده بود، درواقع دفعات اولی بود که خودش هم پاها و زیر شکمش را تمیز و بدون مو میدید، پوستش با طراوت و جوان و زیبا بود، کمر و شکم و ران ها و ساق بلند پاهایش تراش زیبایی داشت، درست همانطور که لگون گفته بود. مریدا با خودش میگفت خدارا شکر که لگون دختران و زنان ورزیدهی میروتاش را ندیده است چراکه بخاطر سبک زندگی و ورزشهای مداوم، تناسب اندام درمیان زنان و مردان میروتاش یک امر بدیهی بود! موقع پوشیدن لباس به بدن خودش نگاه میکرد، دندههایش کوفتگی داشت و کبود بود، هنوز هم سخت نفس می کشید، کبودی این ضرب دیدگی ها بعضی جاهای دیگر هم دیده میشد، باورش نمیشد با چنین وضعی انجا ایستاده تا آمادهاش کنند و بعد با پای خودش برود و قربانی تجاوز شود! لعنت به او که قبلا اینهمه حسرت رابطهی جنسی را داشت، واقعا که خداوند شیطنتهایش را سختگیرانه تنبیه میکرد!
لباسی که تنش کردند چیز پیچیدهای نبود، درواقع چند لایه حریر جواهر دوز شده شده بود که روی هم آمد، زیبا بود ولی بدون بند یا دکمه، جوری طراحی شده بود که راحت میشد از تن دراورد و دلیلش مشخص بود! سایهی محوی از بدن گندمگونش زیر حریر روشن لباس پیدا بود، دامنش پشت سر دنباله داشت و یقهاش باز بود. کنیزها موهایش را شانه کشیدند و باز گذاشتند، به دو سمت گلو و زیر بازوهایش عطر زدند، میخواستند صورتش را آرایش کنند ولی مریدا با اخم آنها را از خود راند! هرچقدر در تلاش بود برای تصمیمش ثابت قدم بماند وقتی به خودش نگاه میکرد، به قلبی که داشت در این بدن زیبای دخترانه تند و ترسان می تپید، چقدر سخت و دردناک بود تصور اینکه دوشیزگیاش را اینطور از دست بدهد! همیشه در خیالاتش اولین رابطه را دلپذیر و پر از احساس تصور کرده بود، هیچ فکرش را نمیکرد سرنوشت اینقدر تصمیمات بیرحمانهای برایش بگیرد
لگون– هی
سرشانههایش بی اراده جمع شدو لبهی یقهاش را گرفت، یقهی باز این لباس برجستگی سینهاش را نشان میداد!
لگون– اسمت چیه؟
با تمأنینه نزدیک میشد، کنیزها را هم با اشارهی سر مرخص کرد.
مریدا– اسمم… من…
چشمش را به یقهی لباسش دوخته بود و همچنان سعی میکرد جمع و جورش کند، لگون هم نزدیکتر و نزدیکتر میشد، شاید دچار توهم شده بود ولی حتی حس میکرد سایهی قهوهای نوک سینهاش هم از پشت لباس پیداست!
لگون– باتوام، چیکار میکنی؟
درنهایت دو نوار کلفت از موهایش را جلو اورد و روی سینههایش ریخت تا کمی راحت باشد، بعد توانست سرش را بالا بگیرد و به لگون بنگرد، یک ثانیه نشده به یاد آورد او اکنون یک کنیز است و باید تظاهر کند از نگاه کردن به صورت شاهزاده میترسد، پس فوراً سرش را پایین گرفت! لگون در یک قدمی او و درست جلویش ایستاده بود، مریدا از آن زاویه پیراهن ابریشم و شلوار سیاه او را میدید، یک تفاوت در پوشش که آنروز متوجه شد این بود که او چکمهی بلند به پا نداشت. مردهای زیباندو چکمهی بلند را روی شلوار خود می پوشیدند، ولی در دمگات شلوار مردها تا ساق پایشان بر کفش پایین می آمد.
