
دَخمه ی شیاطین – جلد هفتم مجموعه ی وحشی/ پارت ۱ تا ۵
این مطلب متعلق به همین سایته و هیچ سایت یا کانال دیگه ای حق کپی و انتشارش رو نداره.
قبل از شروع این جلد، حتما جلدهای قبلی که در همین سایت موجوده رو به ترتیب بخونید وگرنه خیلی از مطالب این جلد رو متوجه نخواهید شد. ممنون.
” بدون این چشما، کسی تورو نمیخواد مِدِلین ”
کمی به آینه نزدیکتر شد و برای هزارمین بار حلقهی چشمهایش را گشاد کرد
” اگه میخوای از اینجا خلاص شی قدر چشماتو بدون ”
دستش را بالا آورد و درحالی که به تصویر خودش در آینه زل زده بود با انگشت کمی پلکش را بالا کشید. نگاهش را از این مردمک به مردمک دیگر جابه جا کرد. یکی آبی روشن، نیلگون مثل آسمان! و دیگری زلال و عسلی، گرم همچون پرتو آفتاب! مژههایش بلند و بشکل دلنوازی بسمت پلکش برگشته بود، پوست صورتش روشن و گونههای نرم و با طراوتش گل انداخته. غنچهی تو پُر رنگین لبهایش هم این مجموعهی شیرین و خواستنی را کامل میکرد. انگشتش را از پلکش برداشت و مأیوسانه آه کشید، با غصه به تصویر خودش زل زد، به موهای بلوطی موجداری که روی شانههایش ریخته بود و زیر دستان نوازشگر آفتاب آنسوی پنجره برق میزد نگریست. بی هیچ امید و انگیزه و دلخوشی و اشتیاقی، سرش را پایین گرفت و بسمت عقب قدم برداشت، به پاهای برهنهی سفید خود بر سطح مرمر سیاه کف اتاق چشم دوخت تا وقتی که به میز یک نفرهی صبحانهاش برسد، بر صندلی راحتی نشست، به خوراکیها نگریست و باره دیگر آه کشید. مثل همیشه، تک و تنها بود. در اتاقی که ظاهر زیبایی داشت، همه چیز برایش مهیا بود، دیوارهای مرمرین، یک تخت بزرگ راحت، میز و صندلی، کمدی پر از لباسهای رنگارنگ، آینه، خوراکیهای مختلف و خوشمزه… همه چیز داشت! دست کم به او اینطور گفته بودند که همه چیز دارد! گفته بودند اینها چیزهایی است که تمام دختران دنیا آرزویش را دارند. به خودش میگفت چگونه در دنیا دختران زیادی وجود دارد ولی او تابحال یکی از آنها را هم ندیده؟ چگونه دختران زیادی وجود دارند ولی او هر روز تنها پشت میز صبحانه می نشیند؟ هیچکس نیست که با او دوست باشد، با او حرف بزند، درکنارش بماند. بالاجبار لیوان شیرش را برداشت و جرعهی دیگری نوشید، یک مزهی تکراری و خسته کننده، همه چیز در زندگیاش تکراری و خسته کننده بود، هر روز دلزدهتر و غمگینتر از قبل میشد. دلش برای قلب بیچارهی خودش میسوخت، مِدِلین بیچاره، انگار سرنوشت این بود که همیشه در این گوشهی گمشدهی دنیا تنها و بیکس بماند، گاهی ساعت ها و ساعت ها میگذشت که او همینطور در اتاق نشسته بود و به دیوار و کمد و نردههای تخت نگاه میکرد، به صدای پرندگان بیرون پنجره گوش میداد، به صدای باد، جیرجیرکها و موریانههای کوچکی که چوب کمد را می جویدند. آنقدر منتظر می ماند تا شاید مربیهایش بیایند و لااقل چیز جدیدی از دنیای بیرون به او یاد بدهند، تنها دلخوشیاش همین بود!
با بی میلی شیر می نوشید که صدای خفیفی شنید، صدای قدم زدن از بیرون اتاق بود، هم ذوق زده شد و هم دستپاچه، لبهایش را کمی گشود، هروقت دهانش را نیمه باز نگه میداشت صداها را بهتر و دقیقتر میشنید، سقف دهانش بسیار حساس بود، برای شنیدن کمکش میکرد، امواج صدا به سقف دهانش می رسیدند و لرزشهای خفیفی ایجاد میکردند، ذهنش میتوانست این لرزشهای خفیف را تجزیه و تحلیل کند و معنایش را بفهمد! همانطور که حس کرده بود کسانی می آمدند، مربی هایش!
