
رمان عقاب های آزاد پارت 1 تا 5 | مجموعه وحشی
اول یه لحظه حواستون رو به من بدید!
از الان اعلام میکنم این جلد قراره فروشی بشه، به این شکل که ما ۸۰% رمان رو طبق روال قبل بصورت آنلاین پارتگذاری میکنیم و وقتی به بخش نهایی رسیدیم همهی پارتها پاک میشه و کسانی که مشتاقن تا پایان همراهی کنن فایل کامل شده رو میخرن. مبلغ خرید هم کمتر از ۱۵ هزار تومن خواهد بود.
.෴℘෴.
مریدا– مردیکه جوری مست شد که اگه جای مُهر خایهی گراز دستش میدادم نمی فهمید!
این را درحالی گفت که کمرش را خم کرده بود تا سبد شلغم را پایین بگذارد، لبخند گشاد فاتحانهای بر لب داشت و به خودش می بالید. میروتاش که تمام مدت در کنار او مشغول چیدن شلغم در مرتع بود سبد خودش را نیز پایین اورد و خندید
میروتاش– لعنت بهت دختر! تو واقعا سر اون سفیر مادرخراب رو کلاه گذاشتی؟!
میروتاش سرش را به نشان تأسف تکان میداد ولی درواقع کیف کرده بود، او هم مثل مریدا عاشق حقهبازی و خلافکاری بود!
میروتاش– مامان اومده بود و چقدر به درایتت افتخار میکرد که تونستی اون سفیر رو قانع کنی!
بعد از خلاص شدن از شر سبدهای سنگین محصول زمستانه، هردو خسته و کثیف جلوی یکدیگر ایستاده بودند. مریدا با بیتفاوتی شانه بالا انداخت و درحالی که شاهد لبخند شرور میروتاش بود خود را توجیه کرد:
مریدا– اخه من چیکار کنم؟! طرف از همون اول گارد گرفته بود نمیشد بهش حرف حالی کرد!
میروتاش که در این سرما بالا تنهی ورزیده و درشتنش برهنه بود و باد سردی موهای سیاه بلندش را پراکنده میکرد دستانش را به کمرش زدو خودش را به طرفین مایل کرد تا کمی از خشکی و خستگی بدنش را برطرف کند
میروتاش– تو… عوضیترین و… کثافت ترین… ملکهای میشی که زیباندو به خودش دیده!
مریدا لبخند کجی زدو با بی خیالی شانه انداخت– آره، باید ببینیم جایگاه کثیفترین رئیس قبیله به کدوم از شما میرسه!
میروتاش خندید. بعد از چند لحظه وقفه دوباره سبدها را برداشتند و به راه افتادند، کارشان آنجا تمام بود، باید به قبیله برمیگشتند. نزدیک غروب بود، سوز سرما بیشتر میشد که البته آندو بیتفاوت بودند، سبدها را زیر بغل زده و به صفوف ابتدایی چادرهای بیشمار قبیله وارد میشدند، خلوت بود، بیشتر مردم به چادرهایشان رفته بودند، کمی دورتر برادرشان را دیدند، یک پالتوی زخیم زمستانی پوشیده بود که عضلات بازو و شانههای پهنش را تنگ در خود می فشرد، نوارهای بلند موهایش از زیر و روی شالگردن پشمیاش تاب می خوردند و درحالی که ظرف بزرگی در دست داشت با اخم بسمت چادر خودشان می رفت. تابین برخلاف آندو به شدت سرمایی بود و تنفر داشت از اینکه در معرض وزش باد باشد!
مریدا– هی… تابین!
بلند صدا زد، چشم هردو در تعقیب او بود، تابین ایستادو نگاهشان کرد:
تابین– چیه؟
میروتاش با دست اشاره به ظرفی که در دست تابین بود کرد و پیش از اینکه چیزی بپرسد تابین جواب داد– خبری نیست، مامان نون بلوط خواسته! شما هم دیگه زحمت نکشید آخراشه!
