
دخمه ی شیاطین – جلد هفتم / پارت ۶۱ تا ۶۷
┄━┅═✹═┅┅┄
درست مثل موقعی که در عمارت مردگان بود، در هیچ زمینهای نظرش پرسیده نمیشد. درواقع آنقدر به این موضوع عادت داشت که حتی شکایتی نمیکرد! به او تلقین شده بود که نباید روی حرف دیگران حرف بزند چراکه انها دانا و باتجربه بودند پس قطعا بهتر از او میتوانستند تصمیم بگیرند! بعلاوه او اگر هم مخالفت میکرد فایده ای نداشت چراکه ضعیف بود و نمیتوانست برای خواستهاش مقاومت کند. خواستهاش! دقیقتر که فکر میکرد میدید خواستهی درست و واضحی هم ندارد! احساس میکرد فضای خالی زیادی در ذهنش وجود دارد ولی دانستههایش درست به اندازهی یک فندق است شاید هم کمتر! اینجا در قبیله به او پناهگاهی داده بودند، آتش گرم، جای خوابیدن. بااینکه نمیتوانست غذایی بخورد اما وعدههای غذایی را هم مرتب برایش می آوردند. درواقع آنقدر گرسنگی کشیده بود که دیگر معده اش را حس نمیکرد، درعوض انگار یک تکه سنگ به اندازهی مشت دستش درجای معده اش قرار داشت! حالا هم چند ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود، صبحانه آورده بودند ولی نتوانست بخورد. درعوض دراز کشیده بود و با نگاهی خسته و بی جان به سبد خوراکی نگاه میکرد.
– شوخیت گرفته؟!
صدا را از بیرون شنید، شخص آشنایی بلند با کسی حرف میزد. ناگهان حس کرد قلبش برای یک لحظه در سینهاش بالا پرید، از جا کنده شد و دوباره درجای خود افتاد! جوری تپش گرفت که انگار پیش از آن ساکن و بی تحرک بود! صدای مریدا را می شنید!
مریدا- یه لحظه به خودم اومدم و دیدم پشت سرمه!
و بعد خندید! خندهاش موزون اما محکم بود! مثل یک راهنمای درخشان مدلین را از دالان های تاریک ذهنش بیرون کشید! او را هوشیار کرد و به دنیای زندگان برگرداند!
مریدا- ..کم مونده بود بهش حمله کنم!
صدایش دور میشد، مدلین فهمید که او درحال عبور از کنار چادر است. گوش و چشم و روحش از اینسوی چادر به تعقیب مریدا می رفت، خودش را از دستان کمجانش بالا کشید، سرش گیج می رفت ولی بدون اینکه مکث کند به یکی از نرده ها چسبید تا برخیزد. بعد از ایستادن هم سرگیجه داشت، همه چیز دور سرش می چرخید، تعادل نداشت ولی می ترسید دیر شود و باز هم مریدا را از دست بدهد به همین خاطر نرده را رها کرد و قدم برداشت
مریدا- پناه برخدا! اون هنوز فکر میکنه من یه بچهم!جوری جلوم ظاهر شد انگار یه بچهم نه ولیعهد یه کشور…
اینها را با هیجان و خنده تعریف میکرد، لابد برای برادرانش! انگار امروز سرحال بود! اما داشتند دور تر میشدند مدلین با وجود دهان بازش بسختی می شنید! سعی میکرد قدم هایش را تند کند ولی چون سرگیجه داشت همان ابتدای کار پاهایش بهم پیچید و زمین خورد! نمیخواست فرصت را از دست بدهد پس دوباره برخاست، قلبش جوری در سینهاش ولوله میکرد انگار دو بال کوچک دراورده بود، خودش را بسمت قفسهی سینهی او می کوبید و تا بگریزد و بسمت مریدا پرواز کند! اینبار وقتی حرکت کرد حواسش به قدم هایش بود، دیگر هیچ وقتی را تلف نکرد، چادر را کنار زد و بیرون رفت، نور به چشمش زد. درعین اینکه سراپا شور و شوق بود که مریدا را ببینید ولی از ترس اینکه دیر شود و نتواند به او برسد در گلویش بغض داشت!