دو زن که خیلی از او بزرگتر بودند، روزی دوبار به او سر میزدند، مِدِلین آنها را دوست داشت، درواقع کس دیگری در زندگیاش نبود که بتواند انتخاب کند چه کسی را دوست بدارد! اگر همین دو نفر را هم دوست نمیداشت که دیگر چیزی از قلبش باقی نمیماند!
خلاصه قفل در صدایی کرد و دستگیره چرخید، مدلین لیوان را روی میز گذاشت و درحالی که بی اراده لبخند میزد از جایش بلند شد
– مدلین؟
مربیها داشتند وارد میشدند
مدلین- بله؟
با اشتیاق جوابشان را داد، لااقل وقتی آنها می آمدند او برای مدت کوتاهی همصحبت داشت و چیزهای جدید یاد میگرفت!
– صبحانهت رو خوردی عزیزم؟
چیز زیادی نخورده بود ولی زود جواب داد– بله خانوم!
اسم مربیهایش را نمیدانست، یادگرفته بود آنها را خانوم صدا بزند چراکه هرچیزی غیر از این بی احترامی بود. یکیشان قد بلند و کمی چاق، و دیگری بدن متناسبی داشت. اکثر اوقات لباسهای خاکستری و سفید میپوشیدند، آدمهای دقیق و منظمی بودند، مدلین فکر میکرد برای همین است که همیشه لباس روشن می پوشند، تا اگر کوچکترین لکهای روی لباسشان پیدا شد زود ببینند و آن را تمیز کنند!
حتی هیچ وقت ندیده بود موهایشان باز باشد، همیشه همهی موهایشان را بالای سرشان گرد کرده و سنجاق میزدند، به ندرت می خندیدند، و بسیار سخت! آنقدر کم که هروقت لبخند کمرنگی روی لبشان میدید ذوق زده میشد.
مدلین– امروز چیزای جدیدی یاد میگیرم؟
داشت پشت سر مربیهایش راه می رفت. آنها بقچهای ابریشمی را روی تخت باز کرده بودند
– البته!
این را آن یکی که قدبلند تر بود و روی سرش موهای سفید داشت گفت! بعد درحالی که کمی اخم کرده بود به پاهای برهنهی مدلین اشاره کرد
– آخه چند بار بهت گفتم روی سنگ پا برهنه نباش؟ پوست پات زمخت میشه دختر!
مربی دیگرش که کمی مهربانتر بود با یک متر اندازه گیری به سویش می آمد
– لباستو دربیار عزیزم
لبخند مدلین کمی روی لبش لرزید، از این قسمت خوشش نمی آمد!
مدلین– دوباره… تنمو اندازه میگیرید؟
مربیاش به او لبخند زد– بله
همانجا ایستاد و مربیها شروع کردند به باز کردند بندها و دراوردن لباسهایش. تقریباً هر دو هفته اینکار را میکردند! تمام بدنش را اندازه میگرفتند، سلامتی و پوست تنش را بررسی میکردند تا در بهترین حالت باشد! چینهای توری لباس که از سرشانههایش پایین آمد او سینههایش را بین دستانش پنهان کرد، بااینکه دیگر بعد از اینهمه مدت باید عادت میکرد ولی هنوز هم بی هیچ دلیلی نسبت به لخت بودن حس بدی داشت، درحالی که به پایین کشیده شدن لباس از روی کمرش نگاه میکرد بالحنی ناراضی و معذب گفت– برای چی باید اینکارو بکنیم؟
بارها این سوال را پرسیده بود و جوابش را هم میدانست ولی بدون اینکه دست خودش باشد باز هم میپرسید. همیشه فکر میکرد باید توضیح بیشتری به او بدهند!