بعد هم چشم غرهای زدو به چادر رفت! معلوم شد، در چادر پدرشان مشغول پختن نان بلوط برای همسرش بود و چون از تابین کار می کشید او را عصبی کرده بود! آن دو هم اول باید سبدهای شلغم را به محل زخیرهی مواد دارویی میبردند ولی خسته بودند و حوصله نکردند، آنها را همانجا بیرون چادر گذاشتند، چکمههای گِلآلود خود را نیز همانجا کندند و سپس وارد شدند. فضای پنج ضلعی چادر بزرگ و مرتب و گرم بود، حالا هم صدای سوختن هیمه در آتش و بوی خوش نان بلوط این مجموعهی آرامش بخش را کامل میکرد. پدرشان تائوس، رئیس قدرتمند قبیلهی میروتاش مرد ۴۶ سالهای بود که حالا دو زانو مقابل آتش نشسته و با دقت نانهایی که برای همسرش پخته بود در ظرفی که تابین آورد می چید!
تائوس– اومدین؟
به آنها لبخند زد.
تائوس– خسته نباشین
گیس کلفت موهای تائوس از پشت شانهاش تا روی کمر اویزان بود، تارهای سفیدی روی شقیقههای خود داشت و حالا که پسرش تابین کنارش نشسته بود شباهت ظاهرشان بسیار مشهود بنظر می رسید! همان چشمهای نافذ عقابی، همان گونههای برجسته و همان پیشانی بلند! تائوس مثل پسرانش ورزیده بود، درواقع حتی ورزیدهتر از آنها! ولی دوقلوها از لحاظ رفتاری با پدرشان که مرد باوقار و سنگینی بود تفاوت بسیاری داشتند!
پنج طرف آتش تشکچه های پشمی بزرگی روی گلیم قرار داشت که میشد رویشان دراز کشید و استراحت کرد، مریدا و میروتاش خودشان را بر نزدیک ترین تشکها ولو کردند و نفسشان را با خستگی بیرون دادند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تائوس گفت:
تائوس– بازم کی پاهاشو نشسته؟!
تابین که تاکنون کنار پدرش نشسته بود بلافاصله با حالتی عصبی که انگار تمام مدت منتظر بود کسی اشارهای به این موضوع بکند با دست بسمت مریدا و میروتاش اشاره زدو غرغرکنان گفت:
تابین– خب معلومه دیگه طبق معمول این دوتا نکبت!
بلافاصله صدای آه و اعتراض آن دو که بی نهایت خسته بودند بلند شد:
میروتاش– آااااه دست بردارین
مریدا– ما خستهایییم پدر
تائوس اخم کردو با لحنی مؤاخذهگرانه گفت– راه بیفتین تا از گوشاتون بلندتون نکردم. چکمه هاتونم بشورید!
یک مشت ظالم بودند! آدمهای وسواسی اعصاب خوردکن! درواقع این مشکل همیشگی میروتاش و مریدا در خانواده بود، پاهایشان در چکمه عرق میکردو حتما باید پیش از ورود به چادر آنها را می شستند. بدبختی اینجا بود که تابین و تائوس و حتی مادرشان بصورت ذاتی اصلا پاهایشان بو نمی گرفت، درست برخلاف آن دو که هم گرمایی بودند و هم زود عرق میکردند! مادرشان میگفت مریدا از این لحاظ به پادشاه سابق گُردن، یعنی پدر خونیاش رفته است و طبق گفتهی تائوس، میروتاش هم این خصلت را از داییهایش به ارث برده بود، درواقع صورت میروتاش هم از خیلی جهات به داییهایش شباهت داشت، چهرهی او آرام و مهربان بود، درست مثل قلبش! بعلاوه وقتی میخندید زیر گونههایش چال میرفت که از نظر مریدا چنین چیزی در صورت مرد قد بلند و قوی هیکلی چون او کمی عجیب بنظر می رسید!
به هرحال ناله و زاری فایدهای نداشت و عاقبت هردو با بی میلی تمام دوباره از چادر خارج شدند، چکمههای کثیفشان را هم برداشتند تا لب رودخانه بروند و در آب سرد پاهایشان را بشورند!
مریدا با کلافگی گفت– هووووف! اینا چرا نمیفهمن که خودشون غیر عادی هستن!
میروتاش بلافاصله همدردی کرد– اخه چطور ممکنه پایی که تو چکمه مونده عرق نکنه! چه انتظاری دارن!