– مریدا بود؟
دو زن درحال رد شدن بودند، زنبیل هایی از محصول در دست داشتند و با هم حرف میزدند
– آره، یک ساعت پیش رسید
مدلین که هنوز بخاطر نور چشمانش باریک بود دستش را سوی انها دراز کرد تا بایستند
مدلین- مریدا؟
هردو زن بسمت او نگریستند و متوقف شدند. آنقدر ضعیف و رنگ پریده بود که با دیدنش جا خوردند
– آه دختر! تو داری از پا درمیای…
مدلین باره دیگر پرسید- مریدا..
یکی از آنها برگشت و به نقطهای دور دست در پشت سرش اشاره زد
– اونجاست
مدلین خط نگاهش را دنبال کرد، بعد از چادر ها در چمنزار، در شعاع نور، آنها را میدید
– کنار برادراش، میرن حوالی جنگل برای تمرین
پاهایش جان گرفتند، به راه افتاد. نسیم سرد موهای نامرتبش را پراکنده میکرد و گاهی روی صورتش می ریخت، ولی نگاهش بدون پلک زدن به مریدا دوخته شده بود که در میان دو مرد جوان بسمت جلو قدم برمیداشت. فاصلهیشان بسیار دور بود آنقدری که با دهان باز هم صدایشان را نمیشنید. رو به شعاع نور قدم میزدند، مدلین نمی توانست از ساقهای بلند و استوار مریدا در حین قدم زدن چشم بگیرد. مثل برادرانش لباس پوشیده بود، یکبار به شوخی مشت محکمی به بازوی یکیشان زد و بعد هرسه آنقدر بلند و بی پروا خندیدند که باد آوای شکستهای از صدایشان را آورد. درکنار هم چقدر زیبا بودند! چقدر آزاد و وسیع بودند! درست به گسترهی شعاع نور در آسمان، آنها جلوهای منحصربفرد از زندگی بودند. سبْکی باشکوه از زندگی که مدلین پیش از این حتی نمیتوانست در تخیل خود متصور شود!
آنقدری سردش بود که حس میکرد زانوهایش کرخت است ولی نه چشم از آنها می گرفت و نه می ایستاد. درواقع تمامش غیر ارادی بود، او نمی خواست این لحظات را از دست بدهد. حتی همین شیفتگی که او را به دنبال مریدا می کشاند هم برایش خواستنی بود. کمی بعد قدمهایشان تند تر شد و شکل دویدن و درجا زدن گرفت، درست همانطور که میگفتند و می خندیدند مسیرشان بسمت شرق منحرف شد و دورتر رفتند، مدلین میدید که به انبوهی از درختان وارد شدند. او نیز مسیرش را به همان سمت کج کرد، امیدوار بود بتواند جسم ضعیفش را تا آنجا برساند چراکه فاصلهاش زیاد بود. ادامه داد و دقایقی گذشت، تسلیم نشد، سعی میکرد سرما را به تن نگیرد او به هرحال زیر چتر آفتاب بود. ولی وقتی کم کم به اولین صف درختان رسید دیگر خبری از آفتاب نبود و سرما بیشتر از قبل شد. سایه بر محیط چیره بود، بوی شبنم و چمن و انعکاس صدای پرندگان به گوش می رسید. مجبور نشد چندان جلو برود چراکه آنها را میدید، خودش را پشت تنهی درختی مخفی کرد تا نفهمند آنجاست. حالا فرصت داشت که بیشتر مریدا را ببیند. آنها صد قدم جلوتر بودند، درکنار پدرشان تائوس. چون دویده بودند نفس نفس میزدند اما به حرفهای او گوش میدادند. بنظر می رسید تائوس آنجا منتظرشان بود، پس از آن نیز همه چیز را مدیریت میکرد و هر از گاهی فرمان میداد. ابتدا موهای بلند هرکدام از فرزندانش را جمع کرده و محکم بالای سر تک تکشان گره زد که در صورت و چشم نریزد. آنها کارهای عجیب و خشنی میکردند! مریدا و میروتاش جستی زدند و شاخهی درختی را گرفتند. مرتب و پیوسته خود را از دستانشان بر شاخه بالا می کشیدند، و موقعی که روی دستشان آویزان می ماندند تائوس و تابین به شکمهای آنها مشت میزدند! چشمان مدلین در حدقه گرد شده بود! او فشار را در صورت میروتاش و مریدا میدید، پلک برهم میفشردند و رگهایشان متورم بود! اما تابین و تائوس دست از مشت زدن برنمیداشتند!