– بنظر میرسه باید یکم بیشتر بشه نه؟
کسی اهمیتی به سوال او نداد، مربیها داشتند باهم حرف میزدند، او دوباره خودش را مقابل آینهی قدی بزرگش میدید، یکی دور رانهایش را اندازه میگرفت و یکی دور کمرش. او هم درحالی که سینههایش را در مشت فشار میداد با ناراحتی و ناچاری به این ماجرا می نگریست. پوست تنش با طراوت بود، هیچ لکهای بر آن دیده نمیشد. سینههایش درشت و گرد، و رانهای تو پُر داشت، مربیها روی باریک نگاه داشتن کمر و فرم لگنش دقت زیادی میکردند، سانتیمتر به سانتیمتر بدن او اندازه گیری میشد! پوستش آنقدر لطیف بود که وقتی به سینهاش نگاه میکرد رگهای ظریف زیر پوستش را در هلال آنها میدید. دست و پاها و گریبانش هم همینقدر لطیف بود!
– بهتره در زمان باقی مونده تغذیهش رو تغییر بدیم، بدنش میتونه بوی شیرینتری داشته باشه
با هدایت مربیهایش کمی چرخید، داشتند همه جای پوستش را وارسی میکردند
– باید مقدار بیشتری میوهجات در وعدههای غذاییش قرار بدیدم
– فکر میکنم انار و بِه مؤثرترین باشن. انار تمایل جنسیش رو تقویت میکنه و بِه باعث میشه عرق تنش بوی ملایمتری داشته باشه. هرچند… حتی مطمئن نیستم این اضافه کاریا چیزی باشه که اون میخواد
قرار بود تغذیهاش را تغییر دهند، هرازگاهی اینکار را میکردند، به این چیزها عادت داشت! او هر روز انواع مختلفی از داروهای گیاهی میخورد!
مدلین– آخه من بِه دوست ندارم! خیلی سفته!
یکی از مربیها درحالی که دور بازویش را اندازه میگرفت گفت– تو باید طبق معیارهایی که مورد پسند سرورت باشن رشد کنی. اون… ادم ریزبین و سختگیریه
بعد با دستهای خودش دست مدلین را کنار زد تا دور سینهی او را اندازه بگیرد
مدلین– اگه اندازههام تغییر کنه سرورم دیگه منو نمیخوان؟
از برهنه شدن سینههایش کمی خجل شد، نگاه مربیهایش بر سینههای او بود!
– ما حواسمون هست که اندازههات تغییر نکنه
میگفتند سروری وجود دارد که خواهان اوست، سالها پیش او را سفارش داده و خریداری کرده، مربیها از او نگهداری میکردند تا در زمان مناسب او را به سرورش تحویل دهند!
مدلین– چرا سرورم منو سفارش دادن؟
چیز زیادی دربارهی سرورش نمی دانست، درواقع هیچ چیز نمیدانست جز اینکه سرورش آدم قدرتمندیست!
مدلین–ایشون تنها هستن؟
خیلی از اوقات با خودش خیالبافی میکرد، شاید سرورش آدم تنها و مهربانی مثل او بود که در قلبش یک عالم غصه داشت، برای همین یک دوست سفارش داده بود! و از آنجایی که مدلین تمام عمرش حسرت یک دوست را داشت میدانست که دوست چیز گران قیمتیست به همین خاطر فقط یک سرور قدرتمند میتواند برای خودش یک دوست سفارش دهد!
مدلین– ایشون یه دوست میخوان؟
مربی متر اندازه گیری را از او باز کرد و درحالی که سراغ همکارش می رفت با بی تفاوتی جواب مدلین را داد– نه، ایشون آدم مهم و ثروتمندی هستن
چرا اینگونه جواب داد؟ آیا ثروتمند با قدرتمند فرق داشت؟
مدلین– ثروتمند یعنی چی؟
خم شده بود تا لباسهایش را بردارد و دوباره بپوشد
– یعنی کسی که پول زیادی داره!
مدلین– پول یعنی چی؟
همهی اینها را با کنجکاوی و اشتیاق می پرسید! او بجز آنچه مربیها یادش میدادند چیزی نمی دانست!
– نیازی نیست تو اینچیزارو بدونی عزیزم
که آنها هم اکثر سوالهایش را اینگونه جواب میدادند!
مدلین- پس چی رو بدونم؟
درتلاش بود جوری دامن لباس را بالا بکشد که زمین نخورد!
– تو فقط و فقط باید یاد بگیری که چطور سرورت رو راضی نگه داری
مدلین– اگه ایشون رو راضی کنم منو دوست دارن؟
یکی از مربیها به کمکش امد. لباس آنقدر لایه داشت که نمیشد تنها آن را پوشید!
– البته!