فاصلهی زیادی تا لب رودخانه بود که آن را با غرغر پیموند، رودخانه پهن و خروشان بود، پاهایشان در آن یخ میزد! شلوارها را تا روی زانو بالا زدند و محتاطانه پا به درونش گذاشتند، آنقدر سرد بود که خیلی زود پاهایشان بی حس شد! درحالی که بسمت پاهایشان خم شده بودند می کوشیدند فشار و سرمای آب تعادلشان را بهم نزند ناگهان با ضربهی خشن و محکمی که از پشت به باسنشان خورد هردو با سر به درون آب یخی رودخانه پرت شدند! تا به خودشان بیایند و از هجوم ناگهانی آب سرد نفس حبس شدهیشان را بیرون بدهند صدای قهقههی بلند و بم تابین در محیط پیچید!
تابین– واسه آب تنی زیاد خوب نیست نه؟ بو گندو ها حالا خودتونو بشورید!
مریدا که دست و پا زنان و هیجان زده از سرما تلاش میکرد خودش را لب رودخانه برساند فریاد زد– تخم سگ حسابتو میرسم فقط صبر کن
هرچقدر هم که مریدا و میروتاش سرمایی نبودند بازهم آب تنی در رودخانه وسط سرمای زمستان دیوانگی به نظر می رسید! مریدا با استخوانهای کرخت شده دیوانهوار بسمت لب رودخانه دست و پا می زد تا تابین را پیش از فرار کردن گیر بیندازد، شنا را خوب بلد بود ولی سردی آب کمی از سرعتش می کاست. بااینحال وقتی دید میروتاش نیز خود را با او هماهنگ کرده و از سمت دیگر به تابین هجوم می آورد کار را تمام شده یافت!
تابین– هی هی وحشی نشو شاهزاده خانوم!
تابین چند قدمی عقب رفت ولی مریدا به موقع به ساق پایش چنگ انداخت و میروتاش هم مچ دستش را پایین کشید، لحظهای بعد تابین به درون رودخانه کلّه معلق زده بود و حالا این میروتاش و مریدا بودند که قهقهه میزدند! تابین از سرما فراری بود، به محض اینکه سرش را از آب در آورد سعی کرد بگریزد ولی آن دو اجازه ندادند، مریدا از پشت برکولش پرید و میروتاش هم از جلو راهش را سد کرد، هرسه از سرما می لرزیدند ولی ول کن نبودند، تابین بیامان ناسزا میداد! با آنها دست به گریبان شد، خیلی زور داشت و مریدا را به آب پرت کرد، رودخانه خروشان بود اگر احتیاط نمی کردند جریان آب انها را می برد! میروتاش داشت با برادرش کشتی می گرفت و مریدا هم در هر فرصتی تابین را در آب به زیر می کشید
تابین– دیگه نمیتونم… دیگه نمیتونم! ولم کنین!…
نفسهای تابین از سرما می لرزید، داشت التماس میکرد
تابین– آخه خدا لعنتتون کنه!!…
بازی بس بود، میروتاش و مریدا خنده کنان برادرشان را رها کردند تا از آب بیرون برود
تابین–…چرا من با دوتا نمک به حروم بیجنبه شوخی میکنم!…
خودش را بین بازوان کلفتش میفشرد و پا بر خاک می گذاشت، مریدا درحالی که پشت سرش می آمد فاتحانه گفت– این شوخی رو هم از ما داشته باش جناب تابین!
میروتاش بالا تنهاش لُخت بود و مریدا هم لباس نازکی به تن داشت، آنها اکنون سبک بودند ولی تابین با آن پالتو و شال پشمی اوضاعش بد بنظر می رسید! هوا دیگر کاملا تاریک شده بود، آب از سرو رویشان می چکید، درحالی که به غرغرهای تابین گوش میدادند باهم بسمت چادر می رفتند!
تابین– شما دوتا آشغال میدونید که سرما دشمن منه! اگه امشب از تب و لرز مُردم خونم گردن شماست!
میروتاش به غرزدنهای برادرش چشم غره زدو پوفی کشید. تابین در بیشتر مواقع درست به همین اندازه اعصاب خوردکن بود! او خودش اول آنها را به آب پرت کردو حالا هم شاکی بود!