تائوس- بالا! بالا! زودباشین بالا!
اگر خسته میشدند تائوس با خشونت سرشان داد میزد! اینکار را تا دقایقی ادامه دادند! بعد وقتی که تائوس فرمان آزاد داد شاخه را رها کردند و بر پاهایشان خم شدند! هم نفس نفس میزدند و هم می خندیدند!
تائوس- یالا تابین بپر بالا
اینبار جاهایشان را عوض کردند، تابین و تائوس بالا پریدند و شاخه را گرفتند، و حالا میروتاش و مریدا بودند که مشتاقانه به شکم آنها مشت میزدند!
حتما دیوانه بودند! غیر از این نمی توانست باشد! البته مدلین این را خیلی زود فهمید که قوی بودن قیمت هنگفتی دارد!
درحالی که او از سرما به خودش می لرزید چند دقیقه بعد میروتاش و مریدا و تائوس درحال دویدن پیراهنشان را کندند و به کناری انداختند! بنظر می رسید غیر از تابین همه گرمشان شده!
تائوس- یالا یالا بجنبید!
دیوانگی بعدی از قبلی هم عجیبتر بود! آنجا تنههای قطور درختان روی زمین افتاده بود، آنقدری بزرگ بودند که مدلین نتواند وزنشان را تصور کند! به انتهای هر کدام از انها ریسمانهای کلفت و بلندی بسته شده بود، بدون فوت وقت ریسمان ها را دور کمر و کتف خود بستند!
تائوس- حرکت کنید زود زود!
هرکدام از آنها باید یکی از آن تنههای قطور را میکشید! جوری برای حرکت دادنشان زور میزدند که تمام رگ ها و عضلات تنشان منقبض و متورم شد! شروع کار بسیار سست بود ولی هرسه پشت سر تائوس به راه افتادند، اول قدم برداشتند و کمی بعد هرچهار نفر به حد آرامی از دویدن رسیده بودند! مسافتی پنجاه قدمی، تنهی درختان را به هر جان کندنی دنبال خود کشیدند، بعد ناگهان متوقف شدند و ریسمان ها را پایین انداختند، بدون لحظه ای مکث با نهایت سرعت به عقب دویدند، حالا که سبک بودند جوری می دویدند که انگار درحال پروازند! در مسیرشان عامدانه بسمت بوتههای بلند خار تاختند، جست زدند و فاصلهای که حتی بیشتر از نصف قد خودشان بود بالا پریدند. چندین مرتبه تکرارش کردند، بدون مکث، فرز و چابک از روی موانع بلند پریدند. جوری که وقتی تائوس اجازهی استراحت داد بر زمین افتادند!
تائوس- هرچی نفس گرفتین کافیه، تند تر! چه خبرتونه جنازه ها!
به آنها لگد میزد! بالاخره بلندشان کرد! هرسه چرخیدند و با حالتی که انگار از قبل میدانستند باید چکار کنند، دستانشان را بر سطح زمین ستون کردند، پاهایشان را نیز در راستای بدنشان بر زمین کاشتند، سپس بدنشان را روی دستانشان بالا کشیدند! تائوس با کمال بی رحمی پایش را روی شانهی میروتاش گذاشت، حتی بر این بسنده نکرد، بالا رفت و کاملا رویش راست ایستاد!
تائوس- یک!
بلند گفت! آنها آرنجشان را تا کردند سینههایشان تا نزدیک زمین رسید و دوباره خود را بالا کشیدند!
تائوس- دو! سه!..
از شانهی میروتاش بر شانهی مریدا قدم برداشت و بعد هم تابین! داشت کاملا روی آنها راه می رفت! هرسه نفرشان به زور خود را بالا می کشیدند ولی اعتراضی نمیکردند!
تائوس- ده! یازده! زودتر زودتر! دوازده!..
مدلین ناگهان از تائوس متنفر شده بود! آیا میخواست آنها را بکشد؟! چقدر بدجنس بود! چگونه توانسته بود پاهایش را با آن چکمه ها پشت شانهی مریدا بگذارد!