– تو باید بانوی مطیع و مهربانی باشی. باید به ایشون احترام بزاری و هر دستوری که دادن اطاعت کنی
کمرش را راست نگه داشته بود تا بندهای پشت لباس را ببندند
مدلین- اگه اینکارو بکنم ایشون منو دوست دارن؟
کسی جوابش را نداد، لباس که بسته شد مربیها بازهم بسمت بقچهیشان رفتند
مدلین- اگه خوشحالشون کنم منو میبرن گردش؟
– بستگی به خواست سرورت داره که تورو ببره گردش یا نه
او تمام عمرش در این اتاق حبس بود، تنها امیدش این بود که روزی سرورش از اینجا نجاتش دهد تا بروند و باهم در دنیای بیرون گردش کنند!
– اما اگه از ایشون سرپیچی کنی، تورو مجازات میکنن
مربیهایش لب تخت نشسته بودند، چیزی روی پای یکی از انها بود، یک کتاب مصور! آنها برای اینکه چیزهایی از دنیای بیرون به او یاد بدهند از این کتابهای پر از تصویر استاده میکردند، مدلین خواندن و نوشتن بلد نبود، گفتند نیازی نیست یاد بگیرد، او به تصاویر نگاه میکرد و مربیها برایش توضیح میدادند
مدلین- سرورم… چه شکلی هستن؟
مربیهایش جایی بین خودشان برای او باز کردند، به او اشاره زدند که بنشیند، مدلین جلو رفت و بین آنها نشست، کتاب را روی دامنش گذاشتند، روی صفحهی مشخصی باز بود، مدلین با اشتیاقی بی حد و حساب به تصویر نگاه میکرد!
– مردها… معمولا از ما زنا قد بلندتری دارن، شونههای پهن، صدای کلفت و بدن قوی دارن
مدلین درحالی که به تصویر زل زده بود بی اراده شانههای خودش را نشان داد
مدلین- واقعا؟ اونا خیلی قوی هستن؟
– بله. پس تو باید حواست رو خیلی جمع کنی، نباید هیچ وقت به مردا بی احترامی کنی. مردا سرورت هستن، اونا از تو قویترن، اگه ازشون اطاعت نکنی تنبیهت میکنن
واقعا؟ آنها اینطور بودند؟ مدلین نمیتوانست چشم از کتاب بگیرد، تصویری که میدید نقاشی سادهای از بدن یک انسان بود که سرش مو نداشت، حتی چشم و ابرو و دهان هم نداشت. همه چیز روی تنش شبیه تن مدلین بود منتهی همانطور که مربیها میگفتند شانههای پهنتر و بازوهای بزرگتری داشت، بعلاوه سینههایش هم صاف بود که این برایش بسیار عجیب بنظر می رسید!
مدلین- مردا آدمای بدجنسی هستن؟ اونا زود عصبانی میشن؟
– اگه دختر مطیعی باشی عصبانی نمیشن
مدلین- مطیع یعنی چی؟
– یعنی هر دستوری که میدن با احترام انجام بدی
مدلین برای چند لحظه ساکت بود و فقط تصویر را نگاه میکرد، سپس پرسید- این یه آقاست؟
– بله عزیزم، آقایون این شکلی هستن
مدلین با تردید گفت- خب… انگار زیادم با ما فرق ندارن…فقط… اینجاها…
داشت با انگشتهایش به شانه و سینهی تصویر اشاره میکرد
مدلین- و اینجاها…
– ورق بزن عزیزم
مدلین ورقی به کتاب زد و با تصویر عجیب و غریبی مواجه شد! پایین تنهی یک مرد بشکل بزرگی طراحی شده بود، بین پاهایش لولهی کلفتی به اندازهی یک وجب سمت بالا دراز شده بود! عضوی بسیار زشت و ناموزون! درحالی که نمیتوانست چشمهای گرد شده اش را از تصویر بردارد تمام تنش یخ زد!
مدلین- آااه!… این!.. این!
کلمهای برای توصیفش پیدا نمیکرد! شوکه شده بود! یکی از مربیهایش با آسودگی گفت:
– بله مدلین، اونا با ما فرق دارن!
دیگری اضافه کرد- این چیزیه که بین پاهای اوناست!