تابین– اونقدر هوا سرده که مردم همه تو چادرشون چپیدن، اونوقت از سر و روی من آب می چکه!
وقتی به چادرشان برگشتند تائوس دیگر انجا نبود، میدانستند که پدرشان قرار است شب را در قصر کنار همسرش باشد و آنروز هم بعد از آماده کردن نان بلوط حرکت کرده بود. آتش در مرکز شعله می افروخت، درون گرم و مطبوع بود، تابین مقابل صندوقچهی لباسهایشان بر گلیم زانو زد و همچنان که انها را مؤاخذه میکرد لباسهای خشک و تمیز بیرون آوردو سوی خواهر و برادرش پرت کرد. هرکدام بسمت تشکی در سه سمت چادر رفتند، تابین شمال، مریدا غرب و میروتاش شرق. درست به همان ترتیبی که همیشه در چادر می خوابیدند. به یکدیگر پشت کردند و سر جایشان لباسهای خیس را در آوردند. برای مریدا اصلا سخت نبود درجایی که با دوقلوها تنهاست لخت شود، وقتی ۳-۴ ساله بود هرسه درکنار هم لباس عوض میکردند، در ده سالگی هم همینطور بودند، پانزده سالگی هم تغییری نکرد، و اکنون که مریدا ۱۸ سالگی را پشت سر میگذاشت هنوز به همان اندازه به برادرانش نزدیک بود. دوقلوها چند ماه از او کوچکتر بودند، البته این را اصلا نمیشد از قدو هیکلشان فهمید! هرسه میدانستند از لحاظ نسبت خونی باهم چگونهاند، ولی این چه اهمیتی داشت؟ از وقتی چشمانشان وجود آدمها را تشخیص داد و قلبشان عشق به خانواده را فهمید آنها خواهر و برادر بودند، فقط دوسال داشتند که باهم در یک خانواده قرار گرفتند و از انموقع تاکنون به ندرت شب و روزی پیش امده بود که در کنار یکدیگر نباشند. مادرشان با این موضوع مشکل داشت، اگر میفهمید شب را هرسه در یک چادر گذراندهاند شاکی میشد، او این مدل صمیمیت را نمی پسندید، پدرشان از آنها میخواست حد و حدودشان را حفظ کنند، معتقد بود حتی خواهر و برادران خونی هم نباید باهم در یک چادر لباس عوض کنند، پدر و مادرشان مدام هشدار میدادند و آنها هم مدام نادیده می گرفتند، از نظرشان حساسیتهای کرالن و تائوس بیهوده و غیرقابل درک بود! گاهی حس میکردند دیگران دلشان میخواهد آنها را از یکدیگر جدا کنند، اما ریسمانی که قلبهایشان را به یکدیگر گره زده بود به این راحتیها گسسته نمیشد!
خوشبختانه مجبور نبود در قبیله لباسهای بلند دست و پا گیر قصر را بپوشد. اینجا فرق چندانی بین لباس مردان و زنان وجود نداشت، پیراهن بلند سادهای که تا نزدیک زانو می رسید و از دو طرف تا روی کمر چاک میخورد به تن داشت، با شلوار و چکمه. بعد از کندن پیراهن و سینهبند که خیس آب بودند، همانطور که پشتش به پسران بود خم شد و پیراهن خشک را برداشت، تابین همچنان آنها را مؤاخذه میکرد! مریدا پیراهن را پوشید و بعد شلوار را دراورد، صدای میروتاش از انطرف به گوش رسید که گفت:
میروتاش– تموم کردی مریدا؟
لباس عوض کردن پسرها همیشه زودتر از او تمام میشد، به هرحال آنها مجبور نبودند با سینه بندشان ور بروند و گاهی هم اصلا پیراهن نمی پوشیدند. بااینحال همیشه آنقدر پشت به او می ایستادند تا خودش اعلام کند کارش تمام شده
مریدا– یه لحظه… صبر کن. چقدر امروز کار کردیم تموم تنم کوفتهست… هوووف
پس از بالا کشیدن شلوار بسمت برادرانش چرخید و کمرش را به نشان خستگی قوس داد. میروتاش و تابین هردو شلوار عوض کرده و پشت به او منتظر ایستاده بودند، تابین یک بلوز پشمی پوشیده و پارچهی بزرگی هم دور موهای خیس خود پیچیده بود!