تائوس- تمومه، نفس بگیرید تا پِرس بعدی
حتی “بعدی” هم وجود داشت! مدلین ترسیده بود استخوان های مریدا بشکند! به آنها یک دقیقه فرصت راه رفتن و نفس تازه کردن داد، سپس بلافاصله با جدیت امر کرد که بر زمین بیفتند! مریدا و تابین در نوبت اول رو بالا بر زمین دراز کشیدند، جفت پاهایشان را بسمت بالا ستون کردند و بعد نوبت تائوس و میروتاش بود که مثل وزنهای دراز و بیجان روی کف پاهای آنها قرار بگیردند! چیزی شبیه اینکه دو قطعه تنهی درخت روی پای آنها بگذارند!
تائوس- شروع کنید!
او و میروتاش جسمشان را کاملا صاف و سفت نگه داشته بودند، تابین و مریدا باید تعادل خود را حفظ کرده و درحالی که آنها را روی پا داشتند زانوهایشان را تاجای ممکن بسمت شکم جمع کرده سپس دوباره بالا میبردند! آنقدری فشار رویشان بود که خاک و چمن را مشت کرده بودند، دندان برهم می ساییدند بجای نفس کشیدن می غریدند
مریدا- …آاااا…
میروتاش روی پای مریدا بود. برای چندمین بار او را بالا برد و از بین دندانهایش بسختی غرید
مریدا-…اییییی.. وزنِ… گاوو داریییی…
تابین که درکنارش زور میزد تا پدرش را بالا ببرد غرید-..کاش منم…میتونستم..بگمممم…هفففف…
چشم از آنها گرفت و بسمت دشت چرخید، به تنهی درختی که پشتش پنهان شده بود تکیه زد تا زانوهای بی جانش کمی استراحت کنند. نگاه بی فروغش را به گسترهی دشت دوخت. تنش از سرمای هوا کرخت بود و بوی چمن و شبنم در مشامش می پیچید. به وزش نسیم سرد که بر چمنزار دست می کشید خیره شد. زیبا و وسیع بود ولی بسیار غریبه. دنیای او و دنیای انسانها چقدر باهم فرق داشت، آنهایی که در این دنیای گسترده زندگی میکردند مثل مریدا قوی بودند. برای آدم های کوچکی چون او همان بهتر که به اتاقی در یک عمارت دور افتاده اکتفا میکرد. او توان زندگی در این دنیای خشن را نداشت، حتی یک نسیم ساده او را به زانو در می اورد! چه رسد به مشکلاتی بزرگتر!
دیگر نمی خواست برگردد و به مریدا نگاه کند، قلبش می گرفت وقتی میدید چقدر بینشان فاصله است. او در برابر مریدا بسیار کوچک و ناچیز بود، نباید آنقدر احمق میشد که انتظاری داشته باشد. بهتر بود سر در گریبان برده و به آنچه که دارد بسنده کند. یک پناهگاه، پتویی گرم، آتش، و مردمی که او را از سدریک دور نگاه میداشتند.