لگون– سرتو بلند کن
مریدا پس از مکثی کوتاه سرش را بلند کرد ولی هنوز هم از نگاه مستقیم به صورت لگون پرهیز میکرد
حالا که کنیزها هم رفته بودند، تنها بودن در فضایی غریبه همراه این شاهزادهی وقیح و متکبر حس بسیار بدتری داشت!
لگون– احتمالا چیزای عجیبی دربارهی شاهزاده رامیکل شنیدی، واسه همین وحشت کردی آره؟
انتظار شنیدن این حرف را نداشت، مردمک چشمهایش بی اراده بالا پرید و به صورت لگون نگریست.
لگون– هرچی میگن مزخرفه.
این را با اصمینان کامل گفت. چشمها و لحنش جدی بود، مریدا با خودش گفت تعجبی ندارد که او چنین حرفی میزد، بالاخره کدام شاهزادهای جلوی یک کنیز از برادرش بدگویی میکرد؟ لگون خود به تنهایی یک هیولا بود چه رسد به برادری که باعث خودکشی زنان هم میشد! بااینحال دست از این تاکید برنداشت و با قاطعیت ادامه داد:
لگون– اون خوش قلبه، باارزشه، بینهایت زیباست، و البته از همه مهمتر… خط قرمز منه
جملهی آخر را بشکل هشدار دهندهای گفت.
لگون– خوب گوش بده چی میگم دختر، من دائم روی اوضاع سرکشی میکنم، اگه رفتارت جوری باشه که به هر نحو اونو برنجونه، اگه ناراضی باشه، اگه نسبت بهش بیمیل باشی و اکراه نشون بدی، و اگه بخوای از اینجا فرار کنی… آتیشت میزنم
سرش را کمی سوی مریدا پایین آورد و مستقیم به چشمانش زل زد– اونم زنده، زنده.
مریدا نتوانست واکنشی نشان دهد، خشکش زده بود و تپش قلبش را زیر گلویش حس میکرد!
لگون– خیال نکن یه تهدید تو خالیه، قبل از تو خیلیا به این بلا دچار شدن. بدون اجازهی من هیچکس حق ورود و خروج از این عمارت رو نداره، هیچکس با کسی بیرون از اینجا مراورده نداره، در غیر این صورت مرگ در انتظارشه. فهمیدی؟
مریدا لب زد–… بله
بله گفت و پیوسته از خودش میپرسید به کدام روش باید اخبار توطئه و حمله را به کشورش برساند؟!
لگون– خب… داشتی میگفتی، اسمت چیه؟
مریدا من من کنان جواب داد– آر…آریدا
خودش را به طبیب هم با همین اسم معرفی کرده بود، حتی دلیلی برای انتخابش نداشت و ناخوداگاه به ذهنش آمد.
لگون– اسم عجیبیه
بعد قدمی نزدیکتر شد، چیزی نمانده بود سینه به سینه بخورند و مریدا بیاختیار عقب رفت، لگون بازهم با آسودگی قدم آرامی به جلو برداشت، این دیگر چه دیوانهای بود! مریدا لبهی دامنش را گرفت تا زمین نخورد و سپس بازهم عقبتر رفت، با سومین قدمی که لگون بسویش برداشت مریدا فهمید او درحال هدایت کردنش به آنسوی اتاق است، نمیتوانست این را با زبان بگوید؟! مردک عیاش همه چیز را به بازی می گرفت!
لگون– خیله خب آریدا، بیا بریم
مریدا به سمتی که او میخواست چرخید، سینهی سفت لگون را پشت شانهی خود حس میکرد، به نوعی مریدا را بسمت محل مورد نظر خودش هل میداد، حالا که جسمشان باهم درتماس بود میفهمید، لگون یک بدن قوی و آماده داشت، این از سفتی عضلاتش پیدا بود!
لگون– رودخونه که حریفت نشد، نگاه جسوری هم داری، با بقیهی دخترا متفاوتی، تو جوره دیگهای تربیت شدی. درست به همین خاطر تشخیص دادم که برای برادرم مناسبی
از قوس اتاق گذشتند و انسو رفتند، مریدا دو مجسمه که به بزرگی قامت انسان بودند را دو سمت یک درب میدید، دربی درست وسط دیوار تعبیه شده بود و بنظر می رسید مستقیماً به سمت اتاق دیگری باز میشود.