باورکردنی نبود! مردها چگونه میتوانستند اینقدر چندشآور باشند که چنین چیز زشتی را بین پاهای خود جا دهند؟
– وقتی اینجوری سفت میشه، اونا دلشون میخواد که از زنا لذت ببرن
متحیرانه به مربیاش نگریست، کم مانده بود مردمکهایش از کاسهی چشمش بیرون بیفتد!
مدلین- واقعا؟ با این از زنا لذت میبرن؟ چجوری؟
مربیاش توضیح داد- مردا… با برهنه کردن و لمس کردن بدن زنا لذت میبرن… اونا باهم تنها میشن و رابطه برقرار میکنن
مدلین- چجوری رابطه برقرار میکنن؟
دوباره زل زد به بدن مرد در کتاب تا شاید خودش حدسی بزند!
– با تماس بدنی، لمس کردن، با لبها، و این
مربیاش با انگشت به آن عضو زشت اشاره میکرد:
– وقتی اینو لای پاهای زنا فرو میبرن خیلی لذت میبرن!
حالا هم چشمهایش در حدقه گرد شده و هم دهانش نیمه باز مانده بود! نمیتوانست نگاهش را از تصویر بردارد، مردها واقعا این عضو زشت و زننده را در زنها فرو میبردند!
مدلین- اینو… فرو میبرن توی زنا؟
این را من من کنان گفت!
– بله
تقریباً سرانگشتانش سرد شده بود! هرطوری که به ماجرا نگاه میکرد بیشتر منقلب میشد!
مدلین- درد نداره؟… آدم… زخمی نمیشه؟
صدای خندهی آرام مربی که سمت راستش نشسته بود را شنید و بعد او با خاطرجمعی گفت- آه عزیزم نه! زنا هم لذت میبرن!
مدلین با تردید زمزمه کرد..- واقعا؟…
برای لحظاتی طولانی به تصویر نگاه میکرد، مربیهایش توضیح میدادند ولی حواسش پرتتر از آن بود که چیزی بفهمد، تمام تفکرات و باورهایش بهم ریخته بود، او فکر میکرد آدمها باید محترم تر از آن باشند که چنین کارهای بیشرمانهای بکنند! درواقع او هرچه بزرگتر میشد در خودش تمایل زیادی برای فکر کشف مردها و عشق و عاطفهیشان میدید، چراکه هیچ وقت یکی از انها را ملاقات نکرده بود و فکر میکرد شاید بهتر و مهربان تر از زنها باشند. ولی هیچ وقت فکر نمیکرد که آنها چنین کارهایی باهم صورت دهند! سرش را کمی بالا آورد، نگاه مرددی به آن مربی که لااقل لبخند زدن بلد بود انداخت و با صدایی ضعیف پرسید:
مدلین- تاحالا… هیچ آقایی توی شما فرو کرده؟..
نمی دانست حرفی که میزند چقدر بد است، ولی واقعا سوالات زیادی داشت! مربیهایش باز هم از جواب دادن طفره می رفتند، او حس بسیار بدی پیدا کرده بود!
– مدلین، تو هرگز نباید در حضور سرورت اینهمه پرحرفی کنی و سوالات بیهوده بپرسی، فقط باید از ایشون اطاعت کنی
مدلین مأیوسانه زمزمه کرد-… چشم
وقتی از جواب گرفتن ناامید شد دوباره سرش را پایین گرفت و با ناراحتی به کتاب زل زد، مربیهایش کم کم برخاستند، کتاب را هم از او گرفتند، مدلین چیز سفت و سختی زیر گلوی خودش حس میکرد، پلکهایش داغ شده، آمیختهای از بغض و اضطراب و حس تلخ بیکسی دور قلبش چمبره زده بود. چیزی مدام به ذهنش نیش میزد، یعنی قرار بود سرورش با او چنین کاری کند؟ پس آن دوستی و مهربانی که مدلین فکرش را میکرد چه؟ درحالی که به دامن لباسش می نگریست چشمهایش تار شد، داغی پردهی اشک را حس میکرد، چانهاش لرزید و غنچهی لبهایش به هم جمع شد، قطره اشکی از گوشهی چشم بر گونهاش غلتید، امیدوار بود توجه مربیهایش را جلب نکند ولی بااینکه سرش را پایین گرفته بود آنها دیدند، امان از این اشکهای لعنتی!