خودش را بین بازوهایش بغل کرد و قدم برداشت، به همان محل قبلی برمیگشت، در همان چادر. تنش از ضعف و سرما می لرزید، نگاهش به قدمهایش بر روی چمنها بود و در گلویش بغض و دلتنگی داشت. کمی که جلوتر رفت روی زمین گیاهان زیبایی دید، قبلا چنین چیزهایی را فقط از پنجرهی بلند عمارت میتوانست ببینید. مربیهایش به او گفته بودند اسم اینها گل است که از دل خاک می روید. چند بوته که از آنها گلهای سفیدی روییده بود پیش رو میدید. گلهایی به اندازهی نصف کف دست که گلبرگهایی سفید به حالت گرد داشتند و نوک این گلبرگها بشکلی سوزنی تیز میشد. در مرکز گل نیز شکوفههایی بسیار ریز کنار هم چیده شده بود درست به رنگ آبی نیلگون آسمان. نور آفتاب که بر گل می تابید باعث درخشش ملایمی بر گلبرگهای سفیدش میشد. بسیار زیبا بنظر می رسیدند! مدلین بسویشان خم شد، بر زانوهای کرخت خود خم شد بعد بر چمن ها نشست. یکی از گل ها را با سرانگشتان سردش لمس کرد. لطیف و آسیب پذیر بود، همچون او. زنده بود، اما خاموش. در وسط دنیای به این بزرگی بود، ولی جایگاهی بسیار کوچک داشت. اطرافش هزاران اتفاق درحال رخ دادن بود، ولی هیچ علمی از آنان نداشت. درست مثل مدلین، تنها و جاهل بود. با خودش فکر کرد میتواند با یکی از این گلها دوست باشد، با انگشتان یخ زده اش یکی را چید. اهسته و محتاط چید که مبادا گلبرگ های حساسش اسیب ببیند، وقتی گل را به خودش نزدیک تر کرد فهمید که رایحهی شیرین آرامش بخشی دارد. همهی حواسش به گلش بود، میتوانست اسمی رویش بگذارد و با او حرف بزند. مدلین میدانست که گلش زنده است و صدایش را می شنود. موجودات زنده با اجسام مُرده فرق داشتند، روحی لطیف در انها وجود داشت که برایش قابل لمس بود. نسیم ارامی از انطرف چمنزار وزید، گلبرگهای گل را رقصاند و موهای او را در صورتش ریخت. نسیم میزبان آوایی موهوم بود، چمنزار خالی بنظر می رسید ولی مدلین حضوری را حس میکرد. درحالی که گل را در دست داشت و روی چمن ها نشسته بود به سمت راستش نگریست، تا چشم کار میکرد چمنزار بود، گستره ای سرسبز و با طراوت زیر دست آفتاب. آسمان آبی و بدون کوچکترین لکهی اَبری بود، هالهای رقیق با وزش نسیم نرم نرمک می چرخید، روی دست باد می رقصید و محو می شد. ابتدا فکر کرد چشمانش اشتباه می بیند، کمی بیشتر دقت کرد، نسیم دیگری وزید و عطر گلها را پراکنده کرد، باره دیگر آنها را دید، بصورت هالهی سفید رقیقی گاهی اینطرف و انطرف دیده میشدند، برای چند لحظه در باد می رقصیدند و بعد محو می گردیدند. اینها دیگر چه بودند؟ نمی توانستند دود باشند چراکه آتشی درکار نبود، بعلاوه اینها بسیار پاک و خالص بنظر می رسیدند، زنده بنظر می رسیدند! اگرچه صدای واضحی به گوش نمی رسید اما چیزی از آنها ساطع میشد، چیزی که قابل دیدن و شنیدن نبود اما با روح حس میشد…
تائوس- میتونی اونارو ببینی؟
صدای او را از پشت سرش شنید، نترسید چراکه لحنش آرام و مهربان بود. بااینحال کمی جا خورد و فوراً به عقب چرخید. انتظار داشت تائوس و فرزندانش را باهم ببیند ولی او تنها بود. چند قدم دورتر ایستاده بود، سینه و شکمش از بین کت بازش دیده میشد، موهایش باز بود و نوارهای لَختش در نسیم کمی تاب میخورد. لبخند محوی زد و درحالی که به وزش نسیم می نگریست گفت:
تائوس- من نمیبینم. اما حضورشون رو حس میکنم
پس او دچار وهم و خیال نشده بود! خیالش راحت شد!
مدلین- منم…چیز درستی نمی بینم…
سپس او هم مثل تائوس به نسیم نگریست، هرازگاهی میشد آن هالههای مهآلود را برای لحظاتی دید!
مدلین- اونا… چی هستن…
تائوس که همواره لبخند محوی برلب داشت و جوری به مقابل می نگریست انگار منظره ای بسیار زیباست، گفت- پریانِ خاموش
بعد چشمان کشیدهی نافذش را باره دیگر بسمت مدلین چرخاند
تائوس- اهالی اعماق درّه هستن
نسیم جدیدی وزید و اینبار رقص مبهم پریان بسمت تائوس جاری شد. هالهها در نسیم چرخیدند و محو شدند، اما پیدا بود که حوالی تائوس هستند، مدلین احساسات آنها را دریافت میکرد، تائوس هم همینطور! از لبخندش میشد فهمید.