مریدا– هی تموم شد
لباسهای خیسش را از روی گلیم برداشت و بسوی تیرکی که جلوی تشکش و نزدیک آتش بود رفت. بالای هر تیرک اویزی بود که می توانستند لباسها را آویزان کنند تا با گرمای آتش خشک شود. پسرها نیز مشغول آویختن لباس خود شدندو در همین حین تابین بالحنی آمیخته به تأسف گفت:
تابین– درضمن شاهزاده خانوم، بابا گفت یجوری غیرمستقیم بهت بگم فهمیده یه نظرایی روی گرومین (gromin) داری
چشمهای مریدا اول روی صورت جدی تابین گرد شدو بعد خندهاش گرفت. از آنطرف میروتاش درحالی که دستانش را بالا آورده مشغول تنظیم جهت آویزش بود لبخند کجی زدو گفت:
میروتاش– غیرمستقیم رسوندی دیگه؟
مریدا که کنجکاو و اندکی هم خجل شده بود و از طرفی نمیتوانست لبخند گشاد خود را کنترل کند پرسید– جدی؟! بابا گفت؟
تابین دستش را به کمرش زدو درحالی که باوجود اخم غلیظ و پارچهی پیچیده دور کلهاش خندهدار بنظر می رسید مریدا را توبیخ کرد– اخه تو شرم نمیکنی دختر؟ مثلا شاهزادهای!
از سوی دیگر میروتاش درحالی که قدمی عقب می رفت تا سر جای خودش دراز بکشد گفت– من که کاملا بهش حق میدم، حتی خودمم رو گرومین نظر دارم
مریدا لب گزید و مثل میروتاش بشکل معناداری خندید. تابین مردمک چشمانش را با کلافگی در قاب چرخاندو زیرلب گفت– ای خدا این نکبتارو ببین
گرومین پسر جوانی بود هم سن و سال آنها، رفاقت صمیمی باهم نداشتند درواقع فقط گاهی هنگام تمرینات جنگی و کارهای گروهی به هم برمیخوردند، اما چون گرومین جوان بسیار زیبایی بود نظر را به خود جلب میکرد. زیبایی و ظرافت صورتش درواقع برای یک مرد کمی زیادی بود، جوری که باوجود آنهمه ظرافت گاهی به شک می افتادند او واقعا یک پسر است یا چیزی شبیه مادر خودشان!
تابین– درهرصورت مریدا، مامان بفهمه بیچارهای! خودت که میدونی، قرار نیست با هرکسی که بخوای ازدواج کنی
تابین نیز مثل برادرش خم شدو روی تشکش نشست، مریدا درحالی که با پا پتوی خز نرم خود را کنار میزد تا تشک پیدا شود سر تکان دادو به حالت معنا داری گفت– کی خواست ازدواج کنه!
مریدا اصلا آدم ازدواج و تأهل نبود، او جور دیگری به ماجرا و خصوصاً گرومین نگاه میکرد، عشق را نمی فهمید، اما بدش نمی آمد که با گرومین ور برود!
میروتاش– اصلا از من که باشه میگم شلوار گرومین خالیه!
این را گفت و آهسته خندید، مریدا که همچنان لبخندش گشادتر میشد سرجایش دراز کشیدو پتو را تا کمر بالا آورد
مریدا– منم به این قضیه شک دارم!
تابین که باوجود دلخوریاش حالا نتوانسته بود مانع لبخند زدن خود شود گفت– پس لابد دور برش میپلکی که خودت بگاییش آره؟
مریدا پلکهایش را برهم فشردو سینهاش از خنده لرزید. هرسه داشتند بطرز خاصی بی سروصدا میخندیدند
میروتاش– لعنت بهتون، الان که تو رخت خوابم فکر گرومین رو به سرم نندازین!