– آااه نگاش کن… چقدر زیبا میشی…
این را با تحسین و شیفتگی گفتند، یکی جلوی پاهایش زانو زد و دیگری کنارش نشست، با کنارهی انگشت زیر چانهاش را بسمت بالا هل دادند تا صورتش را ببینند. میگفتند اشکهایش کمی متفاوت است، هروقت که غمگین بود و می گریست، اشکی که از چشمش می غلتید درخشش داشت، زلال اما نقرهفام مثل قطراتی که از مهتاب جاری شود. به محض اینکه بر زمین می ریخت و خشک میشد درخشش هم از بین می رفت ولی گریستن او بخاطر این اشکها آنقدر زیبا بنظر می رسید که لبخند روی لب دیگران می نشاند. تلختر از این هم میتوانست باشد؟ اشکهایی که نتیجهی شکستن قلبش بودند باعث لبخند دیگران میشد! درخشش این اشکها باعث میشد کسی به اندوه او توجه نکند!
– مطمئناً سرورت با دیدن این اشکا شیفتهی تو میشه
مأیوسانه بر گونهی خود دست کشید و اشکهایش را پاک کرد، بدون اینکه به مربیهایش بنگرد با صدایی گرفته گفت- یعنی… سرورم از اشکای من خوششون میاد؟
مربیهایش به یکدیگر نگریستند، سپس هردو به او لبخند زدند و گفتند- ایشون به زودی میاد و تورو با خودش میبره. تو دیگه ۱۷ سالته
ولی اگر سرورش او را برای کارهای وحشتناک میبرد چه؟ تمامها امید و آرزوهایش همه رنگ اضطراب و بدبینی گرفته بود، دیگر حتی ترجیح میداد همینجا بماند تا اینکه کنار یک مرد باشد!
مدلین- شما… دلتون نمیخواد من پیشتون بمونم؟
کسی جواب چشمهای منتظر او را نداد، خندیدند و دورش را خالی کردند، کتابشان را برداشتند، میز صبحانه را تمیز کردند و بعد او را تنها گذاشتند، مدلین همانجا لب تخت نشست، به صدای قفل شدن درب اتاقش گوش داد و در لاک خودش فرو رفت.
از آن لحظه به بعد تمام افکارش مسموم بود، او را با یک عالم سوالات در آنجا تنها گذاشتند، قلب کوچکش یک لحظه آرام نمی گرفت، به خودش دلداری میداد که سرورش همان مرد مهربان رویاهایش است، همانی که زیر لباسش هم چیزی شبیه مال او دارد، دلش میخواست آنچه در کتاب دیده بود فراموش کند، کاش هیچ وقت این چیزها را نمی فهمید! یا اینکه کاش قبلا به او گفته بودند، کم کم توضیح میدادند تا اینقدر شوکه نشود! روی پتوی مخمل تخت دراز کشید و خودش را جمع کرد، سعی کرد با گوش دادن به صدای موریانهها و باد حواس خودش را پرت کند ولی مگر میشد؟ فکرش آنقدر مشغول بود که دیگر چیزی از اطراف نمی شنید! مربیهایش به او گفته بودند زنان از اینکه چیزی درونشان فرو برود لذت میبرند، مگر میشد؟ پس چرا مدلین چنین حسی نداشت؟ شاید به این خاطر که تاکنون چیزی درونش فرو نرفته بود! هرچقدر سعی میکرد خودش را قانع کند نمی توانست، آخر چگونه ممکن بود آدم راضی به چنین کار شرم آوری بشود؟ دقایق گذشتند، او از این فکرها خلاصی نداشت، حتی تپش قلبش یک لحظه ارام نمیگرفت، ترسیده بود! کم کم فکری به ذهنش رخنه کرد، ابتدا انکارش کرد، با خودش کلنجار می رفت، امکان نداشت، نباید اینکار را میکرد… ولی… لااقل با اینکار می فهمید واقعا درد دارد یا نه! اگر میدید چیز سختی نیست شاید قلبش آرام می گرفت و اینقدر نمی ترسید!