تائوس- نباید بیان این بالا ولی… وقتی آفتاب روی چمنزار میزنه بدجوری جذبش میشن
انگار با او بازی میکردند، گرچه بسیار سخت میشد آنها را دید ولی مجذوب تائوس شده بودند. مدلین صمیمیت و علاقهای که بین آنها و تائوس وجود داشت را حس میکرد
تائوس- موجودات بی آزاری هستن… گاهی میان بالا و توی نسیم بازی میکنن
در نسیم شکفته میشدند، مدلین حس میکرد که چرخش کمرشان را میبیند، و یا گاهی نیمرخی بسیار محو و رقیق. دستشان مثل دست نسیم سبک بود، با موهای تائوس ور می رفتند، کاملا او را احاطه کرده بودند. نمیشد گفت جسمی با قالب جسم انسانها دارند ولی چون مجذوب تائوس شده بودند بدن مِه مانندشان گاهی بصورت دست و گاهی همچون نیمرخی زیبا و کمرنگ پدیدار میشد، تنها یک لحظه میشد دید و بعد بازهم محو میشدند
مدلین- اونا شمارو دوست دارن…
مدلین این را بی اراده نجوا کرد، می دید که آنها چگونه درحال بازی با تائوس هستند. نیمرخی محو و ظریف مقابل نیمرخ تائوس جلوه کرد، بسیار نزدیکش آنقدر که فاصلهای بین بینیهایشان نبود، تائوس با اینکه گفته بود نمی بیند ولی معلوم بود که حضورش را حس کرده، آرام و صبور بود و لبخند میزد
تائوس- منم اونارو دوست دارم
این را با محبت و گرمی بیان کرد، گرمی بیانش تمام هالههای مِه گرفتهی اطرافش را شُل کرد، آنها همچون قلبی که درحال فرو ریختن است به پایین سُر خوردند و بعد در ذرات هوا محو شدند. عجیب بود که حس و حالشان را با عادات انسانی به نمایش گذاشتند! درست مثل دخترکانی که خجالت زده شده باشند باره دیگر سوار نسیم گشته و از آنجا گریختند. تائوس خندید، خندهای باوقار اما بم و آهنگین. معلوم بود که به چنین کارهایی عادت دارد. چشمان مدلین آسمان را جست و جو میکرد ولی دیگر اثری از انها نبود، دیگر حضورشان را حس نمیکرد، به عمق درّه بازگشته بودند
تائوس- اومده بودی مریدا رو ببینی درسته؟
درحالی که تمام هوش و حواسش پی یافتن اثری از پریان خاموش در هوا بود با شنیدن نام مریدا چیزی درون سینهاش فشرده شد. ظرف یک لحظه تمام یأس و ناراحتیاش را به یاد آورد، به تائوس نگریست، منتظر جواب بود. نتواست چیزی بگوید، سرش را پایین گرفت و به گلی که در دست داشت زل زد
تائوس- پس چرا نیومدی جلو؟
چند لحظهای در سکوت گذشت، تااینکه لب زد و نجوا کرد-..پشیمون شدم
تائوس پرسید- چرا؟
چه می توانست بگوید؟ اینکه با تماشای قدرت و تسلط مریدا احساس حقارت کرده بود؟ اینکه میدانست مریدا او را دوست ندارد و به چشم مزاحم میبیند؟
تائوس- مشکلی نیست، فراموشش کن
مدلین او را نمیدید ولی متوجه شد که درحال نزدیک شدن است
تائوس- اینجا سردت میشه
دستی بسویش پیش آمد، تائوس میخواست برای برخاستن به او کمک کند. با دیدن دست او کمی جا خورد و معذب شد! از اینکه وسط دشت باهم تنها مانده بودند و تائوس انتظار داشت او دستش را بگیرد حس بدی پیدا کرد. بعد از اینکه آنطور کثیف توسط ملازم سرورش لمس شد جداً نسبت به لمس بدنش توسط هر کسی اکراه داشت! گلش را با احتیاط روی چمنها گذاشت و بدون اینکه به تائوس نگاه کند آهسته از جایش بلند شد. به محض ایستادن سرش گیج رفت و چیزی نمانده بود زمین بخورد، از آنجایی که تعادل نداشت ترسید روی گلش لگد بگذارد ولی همانموقع بازوان تائوس به کمک آمد، با یک دست تکیه گاهی پشت کمر او ساخت و با دست دیگر ساعدش را گرفت
تائوس- هی هی مراقب باش…
این را آهسته گفت. مدلین دستپاچه شد و خیلی زود خودش را جدا کرد، کت تائوس باز بود و مدلین از اینکه با سینهی برهنهی او مماس شود خجالت کشید. تنش بوی خوبی داشت، بوی گرم بدنی قدرتمند که با رایحهی ملایمی همچون عطر تن کرالن تلفیق شده بود. بدون اینکه به چشمهای او نگاه کند قدمی فاصله گرفت، به زیر پایش نگریست و بی اراده نجوا کرد- گلم…
تائوس آرام بسمت زمین خم شد و گفت- چیزی نشد. گلت سالم
گل را از روی چمنها برداشت و بعد بسمت مدلین گرفت، او هر دو دستش را برای گرفتن گل به هم چسباند، فکر میکرد گلش بسیار ظریف است و به بستر راحتی احتیاج دارد
تائوس- به اینا میگیم روهِل. بوی خیلی خوبی دارن
روهِل. اسم دوست داشتنی و زیبایی بود!