لگون– از اون در که بگذری وارد خلوت شاهزاده رامیکل میشی. این محل ابتدا و انتهای توست. فهمیدی؟
صدای او را از پشت سر نزدیک گوش خود می شنید.
لگون– هر خاطرهای از گذشته داری پاک کن، از حالا به بعد زندگی و آیندهی تو خلاصه میشه به همینجا. تو کنیز مخصوص شاهزاده رامیکل خواهی بود
حالا درست جلوی در ایستاده بودند، چیزی در معدهاش پیوسته درحال پیچ زدن بود، آب دهانش را بسختی قورت دادو درحالی که نگاهش به در بود گفت– من… من فکر میکنم… هنوز خیلی ضعف جسمانی دارم… ممکنه نتونم
لگون اهمیتی نداد، دست به دستگیره برد و آن را به روی مریدا گشود.
لگون– برو.
نسیمی سرد از آنطرف در بسویش وزید، نسیمی آمیخته به بوی چوب و خاک و شکوفههای شیرین درخت زیتون وحشی! آنچه مریدا مقابلش میدید یک راهپلهی تاریک مرمرین بود که بسمت بالا می رفت، نسیم تندی از بالا زوزه میکشید و به سویشان می وزید…
آنجا علیرغم تاریک بودن یک دخمهی خاک گرفتهی قدیمی نبود، اگرچه نور نداشت و جای پرتی بود ولی مثل باقی قسمتهای قصر مجلل و شکیل بنظر می رسید، راهپله و دیوار همه از مرمر رگهدار سیاه بوده و معماری ماهرانهای داشتند، مریدا با تردید سر بلند کردو به بالا نگریست، راهپله با یک قوس بلند به طبقهی بالا می رفت، انگار خلوتگاه رامیکل در یک محل محافظت شده دور از چشم بقیه بود.
لگون– منتظر چی هستی؟
لگون با فشاری آرام او را به جلو هل داد، مریدا بالاجبار قدمی برداشت و باز ایستاد، خواست بسمت لگون برگردد ولی او در را به روی مریدا بست تا راه بازگشت نداشته باشد. برای لحظاتی مریدا همانجا ایستاد، در تاریکی و سکوت و ناامیدی بفکر فرو رفت، به لباس حریر بلندش نگریست، به پاهای برهنهاش که بر سطح سرد مرمرین اولین پله بود. او هیچ راه بازگشتی نداشت، هیچ راهی! تنها کاری که میتوانست بکند این بود که قدم به پیش بگذارد و با سرنوشت مواجه شود. در سینه و قلبش بغض داشت، با یک جسم ضعیف و پر از کوفتگی روی پاهایش ایستاده بود، پس از گذشت بیشتر از یک هفته او هنوز هم گهگاهی فکر میکرد شاید تمام اینها یک کابوس است و به زودی از خواب برخواهد خواست، دائم منتظر شنیدن صدای پدر و مادر و برادرانش بود تا بیدارش کنند، شنیدن صدای کودکانی که در دشتهای سرسبز میروتاش می خرامیدند، صدای نفیر عقابهای گسترهی آسمان، صدای شیههی گله اسبهای وحشی، صدای خانه، صدای زندگی! افسوس که گویا این کابوس بیداری نداشت، هفت روز پیش از درّه افتاد ولی هنوز هم درحال سقوط بود، نمیدانست قعر این ماجرای زجرآور کجاست، ولی او همچنان درحال به زیر کشیده شدن بود!