عاقبت درحالی که تپش قلبش از قبل هم شدیدتر شده بود سرجایش نشست، کمی به دامن روشن خودش نگریست و بعد به در اتاق، مربیهایش همیشه یکبار صبح به او سر میزدند یکبار شب، در باقی اوقات وارد اتاق نمیشدند پس او در این ساعات میانی فرصت داشت. درحالی که با خودش کلنجار می رفت از لب تخت پایین آمد و برخاست، با دو دلی به سمت حمام رفت، آنجا خیالش راحتتر بود. از چهارچوب در حمام گذشت و وارد فضای تر و تمیزی شد که تمامش از مرمر سفید بود و حوضچهی بزرگی هم وسطش قرار داشت، آبش اکنون سرد بود، لزومی هم نداشت به آب برود، لب حوض نشست و مدت بیشتری به فکر فرو رفت، حتی دستهایش کمی می لرزید! اما بالاخره دامنش را از روی پاهایش بالا زد به بدن برهنهی خودش نگریست…
نظرات
۳۴ نظرات
عالی بهترین مجموعه ی زندگیم😭😍
تنها جلد و رمانیه که واقعا کلمه ها جواب نمیده برای خوب بودنش که توصیفش کنم.. از مریم عزیزم بخاطر این جلد تشکر میکنم و خسته نباشید میگم بهش♡♡
فوق العاده است این مجموعه
فقط از قلم کسی مثل مری جون برمیاد
خیلی دوست دارم❤️
دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم
دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوستتت دارم دوست دارم دوست دارم
عالییییه این مجموعه
قطعا تو از بهترینایی مریمی
ما با وحشی زندگی میکنیم🧡
خودت عالی قلمت عالی ❤
خیلی خیلی خیلی فوق العادس 💚☘️
بهترین مجموعه با اختلاف❤ قلم ذهنی باز و خلاق و تکرار نشدنی
❤❤❤
بسیار عالی واقعا میشد گفت این جلدعالی پر از رمزو رازهای هیجان انگیزه
هرچی بگم کم گفتم
ممنون از مریم جان با اینکه این همه در حقش ظلم شده ولی بازم بخاطر طرفداراش به کارش پر قدرت تر ادامه میده💞🤗
یجورایی حس میکنم متعلق به دنیای وحشی هستم
کاش دنیای وحشی واقعی بود…
تشکر از مریم جان بابت خلق این دنیا🥰
آفرین مریم همیشه به این پشتکار خوبت ادامه بده
قلمت مشحره من ازت ممنونم که با خلق دنیای وحشی چیزایی به ما یاد دادی که قبلا از درکش عاجز بودیم
انشالله همیشه سالم و سلامت باشی
هرچی از خوبی خودت و قلمت تعریف کنم کمه 🙂
عالی هستی
بهترین رمانیه که تاحالا خوندم 👍❤️
این مجموعه عالیه به شدت عاشقشم💜
عاشق رماناتم مریم جون همه جلدا عالی و منحصربه فردن پر سورپرایز
جزو بهترین مجموعه های فانتزی هست که تا حالا خوندم ، نسبت به رمان هایی مثل گرگ و میش ، خاطرات خون آشام ، اورجینال این مجموعه ۱۰۰ بار بهتره😍❤
بهترين رمان تخيلي كه تو زندگيم خوندم😍👌🏼
💕💕💕♥️♥️🥰🥰😍😘🥺🤤🤤🤤🤤🤤🤤عالی بود🍂♠️♠️♠️♠️🕸
حرف نداری قربانپور😍
این بهترین رمانی هست کا تا حالا خوندم چون هدف داره و آموزنده هست من با این رمان زندگی می کنم
خفن ترین مجموعه توی این سبک♥
مثل همیشه عالی 🥰🥰🥰🥰🥰🥰
مریمممم عزیزم قلمت میتونم بگم یه شاهکاره
واقعا دگ نمیتونم دنیارو بدون مجموعه وحشی تصور کنم، شدیدا وابستش شدم
همیشه موفق باشی خانوم تراندویل❤❤
Awliiiiiiiiiiiiii😍😍😍😍😍🤗😍😍
نمیدونم چطور بنویسم
چیا بنویسم
ولی خیلی خوبه رمان
خوب که نه
عاااالیه هرچقدر هم بگم کمه
همینجوری پرقدرت ادامه بده😍💙
من عاشق این مجموعم یکی از یکی قشنگتر
نیکولاسو آرگوت
لوریانس و هکتور
ماروین و لارا و همه وهمه عالین
ما میگیم لوریانس و رمبیگ
واقعا قشنگع .دوسش دارم
قلمت مانا مریم جان
خیلی دوست دارمممممم
شما بینظیرررییییییییی🥰
قلمتون سبزززز😊💪🏾
♥Keep creating