تائوس- میخوای با خودت بیاریش؟
مدلین سرش را تکان داد و گفت- بله
تائوس دستانش را کمی عقب برد و مدلین دید که او درحال دراوردن کتش است.
تائوس- من همراهت میام
وقتی لباسش را کند بالا تنهی ورزیدهاش برهنه شد، حتی نوک سینههایش! مدلین جوری سرش را پایین گرفت که انگار هیچ وقت دیگر قرار نیست آن را بالا بیاورد! او تائوس را موقع تمرین هم برهنه دید ولی انموقع اینقدر نزدیکش نبود!
مدلین- من…راهو بلدم
تائوس درحالی که کتش را روی دوش او می گذاشت گفت- خیلی ضعیف شدی ممکنه از حال بری، بهتره من همراهیت کنم
لباس او گرمای مطبوعی داشت، خصوصا که مدلین این دقایق را کاملا از سرما می لرزید. تائوس کتش را روی تن او جلو کشید و سپس نجوا کرد- بریم
وقتی قدم برداشتند او فقط به روهل و قدمهایش نگاه میکرد. اینکه مردی قوی با بالاتنهی برهنه کنارش قدم میزد بسیار معذبش کرده بود! تصویر نوک قهوهای سینهی تائوس و خطوط عضلات شکمش مدام در سرش نقش می بست، او چگونه میتوانست اینقدر بی شرم باشد و جلوی دیگران برهنه بماند! یعنی در این شهر زنان و مردان میتوانستند بدون پیراهن جلوی دیگران ظاهر شوند؟ از برهنگی تنشان شرم نداشتند؟
تائوس- چیزی توی ذهنته؟
مدلین هول شد و چیزی نمانده بود قدمهایش بهم بپیچد! نیفتاد ولی تعادلش کمی بهم خورد و همین باعث شد تائوس نیمرخش را سوی او بچرخاند
مدلین- آ…نه!
برای یک لحظه به مدلین نگریست و سپس دوباره نگاهش را به مقابل دوخت. درکنار یکدیگر بسمت محل چادرها قدم میزدند
تائوس- دربارهی ازدواج با تابین، متاسفم که اینطور ناگهانی شد. ولی ما میخوایم ازت مراقبت کنیم، واسه همینم بهتره یه مدتی نقش بازی کنی
او چگونه باید نقش بازی میکرد؟ حتی معنایش را نمی فهمید! واقعا احتیاج بود برای اینکه از او مراقبت کنند ازدواج کند؟ آنهم با شخصی که نمیخواهد؟
تائوس- دربارهی پسرم خیالم راحته، اون به حریم شخصی تو سرک نمیکشه. مطمئن باش
چقدر آنروزی که از کرالن شنید هر انسانی میتواند برای خودش یک شریک زندگی انتخاب کند هیجان زده شده بود. اما اکنون چه؟ مگر حق هرکسی نبود که شریک زندگی اش را خودش انتخاب کند؟
تائوس- هرچند همیشه از نگاهت میخونم نسبت به مردا وحشت داری، و این زندگی تورو پر از احساسات بد میکنه
او بسیار رک بود! هرچه را مدلین میخواست در دلش نگه دارد بی واهمه بیان میکرد!