بغضش را فرو خورد و درحالی که جوشش اشک منظرهی راهپله را پیش چشمش تار می کرد مأیوس و ناامید قدم برداشت. حتی دیگر اهمیتی نمیداد بالا چه خبر است، مثل کسی که آب از سرش گذشته و تسلیم سرنوشت شده جلو میرفت، از قوس راهپله گذشت، استخوان سمت راست رانش بخاطر ضرب دیدگی ضعف می رفت، بالا رفتن از پله ها نفس میخواست و درد دندههایش را دو چندان میکرد، متوجه بود که هرچه بالاتر میرفت نور و هوای تازه و نسیم بیشتر میشد، درنهایت وقتی به جایی رسید که پلهها رو به اتمام بودند ناخوداگاه زانوهایش از اضطراب سست شد، سرانگشتانش سرد بود و به هیچ چیز جز قدمهایش نگاه نمیکرد، اما بالاخره اخرین پله هم تمام شد و او به خلوتگاه شاهزاده رامیکل رسید، پاهای برهنهاش روی کفی چوبی بود. از اینکه اتاق با مرمر پوشیده نبود تعجب کرد، البته همین چوب هم از جنسی اعلاء بود، رنگ و نقشی زیبا داشت و به خوبی جلا داده شده بود، پیچش نسیم موهایش را از پشت سرش بسمت جلو پراکنده کرد، یک عالم نور در محیط بود و هوای آزاد، سر بلند کرد و به اطراف نگریست، آنجا میتوانست منحصربفرد ترین اتاقی باشد که او تاکنون دیده! معماری داخلی چیزی شبیه یک مستطیل بزرگ بود که یکی از ضلعهایش کاملا حذف شده، درواقع اتاق از یک سمت دیوار نداشت و فضایی باز رو به بیرون از این سر تا آن سر ادامه می یافت، علت وجود اینهمه نور و هوای ازاد هم همین بود! گلدان های سنگی عظیمی در میان دکور اتاق بچشم میخورد که میزبان درختان بلوط بودند، مریدا شمرد و شاید ده درخت ۲۰ ساله اطرافش میدید که بسمت سقف بلند اتاق شاخه و برگ افراشته بودند، نسیم شاخه ها و برگها را تکان میداد، بوی شکوفه به مشام می رسید، حتی تعدادی گنجشک نیز هر از گاهی با اشتیاق و هیجان به داخل می آمدند، دوری میزدند و بعد می رفتند! یکی از ضلعهای اتاق کتابخانه بود، قفسههای چوبی تا انتهای سقف بالا می رفتند، میزکار، سه دست مبلمان، کمدها و تخت خواب بزرگی که از دور در آنطرف اتاق دیده میشد اسکلت بندی همه چیز از جنس چوب بود، اساسیهای چوبی که با ظرافت بسیار حکاکی و جلا داده شده بودند و انجا را بشکلی رویایی زیبا و آرامش بخش جلوه میدادند…
چشمان مریدا با کنجکاوی و البته اضطراب دور و بر را می کاوید، چند قدم به جلو برداشت، تعدادی برگ خشک زیر پاهایش خش خش کرد، دور و برش هیچکس را نمیدید، آیا شاهزاده حضور نداشت؟ انسوی اتاق جایی که تخت قرار داشت بسیار از دیدرس او دور بود، چشمهایش را به همان سو باریک کرد، چهار طرف تخت با پردههای حریر زربافتی محصور شده بود که اکنون در باد می رقصیدند، تازه چند قدم جلو رفته بود که سایهی شخصی را پشت پردههای روشن تخت دید، مثل اینکه تاکنون دراز کشیده بود و تازه داشت سرجایش می نشست
تپش قلب مریدا به هزار رسید و دهانش خشک شد! نتوانست از انجایی که ایستاده بود جلوتر برود، بدون اینکه چیزی بگوید مثل یک کنیز سرش را پایین گرفت و نگاهش را به زمین دوخت! هرنوع احتمالی را در سرش مرور میکرد، شاید اکنون بیرون انداخته میشد، شاید مورد تجاوز قرار میگرفت، بهترین حالتش این بود که رامیکل به او اعتنا نکند و دستور دهد که او مثلا کف اتاق را جارو بزند!
چند لحظه بعد صدای قدمهای آرام و آسودهی او را شنید، داشت بسمت مریدا جلو می آمد و او بسختی خودش را کنترل میکرد که سربلند نکند یا عقب نرود!
رامیکل– لعنت بهت لگون!