بعد خوده میروتاش برای اینکه موضوع را از گرومین منحرف کند گفت– خب… حالا شام چی؟
مریدا که سرجایش نشسته بود به جلو مایل شد، سوی آتش خیز برداشت و بقچهی کوچک سفید رنگی را از کنارش برداشت، میدانست که تائوس برایشان تعدادی نان بلوط کنار می گذارد
مریدا– به همینا قانع شین، هیچکس جون غذا پختن نداره
بقچه را باز کردو تعدادی از نانهای گِرد تپل که بخاطر مجاورت با اتش کمی گرم بودند بسمت برادرانش انداخت. فکرش هنوز درگیر گرومین بود، شیطنت در سرش می لولید
مریدا– میگم بیاین یکاری بکنیم
گازی به نان بلوط خودش زد، میروتاش آنسوی چادر سر جایش نشسته بود و در حین خوردن به او می نگریست، تابین نیز درحالی که دراز کشیده و تا گردن زیر پتو رفته بود به نان گاز میزد
مریدا– یجایی… گرومین رو گیر بندازیم… لختش کنیم
داشت با دهان پر حرف میزد، عطر خوش هِل و بلوط زیر مشامش بود. میروتاش کمانی به اَبرو دادو لبخند کجی زد:
میروتاش– دست بردار من آدمه تجاوز کردن نیستم
همان موقع تابین که تاکنون خود را زیر پتو دفن کرده بود باحالتی هوشیار کمر راست کردو سرجایش نشست
تابین– خب، برنامه چیه عوضیا؟
مریدا که دهانش پر از نان بلوط بود به خنده افتادو میروتاش به برادرش گفت– زود ذات کثیفتو نشون دادی!
مریدا بسختی لقمهی بزرگی که در دهانش بود را قورت دادو بعد گفت– فردا بعد از تمرین، میکشونمش لب رودخانه
تابین به کنایه گفت– میخوای اونم پرت کنی تو رودخونه؟
مریدا سرش را تکان داد و گفت– میندازمش اون تو، خودمم میپرم. توی آب میتونم شلوارشو ازش دربیارم!
میروتاش که به نقشهی او گوش میداد چشمانش کمی گرد شد و درحالی که نقشی از یک لبخند متعجب بر صورتش بود گفت– ما خیلی بی غیرت بنظر میایم مریدا؟
مریدا به او نگریست، انعکاس شعلههای اتش روی عضلات شکم و سینهاش می رقصید و حالا که لبخند میزد زیر گونهاش چال شده بود
مریدا– چه ربطی داره؟
میروتاش شانهاش را کمی به بالا مایل کردو گفت– گیریم ک توی آب بهت انگشت کنه! اون پسره رو ساده نبین، به وقتش آدم فرصت طلبی میشه
مریدا مردمک چشمانش را در قاب چرخاندو گفت– بچه نشو تیشا، میدونی که جرأتشو نداره
بعد پوزخند معناداری زدو درحالی که نان بلوط جدیدی برمیداشت ادامه داد– تازه مگه بدم میاد انگشتم کنه؟
تابین و میروتاش بلافاصله خندهیشان گرفت، تابین گفت– همینه! منتظر این بودم! این مریداست!
مریدا با حالتی حق به جانب و آمیخته به شوخی گفت– آخه تو که انگشتشو دیدی ها؟
دستهای گرومین لطیف و باریک و زیبا بود، هیچکس نمیتوانست تصور کند گرومین حرکات زمخت پسرانه انجام دهد، تصور انگشت شدن توسط او هم چیزی شبیه قلقلک بنظر می رسید!!
تابین درحالی که میخندید و دوباره زیر پتو دراز می کشید گفت– درسته! منم بدم نمیاد اون انگشتم کنه!
مریدا داشت نان بلوط می بلعید و بسختی مراقب بود که بخاطر خنده به گلویش نپرد!
میروتاش– این دختره پاک هوس گرومین رو داره!
بعد درحالی که او هم دراز می کشید و پتو را بر خودش می انداخت ادامه داد:
میروتاش– البته کی نداره!
مریدا بقچه را دوباره گره زد و کنار تشک خود گذاشت، بالشت نرم پشمی خود را برای دراز کشیدن تنظیم کردو گفت– پس برنامهی فردا رو یادتون باشه!
برای دانلود رمان عقاب های آزاد کلیک کنید
Leave a reply