تائوس- چون هرچقدرم که فاصله بگیری، به هرحال مردا یه بخش انکار نشدنی از دنیا هستن
کم کم وارد اولین صفوف چادرها میشدند. زنان و مردان زیادی درحال گذر بودند، گاهی به تائوس لبخند میزدند و گاهی سلام میگفتند
تائوس- فکر میکنم بهتره جای فرار کردن، اونارو بهتر بشناسی. چندان تفاوتی بین ما نیست مدلین. ما و شما، همهمون آدمیم. اینه که مهمه
آنها را بشناسد؟ ولی چرا؟ او هیچ کنجکاوی نداشت! درواقع تنها شخص روی زمین که مدلین میخواست دربارهاش چیزی بداند و کمی نزدیکش شود مریدا بود که آنهم…
تائوس- میخواستم بهت بگم مراسم ازدواج فردا عصر برگذار میشه
قدم هایشان کم کم سست شد تا بایستند. چراکه به چادر مورد نظر رسیده بودند، تائوس رو به روی او بود و نگاهش میکرد. ولی مدلین ترجیح میداد به گلش چشم بدوزد
تائوس- چیزی هست که دربارهی ازدواج بخوای بپرسی؟
احساس میکرد دستی به درون سینهاش فرو رفته و قلبش را در مشت می فشارد. اگرچه همین دقایقی پیش با دیدن آن رفتارهای خشن و سنگین از مریدا، به خودش گفته بود دنیایشان باهم بسیار متفاوت است و نباید امیدی داشته باشد ولی اکنون که میفهمید همین فردا باید با یک مرد پیمان ازدواج ببندد تمام استخوان هایش سِر شده بود
تائوس- حرف بزن مدلین، همه چیزو توی خودت حبس نکن. وقتی سوال نکنی چیزی یاد نمیگیری
لحن او بسیار مهربان و صبور بود، آیا اگر مدلین حرف دلش را میگفت ممکن بود تائوس بپذیرد؟ بغض گلویش را سنگین کرد، او مریدا را میخواست!
مدلین- من…
لبهایش جنبید، خواست حرف بزند، بغضش سنگین تر شد
تائوس- چی؟
سرش را بلند کرد و به صورت تائوس نگریست. قاب چشمانش مقتدر و جدی بود. درست همانگونه که مریدا نگاه میکرد، همان نفوذ در چشمان تائوس هم بود. درحالی که مدلین معنی معمولی ترین جملات را نمیفهمید حس میکرد تائوس و مریدا تنها با نگاهشان قادرند به آنچه در ذهن اوست پی ببرند. آنها ضعف و ساده لوحی او را می دیدند، چقدر از بابتش شرمسار شد!
مدلین-…هیچی
نمیتوانست بگوید. او انقدری باارزش نبود که خواستهای به بزرگی مریدا داشته باشد. خود تابین هم اصلا او را دوست نداشت، اگر میگفت میخواهد با مریدا ازدواج کند حتماً همه تحقیرش میکردند. او چه ارزشی داشت که بخواهد کسی را انتخاب کند؟ بدون اینکه حرف دیگری بگوید از مقابل تائوس چرخید، لبهی چادر را کنار زد تا به پناهگاه خودش برود
تائوس- چیزی برات بیارم بخوری؟
بغض داشت، اگر حرف میزد گریهاش میگرفت، بنابراین بدون اینکه جواب بدهد وارد چادر شد. نه غذا میخواست نه چیز دیگری. دید که آتش روشن است و این برایش کافی بود. کت تائوس را از شانه کنار انداخت، روی همان تشکی که قبلا مریدا نشسته بود دراز کشید و روهل زیبایش را هم در کنار خودش خواباند
مدلین- کاش میتونستی با من حرف بزنی
با بغض و ناراحتی، گلبرگهای روهل را نوازش میداد. از طرفی چیزی نمانده بود گریه کند، و از طرف دیگر می ترسید سوزش چشمانش باره دیگر آغاز شود
مدلین-…تو تنها دوست منی…
نظرات
۳ نظرات
چقد دل نازکه❤
چش خورشیدی جذاب💛
پریان خاموش چه دلبریی میکنند=))))
تموم جلدا عالی.یکی از یکی بهتر عزیزم