صدای آرام رامیکل را شنید، انگار داشت با خودش غرغر میکرد، لحنش تند و عصبی نبود، صدایش آهنگ متفاوتی داشت که برخلاف برادر بزرگترش بم و تند نبود. بدور از شلوغیهای قصر در این محیط آرامش بخش درواقع لزومی هم به جدیت و تندی نمیدید
رامیکل– تو هفتمی هستی.
برای اولین بار مریدا را خطاب کرد و قلب او برای لحظهای پیچ خورد! هفتمی بود! اصلا دلش نمیخواست بداند بر سر شش تای قبلی چه آمده!
رامیکل– اون بهت گفته من چجورییم، یا طبق معمول…
جملهاش را ادامه نداد، انگار به این نتیجه رسید که سوال بیخودیست! چند لحظهای مکث کرد و سپس دوباره گفت– کسی که وارد خلوت من میشه دیگه حق خروج از اینجا رو نداره. متاسفم که حق انتخاب نداشتی ولی کاری ازم ساخته نیست
و باز هم سکوت، مریدا کمی به خودش جنبید، باید چیزی میگفت زیادی ساکت مانده بود، لب زد و با صدایی ضعیف اطاعت کرد–..بله سرورم
رامیکل– سرتو بلند کن
مریدا مردمک چشمهایش را آهسته و با تردید بالا آورد، پنج قدم دورتر، ابتدا پاهای رامیکل را دید که مثل او برهنه بود، پوست بسیار روشنی هم داشت! گارد ایستادنش مثل برادرش لگون بود، دستانش را در جیب شلوار سیاهش فرو برده بود، پیراهن سفیدش سبک و نازک و کمی هم آزاد بود و سایهی بدنش را نشان میداد، چشمهای مریدا به مقصد یعنی صورت او رسید و همانجا مبهوت ماند! یخ زد! منجمد شد! خون در انشعابات بدنش از حرکت باز ایستاد! باز به شک افتاده بود انچه میبیند در خواب است یا واقعیت، زانوهای سستش توان از کف دادند و درحالی که نگاهش بی اراده به صورت رامیکل دوخته شده بود از پشت بر زمین افتاد!
نسیم از راست می وزید، موهای بلند لَخت رامیکل را که به سفیدی برف بود بسمت دیگر پراکنده میکرد، گوشهای نوک تیزش به قدر دو بند انگشت از میان نوارهای بلند موهایش بیرون زده بود، چشمهایی درشت داشت که در زمینهی پوست بسیار شفافش می درخشید، چشمانی قرمز رنگ که مردمکهای پهن سیاهی را احاطه کرده بودند! اَبروهایش فرمی شبیه ابروهای برادرش داشتند، با حالتی جدی و مغرور از انتها بسمت بالا کشیده میشدند، راست زل زده بود به مریدا، نگاهش محکم بود، بیدغدغه، بی نگرانی، برایش عادی بود که دختری مقابلش قالب تهی میکرد! خیرگی چشمان به رنگ خونش نفس او را بند می آورد، حتی در بدترین تصورات و کابوس هایش هم فکر نکرده بود روزی قرار است در خلوتگاه یک جن حبس شود!
رامیکل– اینم از هفتمی.
لبخند کجی زد. مریدا تازه میفهمید که دختران قبلی چرا خودکشی کرده اند! خوده او هم همین حالا دلش میخواست قبض روح شود! صدها و هزاران بار ترجیح میداد گرفتار یک انسان شود نه یک جن! حالا حتی نقشه و زیباندو و جنگ و همه چیز از یادش رفته بود، حالا فقط جنی مقابل خود میدید و با تمام وجود پدرش را میخواست که به آغوشش پناه ببرد!
حوالی رامیکل چیزی حاکم بود، ظاهرش به کنار، حتی انگار هوایی که از سویش می وزید جوره دیگری بود، شاید مریدا آنقدر منقلب بود که داشت دچار خیالات هم میشد ولی سرش سنگین شده بود، جریانی پیوسته تنش را سرد و گرم میکرد چیزی شبیه تب شدید، رمق بلند شدن و ایستادن نداشت، انگار چیزی داشت فلجش میکرد، نوع عجیبی از وحشت و کرختی که تاکنون هیچگاه در عمرش تجربه نکرده بود
Leave a reply